سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی | ایمیل من | من در یاهـو | شناسنامه من  RSS  زیبایی حکمت، رفق و سازگاری نیکوست . [امام علی علیه السلام]
گفتن بنویس، ما هم نوشتیم پنج شنبه 86 شهریور 15 ساعت 3:15 عصر

                                      السلام علیکم و رحمه الله
چی بگم اولش؟؟؟
اخیرا یه بازی در بین وبلاگ نویسان شروع شده (بازی الفبای وبلاگ نویسی، و بیان پنج تجربه در این مقوله) که اگه سررشته اش رو بگیری میرسی به: 
اینجا که البته ایشون، همون استاد فن خودمون، اوشون میباشند. البته من به دعوت دوستان بزرگوارم: چهارم شخص مجهول و پشت خطی وارد این بازی شدم و از اونجایی که به نظرم اومد این بازی از نوع بازیای سودمند میباشه قبلت کردم و خوب... نوشتم دیگه. حالا چی از آب در بیاد نمیدونم.
: اول فکر کن چی میخوای بنویسی، بعد وبلاگ باز کن:
بذارین یه وبلاگ رو از زمانی که باالقوه هست بررسی کنیم، اگه اول وبلاگ باز کنی و بعد تازه فکر کنی چی میخوای توش بنویسی، نمیتونی اونقدر موفق باشی که، اول فکر کنی چی میخوای بنویسی و بعد وبلاگ باز کنی.
: راحت بنویس و روون :
چرا فکر میکنیم که اگه یه مطلب علمی یا مذهبی میخواهیم بنویسیم باید حتما سنگین باشه. از ثقل کلام بپرهیز و مطلبت رو به صورتی بنویس که سنگینی مطلب، خواننده رو وسط کار فراری نده. هنر یه نویسنده به اونه که حتی یه مطلب علمی رو به زبونی بنویسه که یه فرد غیر علمی هم وقتی میخونه ازش سر در بیاره.
:قابل توجه وبلاگای مذهبی نویس:
نیازی نیست مطلب دینی مذهبی شما پر از آیه و حدیث عربی باشه، در بیان یه مطلب دینی، استناد به آیه و حدیث بسیار خوبه، اما نیازی نیست که حتما صفحه پر بشه از آیات و روایات. یه مطلبی که خیلی برام تو وبلاگا چشمگیره، مطالب اخوان الطلبه ( کلمش صحیحه؟ ) میباشه، از اون جمله
ایشون،  که در عین شیوا نویسی و مذهبی نویسی و جلب مخاطب و همچنین استناد به آیات الهی، کمتر تو صفحه وبلاگ، آیات و روایات مرقوم شده میبینین. و صد البته که مخاطب خودشون، با تاثیرگذاری بالا رو دارن. 
:احترام به حضور مخاطب (با تموم اینکه سعی خودم رو در این باب انجام میدم، باز شرمنده یه تعدادی هستم):
حضور خوانندگان رو محترم بداریم، حالا یا با پاسخ حضوری و یا با پاسخ در جواب نظر مراجعه کننده و یا همون مهمان محترم در قسمت نظرات وبلاگ.(به قول
یکی از تجربه نویسان، خاله بازی)
:.................
خوب...تموم مطلب یه طرف، اینم همون طرف. آخه میدونین نمیدونم چطوری اینو بنویسم که اقلا خودم به مطلب خودم نخندم. یعنی خجالتم میاد این قسمت رو بنویسم. آخه هرکار میکنم، آقا نمیشه که نمیشه و اگه اینجا بنویسم، فقط و فقط شعاره و بس. خوب نمینویسم ولی فکر کنم خودتون حدس زدین که منظورم چیه.
بابا من رو عبرت خلق قرار بدین و اینطوری ننویسین. یعنی چی که کیلومتری مینویسین و خجالتتون هم نمیاد. ببینین ، حتی این رو نتونستم کوتاه بنویسم. حظ کنین مطلب عینهو باقلوا، فقط یه کیلومتر طول مطلبه. خلاصه کلام اینکه: نکنین همچین که خوبیت نداره پدر جان.
به امید وبلاگستانی آباد و آزاد و مستقل (...چی شد؟؟).
پ.ن)
خاطرتون جمع، برا آسایش خلق الله ، من از کسی دعوت به عمل نمیارم. هر کی دوست داره، خودش تجربیاتش رو بنویسه.
                                               یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
رویای گمشده... شنبه 86 شهریور 10 ساعت 12:9 عصر

                                             باسمک اللهم
داغیست بر دلم داغ دوست...
کاش نرفته بودیم و نمیدیدیم... چشم رویا به ما افتاد و... زمان به قهقرا رفت...
کسی که قبل از همه، تونست موقعیت رو درک کنه و تغییری تو اون وضعیت بده، رویا بود. به سرعت برق خودش رو به حیاط رسوند و قبل از اینکه افراد داخل اتاق مارو ببینن، در سکوت دست ما رو گرفت و به بیرون خونه منتقل کرد و فقط گفت بایستین تا بیام. بعد هم دست اون عروسک مو هویجی رو گرفت و یه دو نه رو دستش زد و بردش داخل منزل. اون مهتاب ناز نکشیده چه معصومانه، برگشت و آبشار افشون موهای هویجی رو از رو صورتش زد کنار و با ما بابای کرد و رفت.
دقایق به وسعت ساعتها که نه، زمانها گذشت و رویا آمد. مانتویی پوشیده بودو مقنعه ای. در سکوت، مارو به یه زمین خالی، روبرو خونه شون، که دو تا درخت خشکیده و نیمکتی نیمدار زینت اونجا بود، راهنمایی کرد و شروع کرد به گفتن راز دل....گفت و گفت... و ما فقط شنونده بودیم و گریان.
گفت که از روزی که چشمانش رو باز کرده، صبح هنگام به جای سفره صبحانه، تماشاگر منقل پدر و ضیافت شوم مرگ در اون خونه بوده. از مادری که به لج همسر، خود به دام عفریت اعتیاد افتاده و فراموش کرده که طفلانش چشم به اون دارن. اوایل اوضاع بهتر بوده، پدر و مادر فقط مصرف کننده بودن، تا پول و پله ای بوده، خرج میکردن و دود رو به جگر طفلکان معصوم میزدن. گفت از برادرش که رفته، تا روزی بیاد و این معصومین رو نجات بده. از شبهایی گفت که شام شبشون دود بوده و دود و از ترس اجنبیان خونه نشین، اون عروسک رو بغل کرده و در اتاق رو به رو خودشون قفل میکرده. از روزهایی گفت که مجبور بوده، خون به جگر راهی مدرسه بشه اما، تو مدرسه کنار نازنین دلبندان دیگر نشسته و خم به ابرو نیاورده و طوفان جگرش رو خاموش کنه. گفت از روزی که بابا راه آسون دود کردن رو پیدا کرده و خونَش رو تبدیل کرده به پاتوق معتادین و محلی برا دود کردن آبرو و غیرت.
گفت که یکی از همین بی صفتان که سن پدر رویا رو داره عاشق رویای ما شده و به پدرش گفته چنانچه رویا رو به عقد اون در بیارن، پول مواد اونا رو الی الابد جور کرده و ماهیانه ای و ....در یه کلام پول خون رویا......و گفت که پدرش با چه وقاحتی و با تهدید کتک زدن خواهر کوچولوش ، اون رو مجبور میکنه تا روزهایی که اون آشغال اونجا میاد، منقل رو آماده کرده و به اتاق ببرد.که البته، اون سریع بعد از رسوندن منقل به اتاق از اونجا خارج میشه.
رویا مدتی مبارزه کرده و پدرش وقتی دیده که حریف نمیشه اون رو از اومدن به مدرسه منع کرده. گفت که چند مرتبه تصمیم به فرار گرفته و فقط به خاطر اون عروسک مو هویجی مونده.
بعد از حرفهای رویا، با کوله باری از غم بردلامون و البته صحبتهای امیدوار کننده برا رویا، به مدرسه برگشتیم.
نمیخوام از اوضاع و احوال روحی خودمون بگم که فایده ای نداره. فقط طی یه اقدام صوری و با نامه هایی ، پدر رویا رو مجبور کردیم که اون رو به هوای امتحانات به مدرسه بفرسته.
تو این فاصله بیکار نموندیم. به بهزیستی و دادگاه و مشاوره با وکیل و خلاصه هر جا که احتمال میدادیم بتونیم کمکی بگیریم، رفتیم. اما چی بگم؟؟؟وکیل مارو توجیه کرد که فقط تحت شرایطی بهزیستی میتونه اون بچه ها رو از خانواده بگیره که اونها تحت آسیب شدید جسمانی باشن...البته این شرایط رو دادگاه تعیین میکنه و تشخیصش با پزشک قانونیه.
متوجهین؟؟؟ آسیب شدید جسمانی!!! وقتی وکیل طرف مشورتمون این صحبت رو گفت، مثل کم عقلا چند دقیقه میخندیدم، خنده ای که به دنبالش یه گریه مفصل از سر درد داشت. آخه اون نازنینا داشتن تو اون خونه تموم میشدن و اینا صحبت از آسیب شدید جسمانی میکردن.
نمیخوام از دوندگی های بی فایده بگم. نمیخوام از نصایح مادر بزرگانه که چطور ما رو از در افتادن  با یه عده قاچاقچی و معتاد بر حذر میداشتن بگم. نمیخوام از هر لقمه ای که میخوردیم و انگار خون به جگر میزدیم بگم. نمیخوام از تهدیدات اون آشغال بی دین بگم..........بماند، همش بماند....
روزهای آخر بود که با کمک یه خانم دکتر از بهزیستی تقریبا به یه نتایج موقتا مطلوب داشتیم میرسیدیم که، فاجعه آغاز شد...
از مدتها قبل شنیده بودیم که اون منطقه توسط شهرداری قراره تخریب بشه و به اتوبان اضافه بشه و شهرداری حتی با پیشنهاد مبالغ کلان هم، نتونسته اونهارو راضی به بلند شدن بکنه.
چند روز بود رویا نمی اومد مدرسه.....
باز راه افتادیم و رفتیم......
خیلی سخته دیدن تخریب ذهنیاتت اونم وقتی فکر میکنی داری به نتیجه میرسی. ماشینهای شهرداری، در محل سابق خونه رویا، مشغول تخریب بقایای خونه اونا بودن. نمیتونستیم باور کنیم. از همسایه ها پرس و جو کردیم. فقط یه جمله و بس:
بدون گذاشتن هیچگونه آدرسی از اینجا رفتن.
صدای رویا تو گوشم زنگ میخورد ( من نگران آبجی کوچولومم، من خودم میتونم گلیم خودم رو از آب بکشم بیرون)و نگاه آخر اون عروسک مو افشون هویجی رنگ، که با ما بابای کرد و رفت.
چه خندون و بی صدا رفت و نپرسید: به کجا !!!
هیچ آدرسی از اونا پیدا نکردیم و هنوز من همه جا، تو کوچه و خیابون، تو تاکسی، تو مترو ، تو هر کوی و گذر، دنبال اون دخترک مو هویجی میگردم که موهای افشونش رو از صورتش میزنه کنار و با ما بابای میکنه.
شما مهتاب قشنگ مارو ندیدین؟؟؟؟شما خبر از رویای گمشده ما ندارین؟؟؟؟ 
پ.ن.
*
ببخشین. هم به خاطر طولانی بودنش، که یحتمل اگه یه قسمت دیگه اضافه میکردم، من و میکشتین.
و هم برا تلخ بودنش. واقعیت بعد از نوشتن قسمت اول پشیمون شدم . چون دیدم همه امید دارین که خوب تموم بشه. اما چه میتونستم بکنم با واقعیتهای زندگی یه دختر. اول تصمیم گرفتم ادامه اش رو ننویسم و بعد گفتم مینویسم به امید حق. شاید اونایی که کمی ناشکرن و گله های بی جهت از زندگیشون میکنن، ببینن که چطور یه گل ناز تو چه مزبله ای دست و پا میزنه و با کمبودها سر میکنه، اما پا رو کج نمیذاره.
عفوا.... فقط عفوا...
* میلاد امام زمان مبارک.
                                      یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
داغیست بر دلم جمعه 86 شهریور 2 ساعت 7:43 عصر

                                               باسمک یا معین
آگاه باشید که، همه شما تا حدودی فرمانروا و نگهبان هستیدو در مورد فرمانبرداران خویش، مواخذ و مسئولید. (رسول گرامی اسلام ص)
داغیست بر دلم.....
دانش آموزان تو مدرسه، چنددسته اند. یه گروه، کسانی که به علت شر و شور زیاد در همون سال اول که هیچی، همون چند ماه اول انگشت نما میشن. گروه دیگه به دلیل مثبت بودن و انجام کارهای خوب، در سال اول یا متعاقب اون، خودشون رو به همه معرفی میکنن. گروه سوم بچه هایی هستند که خیلی خوبن، ولی هیچ حرکتی در جهت شناسوندن خودشون، انجام نمیدن و چه بسا تا سال سوم هم شناخته نمیشن. مگر به طور اتفاقی کشفیده بشن.
رویا جزء گروه سوم بود. به اعتراف دوستان و معلمینش، بچه مثبت و ساکتی بود.  فقط درس خونده و از جمعهای خصوصی دوستانش گریزان بود. البته ما تا حدودی علت کناره گیری اونو میدونستیم. یعنی فکر میکردیم که میدونیم. رویا جزء ساکنین تپه...... بود که، در دل یه منطقه تقریبا متمول و شیک مثل قارچ رشد کرده و به قولی، در بین ساکنین کپر نشین اونجا، همه گونه انسان دیده میشد. انسان از نوع قاچاقچی گرفته تاکارگر زحمت کش و رنجدیده. البته بیشتر آنان به صورت قومی در این قبیل مکانها زندگی کرده و با هم قرابت فامیلی یا شهری دارند.
داغیست بر دلم ناگفتنی....
در یکی از جلسات هماهنگی هفتگی، صحبت به رویا کشیده شد. مشاور مدرسه میگفت که: این بچه داغ و غمی تو چشماش داره که به وسعت یه عالم، آدم رو مبهوت میکنه. و گفت که یه هیچ عنوان هم اجازه نمیده کسی بهش نزدیک بشه و پرده از مکنونات قلبیش برداره. 
یه روز همین خانم، اومد و به معاون پایه رویا گفت:  چند روزه که رویا تا دم اتاق ما میاد و بر میگرده. نمیدونم مشکلش چیه، که توان بیان نداره. هر چقدر هم که باهاش صحبت کردم هیچی نمیگه. و از معاونشون کمک خواست. اما اونم نتونست کمکی به مشاور بکنه. این بود تا ....
داغیست بر دلم ناگفتنی، این راز به که گویم....
چند روز بود که دیگه رویا به مدرسه نمی اومد. تلفنم که نداشتن. به هر دری زدیم تا بفهمیم جریان چیه، مخصوصا با صحبتای مشاورمون. بالاخره بعد از یه هفته تصمیم گرفتیم بریم.... کجا؟؟.... به تنها آدرسی که از رویا داشتیم.
همراه با مدیر و مشاور، سه نفری پا شدیم و رفتیم. ما از اون محدوده شاگرد داشتیم، اما هرگز تصورمون راجع به اون منطقه، اینی نبود که از نزدیک میدیدیم. فکر میکردی که در یکی از جنوبی ترین مناطق و یا مناطق حاشیه، داری راه میری.انقدر گشتیم تا تو اون شهر بی قانون و بی در و پیکر، آدرس رویا رو پیداکردیم. زنگ زدیم و ....یه دختر بچه حدودا پنج، شش ساله خوشگل، با موهای افشون هویجی رنگ که در برخورد و نگاه اول تو رو به یاد مهتاب (منِ او) مینداخت، در رو به رومون باز کرد. وقتی گفتیم با رویا کار داریم صدا زد: آبجی بیا دوستات اومدن و بعد از چند دقیقه که از رویا خبری نشد، ما رو با خودش برد تو و گفت: بیایین تو آخه آبجی داره برا بابا ذغال درست میکنه. رفتیم تو..... نه خودمون نرفتیم... 
یحتمل این ما نبودیم که رفتیم. ذهنهای کنجکاو و دلهای نگرانمون بود که مارو میبرد. رفتیم تو و .....کاش نمیرفتیم....نه خوب شد که رفتیم.....نه کاش یکی دیگه میرفت تو....چی میگم من ؟؟؟!!!
کاش نبودیم و نمیدیدیم و حس نمیکردیم. نه حس نکردیم، لمس کردیم.... نه لمس هم نکردیم، آخه مثل یه رود خروشان که روونه و بی رحم، ریخت تو وجودمون و ما رو با خودش برد و.... غرقمون کرد.
اون دختر بچه ساده، صاف مارو برد دم اتاقی که سه مرد اون تو بودن. داخل اتاق، در تیر رس نگاهمون بود ولی اونا مارو نمیدیدن،  و همزمان که ما از سمت حیاط به دم اتاق رسیدیم، از درب سمت راهرو، رویا رو دیدیم، که وارد شد. کاش نرفته بودیم و نمیدیدیم. کاش ندیده بودیم و نه.... کاش زودتر رفته بودیم و دیده بودیم.
رویا با یه منقل وارد اون اتاق شد و در بدو ورود، بعد از اینکه منقل رو به دست باباش داد و به محض اینکه کمر صاف کرد، چشمش به ما افتاد و... زمان به قهقرا رفت....
ادامه دارد.....
پ.ن
1/1) شرمنده، (بگین: دشمنت شرمنده) دلم نمیخواست که سریالیش کنم، اما چه کنم که برا رسوندن بهتر مطلب و بیان کل جریان، مجبورم همه رو بگم و طولانی میشه. ولی، قول میدم که زود بنویسم و زیاد تو نگرانی نذارمتون.(شایدم اونموقع بیشتر نگرانتون کنم).
2/1)بابا دعوام نکنین دیگه، خودتون گفتین بلنده متنا، منم مجبور شدم که دو قسمتش کنم.
2)میلاد حضرت علی اکبر بر همه مبارک باشه.
3)باز شهریور شد و ما هر روز باید بریم مدرسه. عملا سال جدید تحصیلی برامون شروع شده. یا رب نفسی..
                                                             یا رب نظر تو برنگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
شجره طیبه جمعه 86 مرداد 26 ساعت 10:46 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم
السلام علی الائمه الهدی

عِلمی عِلمُهُ، وَ عِلمُهُ عِلمی، لِانّا نَعلَمُ بِالکائِنِ قَبلَ کَینونَتِهِ
جابرابن عبدالله انصاری میگوید: بعد از ولادت امام حسین(ع) برای عرض تبریک به محضر فاطمه زهرا(س) رفتم.در دست آن حضرت لوحی سبز رنگ دیدم عرض کردم : پدر و مادرم به فدایت، این لوح چیست؟ فرمود: این لوح را خداوند به پدرم هدیه داده و پدرم آن را به مناسب این مولود، مژدگانی به من داده است.
جابر کلمات آن لوح را خواند و از آن رونویسی کرده نزد خود به عنوان امانت نگه داشت، تا در عصر امام باقر(ع) به آن حضرت تحویل داد.
در حدیث لوح، وقتی به نام مبارک حسین(ع) میرسد، خداوند آن حضرت را چنین توصیف میکند: (( حسین را مخزن علم و وحی خود نمودم و اورا به مقام شهادت گرامی داشتم و سرانجام کارش را قرین سعادت نمودم.او برترین شهیدان من و مقامش از همه شهیدان ارجمندتر است.کلمه تامه و حجت رسایم را در نزد او قرار دادم و با توجه به عترت او پاداش و کیفر میدهم.....)) احتجاج طبرسی_ج1


فَاَنتَ بابُ الحَوائِج وَاشفَع لِمَن شِئتَ
سلام بر تو ای عبد صالح،
این جمله از زیارت نامه حضرت عباس از زبان امام صادق(ع) گرفته شده است. حضرت عباس هم عبد خدا بود و هم صالح و خالص بود، در عبودیت و بندگی او، هیچگونه شائبه نبود، نه تنها در نماز و امور عبادی بلکه در همه امور بنده مطیع خدا بود.او حتی در دوران خردسالی (یک) گفت و در برابر سخن پدرش که فرمود: بگو (دو) دو نگفت و علتش را چنین بیان کرد: با زبانی که یک گفته ام، شرم دارم که دو بگویم.( و از حریم یکتائی خدا خارج شوم).
یا کاشِفَ الکَربِ عَن وَجهِ الحُسَینِ، اِکشف کَربی بِحَق اَخیکَ الحُسَینِ


اَلسََّلامُ عَلَیکَ یا (( سَیِدُ العابِدین وَ زَینُ اوُلیائِیَ الماضِینَ))
امام سجاد (ع) راه پر خطر تا کربلا را پیمود و پس از آن در همه جا حضور داشت. و پیام شهیدان کربلا را به گوش جهانیان رسانید. با اینکه سخت بیمار بود، در عین حال صحنه را ترک ننمود و تسلیم دشمن نشد.صبر و استقامت و تحمل او به قدری عجیب بود که روزی امام حسین(ع) از او پرسید چه میل داری؟ امام سجاد(ع) ، عرض کرد: میل دارم به گونه ای باشم که در برابر خواسته های تدبیر شده خدا برای من، خواسته دیگری نداشته باشم.
امام حسین (ع) فرمودند: احسنت، تو به مانند ابراهیم خلیل هستی که در جواب پرسش جبرئیل که از او پرسید چه حاجتی داری؟ فرمود: هیچگونه پیشنهادی به خدا ندارم. بلکه او مرا کفایت میکند.و نگهبان نیکی است.

پ.ن.
*
اعیاد مبارک شعبانیه رو خدمت تمامی دوستان تبریک عرض میکنم.
*بنا داشتم در این پست ، داستان رویا رو بنویسم، اما به دو دلیل این کار رو نکردم. یک آنکه، عظمت و حلاوت این اعیاد رو نمیتوان دست کم گرفت و به سادگی از کنارشون گذشت و دو آنکه، خوب اگه مینوشتم باز دوستان میگفتن که عید شد و خانم ناظم بازم عیدی اینجوری داد. حالا بماند، تا انشاءالله در نوشته های آتی که قبلش حسابی گل گاو زبونی چیزی خورده باشین، اون جریان رو تعریف میکنم_دی
*در این شبها ، حسابی التماس دعا دارم.
                                                                    یا رب نظر تو بر نگردد. 


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
افوض امری الی الله شنبه 86 مرداد 20 ساعت 3:3 صبح
                                              بسم الله المنتقم
                         قال الصادق (ع) : مَن زَرَعَ العَداوَةَ حَصَدَ ما بَذَرَ
کسیکه بذر دشمنی و عداوت در دل مردم بکارد، سرانجام کِشته خود را درو خواهد کرد.
درد دلانه (2)
یادش به خیر، از زمانی که بچه بودیم و هنوز از خوب و بد دنیا، از کینه و حسد، از بخل و ........ خیلی چیزهای بدِ دیگه خبر نداشتیم، یه حرف مادرم تا حالا تو گوشم، البته نه فقط گوشم ، بلکه دل و جانم نقش انداخته. اون همیشه میگه: هیچوقت به کسی بد نکنین و اگه کسی بهتون بد کرد و دلتون رو شکست اون رو نفرین نکنین . نفرین کردن کینه رو زیاد میکنه و آخرش هم یه جورایی اون نفرین دامن گیر خود آدم میشه. و میگن که اگه خیلی از دست کسی دلتون سوخت و کسی در حقتون بدی کرد اون رو به کرام الکاتبین واگذار کنین.
تا بچه تر بودم، همیشه فکر میکردم که چرا باید از حقمون بگذریم و اون طرف رو به خدا واگذار کنیم. همیشه یه جورایی فکر میکردم که واگذار کردن به خدا برابر با گذشتن از حق خودمونه. و باور کنین نمیدونستم که به چه وکیل و منتقمی، اون بنده خدا رو واگذار میکنیم.
شب سیزده رجب پارسال خیلی دلم سوخت. یعنی دلمو آتیش زدن، سوزوندن و سوخته اش رو بر باد دادن.انقدری که از سوزش اون، تا اذان صبح بی تاب، فقط گاهی گریه میکردم و گاهی ......
نه... باور کنین، خیلی به خودم فشار آوردم و حتی سعی کردم سرم رو هم بالا نگیرم، مبادا که از سوزش دلم یه وقت رو به عرش خدا چیزی بگم. فقط نزدیک اذان صبح اونارو ، اون دو نفر رو ، مخصوصا یکیشون رو که خوب انتظار نداشتم واگذار به امام بر حق کردم.
دقیقا امسال ، سیزده رجب چنان اون دو نفر .......دقیقا به همون شکل که برا من برنامه ریخته بودن. بماند.... این مهمه که من اصلا خوشحال نشدم. اصلا از زمین خوردنشون خوشحال نشدم.نمیدونم چوب چی رو خوردن ؟؟ عمل خودشون یا واگذار شدنشون به امام بر حق!!؟؟
آیا اگه من اونارو به امام علی (ع) واگذارم نمیکردم باز هم این اتفاق می افتاد یا نه؟؟؟؟ من اصلا خوشجال نشدم..... اصلا.
پا نوشت:
 
1_ مبعث پیامبر عظیم الشان رو خدمت همگی تبریک میگم.
2_ شب مبعث برا برگذاری امر خیری به شهر قم رفتیم.توفیقی بود. خوب زمان کوتاه بود ، اما زیارت دلچسبی شد و شهر قم هم بسیار شلوغ بود. 
3_ یکی، این روزا دلم رو مکدر کرده ...(کسی به خودش نگیره. مقوله کاریه) ... من گذشتم. و سعی میکنم دلم رو هم صاف کنم.
4_بلا تکلیفی خیلی بده، ( نه خطرناکه ...) چه تو مقوله کاری ، چه تو زندگی و چه تو هر برنامه دیگه. 
5_ اینم یه پست متفاوت و نسبتا کوتاه!! برا اونا که میگن خانم ناظم مطالبش طولانیه. حالا ببینم از این نوشته چقدر خوشتون میاد؟؟ خودم که ...نُچ ......
6_بابا مگه چند تا خانم ناظم دارین تو پارسی بلاگ !!؟؟ خوب تحملش کنین دیگه .هم خودش رو هم مطالب طولانیش رو.
7_ اگه برم ، همینطور میایین؟؟ نه دیگه، ادامه نداره!! 
                   حالا با اعتقادی صد برابر میگم: یارب نظر تو برنگردد.

 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
شب نور جمعه 86 مرداد 12 ساعت 1:25 صبح

                                             بسم الله النّورالنّورالنّور
در بیمارستان اول:
تو این بیمارستان که یکی از بهترین بیمارستانهای تهران هست، تا از ما پول نگرفتن، عسل رو اسکن نکردن و فقط سرش رو که بر اثر سقوط و اصابت به دیوار شکافته شده بود، پانسمان و بخیه کردن. بهترین دکتر جراح مغز و اعصاب که گرونترین عملهارو انجام میده بعد از معاینه عسل به ما گفت (البته دور از چشم مادرش):این بچه تومور مغزی داره و این اغماء به دلیل باز شدن اون تومور میباشد و امیدی به این بچه نیست. همین ....به همین راحتی . و گفتن که جا نداریم و باید صبر کنین تا تخت خالی بشه.
حراست بیمارستان وقتی متوجه شد که تو مدرسه این اتفاق افتاده، سریع به کلانتری اطلاع داد و بعد از اینکه متوجه شدن من ناظم اون بچه میباشم اول اسم و فامیل من رو سئوال کردن و تا خواستن به کلانتری بگن، اول مدیرمون و بدنبالش مادر اون بچه جلو اومدن و مدیرمون با اعتراض گفت من مدیر مدرسه ام به ایشون چکار دارین و و بدنبالش اسم خودش رو گفت و بعد از اونهم مادر عسل با داد و بیداد نذاشت ایشون اسم رو بیسیم بزنه و با جوونمردی تموم گفت: اگه اینا به داد بچه من نرسیده بودن که دیگه هیچی و .........در تموم این مدت هم اون حباب باز هم تو قلب من بزرگ و بزرگتر میشد و باز اون فکر !!! اره من باعثش بودم .اگه بهش نمیگفتم الهی بمیری ، هرگز این اتفاق نمی افتاد. بعد از دعوای مفصل مادر عسل با اونا ، عسل رو به بیمارستان دوم منتقل کردیم.
در بیمارستان دوم:
در این بیمارستان دکتر با، نمیدونم درسته بگم قساوت یا نه !؟ ولی با بی توجهی به حال یه مادر، و بی مقدمه گفت : دختر شما تومور داره و در جا مادر عسل از هوش رفته و به زیر سرم رفت.کم کم اقوام عسل از راه رسیده و اونو به آی سیو منتقل کردن و به پدرش که شهرستان بود خبر دادیم و پشت در آی سیو مشغول خوندن دعای توسل شدیم و مادرش کماکان زیر سرم بود.
در مدرسه:
برای انتهای وقت، خودمون رو به مدرسه رسونده تا از حال عسل به بچه ها و همکاران خبر بدیم .البته خبرای خوب که نداشتیم و من هم در تردید خودم دست و پا میزدم و لال مونی گرفته بودم و مدیرمون گفت: فعلا جریان تومور رو مخفی نگهداریم. دوستانش تو کلاس دعای توسل خونده و منتظر بودن.
اونروز تا آخر وقت و شب تا نیمه با خانواده اش در تماس بودیم و فردا صبح با جسمی داغون و روحی خسته به مدرسه رفتیم. هنگام عبور صف کلاس دوم تجربی ، من بی اختیار اشک میریختم. اونروز یه چیزی حدود شاید 400-500 تلفن داشتیم و مراجعات متعدد که جویای حال اون بچه بودن و میگفتن که بچه هاشون دیشب تا صبح خواب نکرده و خانوادگی دعا داشته اند.
آخرین پزشکی که عسل رو دیده پروفسوری بوده که نظر داده : عسل در 8 سالگی به علت ضربه ای که در راه بازگشت از مدرسه به خونه به سرش میخوره باعث پاره شدنه یک مویرگ گشته که طی 8 سال ذره ذره این مویرگ خونریزی نموده و تولید لخته خون در مغز نموده و امروز این لخته خون حرکت نموده و باعث بیهوشی و اغماء اون گشته .
 یکی از مدرسه به بیمارستان رفت و خبر بدی آورد ، اگر تا فردا صبح عسل به هوش نیاد دیگه......
اون روز تو مدرسه دعای توسل گذاشتیم و همه شرکت کردن و میدونین آخه اونشب ...
شب شهادت امام صادق (ع) بود. دعای توسل با سوز عجیبی خونده شدو دو گوسفند به نیت ایتام در مدرسه ذبح شد ، یکی از طرف مادرش و یکی از طرف مدرسه. از همه خواسته شدکه هرکس به هر زبان و هر کلام که میتونه، اونشب دعا کنه.
شب نور:
الهی وَرَضَّیْتَهُ بِقَضائِکَ، وَمَنَحْتَهُ بِالنَّظَرِ اِلى وَجْهِکَ، وَحَبَوْتَهُ بِرِضاکَ....
الهی رضا برضائک راضیا لامرک ، یا رب.....
 
پروردگارا، الها، خدای من تو ببخش و رحمتی بنما به حق صادق ال محمد، نظری..
یاوجیها عندالله اشفع لنا عندالله....
سبحانک یا لااله الا انت، الغوث، الغوث.....
اونشب عشق بود که از زمین میبارید و نور بود که رحمه للعالمین برزمین نازل مینمود..
یا علی ابن ابیطالب ، یا امام الرحمه ، یا سیدنا و مولانا........
الها ، پروردگارا ، تو کریمی ، تو رحیمی ، یا رب نظری...
یا فاطمه الزهرا ، یا سیدتنا و مولاتنا.....یا وجیهة عندالله ، اشفعی لنا عندالله....
خدایا ما که جز تو پناهی نداریم ، پس مولایم ، ما رو از در خونه رحمتت بی جواب برنگردون....
یا رحیم....یا ذی الجلال والاکرام، یا کریم....
ای پناه بی پناهان ، ای مولا، ای فریاد رس، ای کَسِ بی کسان، مددی...
یا امام الصادق، یا سیدنا و مولانا انا توجهنا واستشفعنا و توسلنا بک الینا و قدمناک بین یدیه حاجاتنا ، یا وجیها عندالله ، اشفع لنا عندالله،
مادر عسل در حالی که پشت در اتاق دعا میخونده برای لحظاتی بعد از استغاثه های فراوون به درگاه خدا ، به خواب میره و ......
و آنگاه ....
نور بود که از آسمون نازل شد، رحمت بود که بر زمینیان باریدن گرفت، عشق بود که امدو نه خود خدا بود که نظر کرد و شفا بود که در زد.....
و عسل به لطف حق و نظر امام صادق (ع)  چشماش رو باز کرد و به زندگی بازگشت.
پ.ن.
*
چیزی که خیلی مهمه و نمیتونم نگم اینکه ، در تموم برنامه ها و مراسمات دعا، بچه های اقلیتمون بالاخص زرتشتی که تعدادشون کم هم نیست ، شرکت فعال داشته و پا به پای ما برا سلامتی عسل دعاها رو میخوندن. 
*هرگز یادم نرفته که دیگه به کسی مخصوصا بچه ها نگم که .....به جاش بهشون میگم الهی عروس بشین و البته این مایه دردسر شده....حالا هی اذیتم میکنن که منم دعای خیر در حقشون بکنم-دی
                                           ببخشین و ببخشین و ... یا رب نظر تو برنگردد..


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
الهی بمیری !! جمعه 86 مرداد 5 ساعت 9:32 صبح

                                                    باسمک یا رحیم
                                      وَ قُل لِعِبادی یَقوُلوُاالَّتی هِیَ اَحسَنُ 
      ای پیغمبر به بندگان من بگو در مقام مکالمه با مردم، به نیکی سخن بگویند

از دیدگاه قرآن کریم، گفتارى با ارزش است که همراه با فرهنگ و ادب باشد، سخن گفتن، همچون دیگر کارهاى شرعى، ادب خاص خود را مى‏طلبد. عملى کردن آن مختصّ به گروهى خاص نمى‏باشد، بلکه عمومیت دارد و لازم است در رابطه با تمامى انسان‏ها اعم از مرد و زن، مؤمن و کافر، بزرگسال و خردسال دانا و نادان به اجرا در آید.حال تا چه حد در مکالمات روزمره رعایت ادب و گفتار نیکو رو به جا میاریم ، حتی در مکالمات عادی و شوخیها !!! الله اعلم.
این خاطره مربوط به سال گذشته بوده و هیچوقت نفهمیدم که، بهترین خاطره کاریم بود یا بدترین. اونو میذارم به عهده خودتون.چند وقتی بود که یه تکه کلام نه چندان جالب تو دهنم افتاده بود و به وقت شوخی و جدی به دوستان و همکاران و بچه ها میگفتم (( الهی بمیری)) و هیچوقت به معنی اون، درست و حسابی فکرنکرده بودم، تا اون روز....
آغاز فاجعه
یه صبح خنک روزهای اول آذر ماه و اتمام صبحگاه و عبور صفها، صف کلاس دوم تجربی و باز هم عسل و همون خنده بی دلیل و بی موقع همیشگی که باز، دهن من به اون جمله باز شد و با خنده و شوخی گفتم: الهی بمیری!! اول صبحی باز تو به چی میخندی؟ وباز خنده! و عبور بی کلام او..
زمان تنها به وسعت دو دقیقه گذشت و بعد...  زمان متوقف شد، نه دنیا ایستاد، نه قلبم بود که اومد تو حلقم و ...
صمیمی ترین دوستش دوون دوون اومد و... خانم عسل افتاد...
نفهمیدم چطور خودمو بدنبال اون رسوندم بالاسرش...تو پاگرد پله های طبقه اول، عسل افتاده بود و مثل یه جوجه دست و پا میزد، هیچکس نفهمیده بود که چی شده و چطور اون اتفاق افتاده، همکارا سریع بچه ها رو ازراه پله های سمت دیگه رد کردن تا اون صحنه رو نبینن و من نشستم بالا سرش. زبونش رو از لای دهنش آزاد کردم و مقنعش رو کردم لای دندونش. پله ها تاریک بود و درست نمیدیدم. کمک معاونمون سریع با اورژانس و مادرش تماس گرفت. دوستاش هرکدوم یه چیز میگفتن: خورد زمین....نه صرع داره...نه هلش دادن ...و صمیمی ترین دوستش تاکید داشت که اینا همه دروغه و اون اول بیهوش شد و بعد افتاد زمین..و صدای بدی اومد..باید به خودم مسلط میشدم . مدیر تو مدرسه نبود و بقیه همکارا دنبال آروم کردن بچه ها و فرستادن دبیرا به کلاسا بودن و ... و مهمتر از همه، بچه ها منتظر عکس العمل ما بودن و انتظار داشتن ما اونا رو تسلی بدیم، و اونا رو مطمئن کنیم که چیزی نیست.چه خوب اون 800 نفر شرایط رو درک کردن و صدا از در و دیوار می اومد اما اونا همه،  سکوت بودو اشکی که به جای چشم از جگرشون بیرون میزد .
دوستاش رو رد کردم و با کمک یکی از همکارا، اومدم بگیرمش تو بغلم تا از تقلای اون و اصابت سرش به زمین جلوگیری کنم که .... تازه چشمم به تاریکی تو پله ها عادت کرده بود.... یخ کردم، نه آتیش گرفتم و قلبم ایستاد... چرا دستم لزج بود، این رد چیه رو دیوار افتاده ، چرا چشمام کوره و نمیبینم ، نه نمیخواستم ببینم ، یا نمیخواستم اونچه رو میبینم باور کنم، تموم دستم خون بودو رد اون خون بر روی دیوار تا انتهای مغز و قلب من...
اورژانس رسیده بود و داشتند اونو رو برانکارد میبستن تا به دلیل تقلا سقوط نکنه و من، چشم به خون رو دستم و خون رو برانکارد که با هر حرکت اون بیشتر میشد داشتم.
با لحظه انتقال اون به ماشین مادرش رسیده بود و شیون اون تو مدرسه.......عسلم، قشنگم ، چی شده؟؟؟
یکی از همکارا با آمبولانس رفت بیمارستان و ... .
دیگه فیلم بس بود، عسل رو برده بودن و بچه ها هم همه سر کلاسا بودن. از پله ها اومدم پایین، نه نیومدم سقوط کردم. رفتم تا انتهای زمان، نه یعنی حتما یکی من رو گرفت چون من هیچی جز رد خون رو دیوار و خون رو دستم نمیدیدم، حتما یکی من رو برد پایین و... یه حباب تو قلبم بزرگ و بزرگتر شد...تا ترکید ...یعنی من اونو کشتم؟؟ چرا بهش گفتم الهی بمیری؟!..این خون و سر شکافته شده اون که بعد از اصابت به دیوار باز شده بود...مطمئنم که من نیومدم پایین و یکی من رو برد پایین...
هیچ آبی، خون دستم رو پاک نمیکرد ....شستم و شستم...نه پاک شدنی نبود.
تو دفتر به مدیر که تازه رسیده بود اعلام کردم که : بچه مو کشتم !! آخه بهش گفتم الهی بمیری...و باز دستامو شستم و شستم و شستم و باز خون بود و خون و .... چند دقیقه بعد...
با آبی که مدیرمون به صورتم زد انگار بیدار شدم و ... زمان و مکان رو درک کردم و با هم به سمت بیمارستان رفتیم....
ادامه دارد.....
پ.ن)
* میلاد با برکت امام علی (ع) مولود کعبه رو خدمت همگی تبریک گفته و از همه عذر میخوام که با یه همچین نوشته ای در یه همچین روزی ، به جای شادی غم به دل دوستان نشوندم و ....ولی بخونین شاید یه جورایی آخرش به ایام با برکت و نظر لطف صاحبان این ایام، مربوط باشه و ...
* ایام اعتکاف و التماس دعا. اونایی که میرن ما رو هم یاد کنن. حتما یادشون نره.
                                                                        یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
ما چیکارَ بیدیم؟؟ جمعه 86 تیر 29 ساعت 8:0 صبح
                                                             بسم الله
درد، دلانه(1)
اپیزود اول (بالا غیرتا گیر ندین ، خوش دارم بنویسم اپیزود و نه ، پرده) 
*صبح ساعت هشت ونیم، تلفنچی خط رو وصل میکنه و میگه: از اداره با مدیر کار دارن، چون نیست به اتاق شما وصل میکنم. تلفن جواب داده شد و گفتم که خانم مدیر هنوز نیومدن. و ساعت نه و نیم، بعد از اومدن مدیر یه جنجال حسابی راه افتاد.  که، آخه!!!  من (خودمو میگه)، بعد از چند سال معاونت، چرا بلد نیستم دروغ مصلحتی بگم، مثلا : خانم مدیر تو یکی از کلاسا داره با بچه ها حرف میزنه. (شما جدی نگیرین. از الکی)
*ساعت یازده و....دوباره، این دفعه آیفون به صدا در میاد ....بیاین پایین یه بابایی اومده با مدیر کار داره و ایشون گفتن با شما صحبت کنه. از پله ها میری پایین ، هنوز از پاگرد آخر نپیچیدی که صدای داد و فریاد اون ولی رو میشنوی و میفهمی که باید.... خوب تنت رو چرب کنی...
*ساعت دوازده ، تلفن مستقیم از اتاق مدیر: از ترس با دو طبقه فاصله، تلفن رو که بر میداری از رو صندلی به حالت خبردار وامیستی و جواب میدی. مدیر میگه: زنگ تفریح بعدی به خانوم فلانی تذکر میدی که......... بعدشم میگه که: نذاری بفهمه من گفتم، از طرف خودت بگو. 
**تازشم ، اصلا بعضی از مدیرای مریخی، اخبار از بعضی ناظمای مریخی نمیخوان که نع... بَده و خطرناک و تازشم بعضی معلمای مریخی به بعضی ناظمای مریخی انگ جا......بودن نمیزنن.
و قس علی هذا...........

اپیزود دوم: (دِ... بابا مگه قرار نشد به این کلمه گیر ندین؟؟).  
*هفته معلم... و خوب نمیشه که معلم برا خودش تدارک ببینه، ای بابا نشستین ؟ پس کی از معلما پذیرایی کنه؟؟  معاونا بجنبن...
*روز تربیتی،  خانمای معاون مقدمات برنامه برا این روز رو بچینن..
*بابا !! فردا روز دانش آموزه، چه برنامه ای دارین؟؟.. برا اینکه کسی ندونه و سورپریز بشه!!! ناظما تدارک پذیرایی از بچه ها و نظم جشن و خرید کادو و ......      
*روز کارگرو تجلیل از خدمتگزاران.......اعیاد......مراسمات مذهبی و نظم....
*معلما ، مدارک بیارن برا انتخاب معلم نمونه، اردوی مدیران نمونه، تربیتیهای برگزیده میرن مشهد، مشاوران نمونه.......تجلیل از دفترداران زحمتکش.....
*اعتصاب معلمین زحمتکشه، تو هم میری اعتصاب و یه فکر پلید میگه اقلا یک ساعت به این هوا بشین،  که، یهو...ترق یه چیزی میخوره تو سرت و  بر میگردی میبینی مدیر (البته به قول خودش با شوخی) با کتاب زده تو سرت که ...اِ...اِ...تو نشستی؟؟ الان بچه ها همدیگه رو میخورن!!! پاشو زود برو تو راهروها.

اپیزود سوم: (آفرین، که دیگه گیر ندادین)
*موقع ثبت نام : دلت میسوزه و پول فوق برنامه رو، از یکی نمیگیری و...دوساعت بعد باز خواست میشی!!! ده روز بعد.... از شکایات بازرس میاد و بعد از بررسی.... کی این فیش هارو گرفته؟؟؟ چه بازرس.......خوب این دیگه پرسیدن داره؟؟
*اولیا از مدرسه شاکی هستن و به اداره شکایت کردن و خوب، مدیر که نمیتونه مقصر باشه!!! دبیرا هم که مقصر نیستن!!! بچه ها هم که عمرا !!! اگه تقصیر داشته باشن....خوب معلومه دیگه صبح ساعت 8 میری ارزشیابی برا جواب.
*از حراست زنگ میزنن: دیشب از بیمارستان .... خبر دادن که یکی از بچه هاتون خودکشی کرده ( طبق بخشنامه خودکشی محصلین ، باید مراتب به اطلاع منطقه مربوطه رسونده بشه) برا پاسخ بیایین اداره ببینیم احیانا شما به ایشون گفتین بالای چشمت ابروست یا نه؟؟
*بچه های اقلا 15 سال سن ، تو حیاط بازی میکنن، یکی میخوره زمین و سرش اوخ میشه !! کی مقصره؟؟؟ خوب معلومه ، پرسیدن داره؟؟
*...دِ....دِ....دِ...تو !! توی نماز خونه چه میکنی؟؟ مگه ناظما میان نمازخونه ؟؟ پس کی مواظب بچه ها باشه ، بدو تو طبقات..
*مدیر عوض میشه ، خوب مدیر جدید حق داره بابا ، میخواد با خودش ناظم جدید بیاره، صبح برو خودت رو اداره معرفی کن...

آخ....آخ....آخ....بازم بگم؟؟؟
آقا...!!! ما ناظما چی کارَه بیدیم؟؟؟
نه معلمیم و نه تربیتی و نه مدیر و نه دروغگو و نه جاسوس(سعی کنین به این کلمه، گیر ندین)   و نه........!!!‏ فقط کتک خورمون ملسِ. بالاخره، خودمونم نفهمیدیم ما چی کارَه بیدیم!!!!
اصل القضیه:
اصلا هم، درد دل نبود و اصلا هم دلم پر نبود از روزگار و هوس هم نکرده بودم که براتون از درد دلام بگم....از این آدمکها خوشم میومد، گفتم که یه پست براشون بنویسم...نع ..یعنی این آدمکها رو برا یه پست نوشتم...نع....
** با تموم این احوال............. کارمون رو   عشق است.
این بنده سرا پا تقصیر، دو روز پیش این متن رو نوشتم و تاریخ ارسال رو برا صبح جمعه زدم و دیشب آخرین ویرایش رو برا ارسال انجام دادم و شرمنده اگه این مطلب باعث شده که اسم وبلاگ در لیستهایتان بالا اومده و خرج راه اضافه بر گردنتان گذارده . (این رو به حساب بی سواتی اینجانب و عدم آگاهی نسبت به این مهم بدانید. عفوا کثیرا).کی میگه ناظما بی تقصیرن!!! 
                                                                           یا رب نظر تو برنگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
تعطیل لات رو، عشق است جمعه 86 تیر 22 ساعت 9:25 عصر

                                                              بسم الله الرحمن الرحیم
مژده .....مامان نرگس خبر داد بهار زنده هست. ممنون خدا .حالا دوباره حالم خوبه.
امام کاظم (ع) فرمودند: مسلمان بایداوقات خود را به چهار بخش تقسیم کند:
۱ -برای رازونیاز 2- برای کار و کوشش 3- برای ارتباط سازنده با دیگران 4- برای تفریح سالم
بازم تعطیلات شد و بحث اوقات فراغت کودکان و جوانان و یک سری راهکارهای من درآوردی و اون در آوردی!!!
در روایات اسلامی در خصوص پرداختن به تفریحات سالم، گفتارهای گرانبهایی رو شاهدیم. نمیخوام اینجا بحث کنم که، چه مشکلات یا تسهیلاتی سر راه هرکدوم از این تفریحات وجود داره ، یا چه گروه از اقشار مختلف جامعه، با چه تعداد زیر مجموعه ، توان شرکت در این برنامه ها رو دارن، یا هرکدوم از این تفریحات سالم چه میزان قراره برا خانواده ها هزینه برداره؟؟ اجرای یک سفر خانوادگی چقدر میتونه برا یه خانواده کارمند مقدور باشه؟؟ یا استفاده از استخر؟؟ و.....
کار ندارم که چند درصد از مردم جامعه توان ثبت نام تو کلاسهای تابستونی رو دارن؟
میخوام ببینم آیا عدم توانایی شرکت در برنامه های تابستونی با پیش در آمد مادی، یا عدم وقت کافی، مجوز رها نمودن بچه ها به حال خود میباشد؟؟؟
نمیخوام زیاد در این مقوله بحث کنم ، فقط خواستم متذکر بشم رسیدن تابستون و ایام بیکاری و بچه های بیکارو و.....( تو این چند نقطه هرچی میتونین تصور کنین) .از خیابونگردیهای بی مورد تا نت گردیهای خطرناک، چتهای شیرین به حد دلزدگی و ........).
کاش هر وزارت خونه ای ، بالاخص آموزش و پرورش برا این ایام برنامه پربار داشته باشن.البته بعضی مدارس پایگاه هست برا کلاسهای تابستونی، ولی جذب آنچنانی نداره. حالا چرا؟؟؟ الله اعلم.
کاش پدرا و مادرا، در این ایام حواسشون کمی بیشتر به بچه ها باشه و صرفا تفریحات رو در رفتن به خونه، خاله جان بزرگ و عمه جان کوچیکه و شنیدن صحبتای اونا که شاید به هیچ عنوان جذابیتی برا یه دختر یا پسر نوجوان و جوان نداشته باشه، محدود نکنن. البته صله رحم واجب و لزوم درکش از جانب جوانان غیر قابل انکار میباشد. ولی خوب کاش برا همین صله رحمها هم برنامه ریخته بشه تا کسالت این اوقات، جوانان رو از همراهی با اولیا باز نداره.
((روز آخر امتحانات، یکی از بچه ها تو راهرو دادمیزد: تعطیلات رو عشق است)).
                     **********************************************************
معمولا تا سه روز بعد از دریافت کارنامه، مهلت ارائه اعتراض به نمرات کارنامه می باشد و در روز چهارم از دبیران دعوت بعمل میاریم جهت رسیدگی به اعتراضات به مدرسه بیان. روز رسیدگی به اعتراضات بود. یکی از دبیران وقتی اومد مدرسه ، تعریف کرد که:
سر راه مدرسه یه شهر کتاب بزرگه که، یه کافی نت هم تو اون شهر کتاب هست،  این خانم معلم برا خرید میره تو اون شهر کتاب و در کنار غرفه فروش نوار قصه و .....همینطور که سرگرم خرید بوده توجهش به یه مکالمه جلب میشه :
نه بابا مُرده .......هنوز نیومده ..
 برمیگرده و اتفاقا یکی از شاگردای خودش رو میبینه که پشت دستگاه نشسته و در عین حال داره با موبایل حرف میزنه:
آره مامان ، من از هشت صبح تا حالا جلو در مدرسه ام...
جل الخالق، از کی تا حالا اینجا جلو مدرسه شده !!!
دلشون که برا ما نسوخته ، حتما الان تو خونَش......
خانم معلم میره جلوتر و ...
یک سال که حقمون رو خورد و حالا هم لابد تا خونم رو تو شیشه نکنه، زورش میاد دو نمره بده....
خانم معلم میرسه بالا سر اون شاگرد و...
باشه فکر کنم تا ساعت یک و دو طول بکشه دلت شور نزنه...
که چشمش میخوره به خانوم معلم و بعد از سلام و علیک، انقدر هول میشه که میگه : خانوم بیاین آیدی منو ببینین و وقتی خانوم به دستگاه نگاه میکنه با عکس نه چندان موجه این دختر در کنار صفحه چت مواجه میشه و در همون موقع هم ، طرف مقابل چت برا این دختر پی ام میده ( که خوب با عکس اون آقا ...) همه چیز تکمیل میشه.
                  **********************************************************
مامان ، باباها ، چقدر مواظب بچه هامون هستیم؟؟؟ چقدر؟؟؟؟
آیا بهانه هزینه بردن  تفریحات سالم، میتونه دلیل موجهی برا رها کردن بچه ها به حال خود باشه؟؟؟
آیا رها نمودن بچه ها به حال خود تو محیط کافی نتها، تو خیابونها، به بهانه خرید کردن، به بهانه گذران وقت، وظیفه مان را به اتمام میرساند؟؟چه مقدار با دوستان فرزندانمان آشنایی داریم؟؟
چند نوبت از دفعات متعددی رو که به نام سرزدن به مدرسه و دریافت نمره، به بهانه سرزدن به دوستان و دریافت کتاب و غیره، از منزل خارج میشن، اونها رو همراهی میکنیم؟؟
*** دقت کنین:
اصلا منظورم پلیس بازی و نشون دادنه عکس العملای جاسوسی نیست.
میخوام بدونم چه مقدار به بچه هامون نزدیکیم و با اونا پارک و سینما و گردش میریم؟؟چه مقدار با اونا دوستیم تا برا پرکردن  اوقات فراغتشون ، خودمون برنامه بریزیم؟؟
مامان بزرگوار، اگه امروز دختر14 سالت، تنها سینما رفتن رو با دوستش تجربه کنه، فردا دیگه سینما با توی مادر براش لذتی نداره . و عنقریب دفعه بعد اون و دوستش  4 نفری!! (اگه گفتین چطوری)؟؟؟ میرن سینما. متوجهین؟؟؟ 
 اگه دوست داره با دوستش بره، خوب اجازه بدین ولی از همه کارِتون بزنین و شما هم برین.اگه دوست داره با دوستانش پارک بره، خوب برنامه بریزین و شمای مادر هم اونا رو همراهی کنین.
بابای بزرگوار، چه مقدار برا پسر تازه بالغت وقت میگذاری؟؟آیا تهیه یه کامپیوتر برا گذران اوقات فراغتش، وظیفه مون رو به اتمام میرسونه؟؟
چند دفعه که پای کامپیوتر بوده، کنارش نشستی و راهنماییش کردی؟؟چه برنامه هایی برا نت گردیش تدارک دیدی تا به نت گردی مبتذل دچار نشه؟؟چند تا از دوستانش رو میشناسی؟؟
خلاصه یادمون نره که امانتهامون ، گلامون، چه پسر چه دختر، دستمون سپرده شدن و ما امروز، فردای اونها رو میسازیم.پس کمی بیشتر براشون وقت بگذاریم.
اصل التحریر:
1-حالم خیلی بده ، دو سه روز پیش در مورد یکی از دوستانم تو بلاگفا خبری شنیدم که هنوز منتظرم که، من اشتباه کرده باشم.
بهار قشنگم، نمیتونم باور کنم که رفته باشی، هنوز منتظرم که مامانِ نرگسم بیاد و بگه که من اشتباهی متوجه شدم. دلم برا اون کامنتای قشنگ سراسر بوست تنگ میشه. یادته همیشه میگفتم که بالاخره بااین کامنتا من رو فیلتر میکنی؟؟ نمیدونم اگه وبلاگت تو پارسی بلاگ بود، بازم انقدر بی صدا کوچ میکردی؟؟؟
. بهارم انقدر مامان، مامان گفتی تا رفتی پیشش؟؟ بی معرفت پس ما چی؟؟
 
نه اصلا بیا باور کنیم که دروغه و بهار مثل همیشه قراره که برا مامان سفر کردش بنویسه!!! منتظرم باز بنویسی و یکی از اون کامنتاتو برام بفرستی، حتی اگه فیلتر بشم.....
2
-با وجود تموم علاقه ای که به مدرسم دارم بنا به مصالحی درخواست جابجایی دادم، اگه قبول کنن از اول مهر (به شرط حیات) از یه جای دیگه مینویسم.
3
-ختم کلام اینکه مورد (یک و دو) از اصل التحریر، دست به دست هم داده که بگم : اصلا حال و حوصله ندارم!!! پس اگه متنم خوب خیس نخورده به بزرگواری خودتون ببخشید.
                                                                                    یا رب نظر تو بر نگردد


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
یوم الکارنامه، یوم الحسرت شنبه 86 تیر 16 ساعت 1:9 صبح

                                              بسم الله الملک یوم الحساب
                        اِنَ السّاعَه لَاتیه لا رَیبَ فیها وَلکنّ اکثرَالناسِ لا یوُمنُون
اون روز؟؟؟ قرار بود کارنامه بدیم. جالب بود، من هم مثل بچه ها که قرار بود کارنامه بگیرن، صبح با دلشوره از خواب بیدار شدم.و با همون دلشوره هم رفتم مدرسه. چهره ها معمولا نگران بود و مضطرب. حتی بچه زرنگها هم دلشوره داشتن. دلشوره رقابت.
تا اماده شدن کارنامه ها و تحویل به خانواده ها (ما ساعت 9 اعلام کرده بودیم و اونا از قبل از 8 اونجا بودن) با یه نگاه ساده میشد سریع بچه ها رو دسته بندی کرد:
الف)گروه مضطربیون
ب)گروه خونسردیون
هر دو گروه به دو دسته زرنگ و کم کار تقسیم میشدن. یعنی هم زرنگا مضطرب بودن و هم کم کارا. هم زرنگا توشون خونسرد داشت و هم کم کارا.
تا بالاخره کارنامه رو دادیم و دوباره، توجهم به عکس العملای بچه ها جلب شد.
1-یک عده تجدید آورده بودن، از یک تجدید داشتیم تا تمام مواد.
2-عده بعدی گروهی بودن که قبول شده بودن، البته با عکس العملای متفاوت.
*یک گروهشون خوشحال بودن که قبول شدن، حالا چندان براشون فرق نداشت که به چه صورت، با نمرات ناپلئونی یا مشابه.
*عده ای دیگر، یا رتبه آورده بودن یا ممتاز و کارنامه رو با خوشحالی به همه نشون میدادن.
*گروهی دیگه، قبول بودن ولی خودشون از نمرات خودشون چندان راضی نبودن و ناراحت بودن و انتظار بیش از این از خودشون داشتند .
جمعی که تجدید داشتن هم، عکس العملاشون متفاوت بود.
*بعضی ساکت گوشه ای گریه میکردن و تو خودشون بودن.معلوم بود که حسرت میخورن. 
*گروهی داد و فریاد میکردن و تجدید شدنشون رو گردن معلمها مینداختن.
*تعدادی با داد و فریاد بر سر مادر و یا همراهشون اونارو مقصر جلوه میدادن.
توجه به این حالات و نگرش نوع برخورد بچه ها با کارنامشون منو یاد قیامت انداخت.
قیامت همان روزی است که  مومنان از خوشحالی در پوست خود نمی گنجند و کفار از ترس در میان بارش آتش میخکوب می شوند.(سوره طور)
آنهایی که به قیامت یقین داشتند و آنهایی که این روز بزرگ   را تکذیب می کردند به نتیجه اعمالشان دست پیدا می کنند.
احساس کردم که چقدر اون روز برام ملموسه. روزی که دنبال یکی میگردیم تا گناه عمل انجام شده رو بندازیم گردنش.روزی که باز هم دنبال یکی میگردیم تا کوتاهی در انجام امور انجام نشده رو به اون نسبت بدیم.
روزی که حسرت میخوریم چرا یه کم بهتر گوش نکردیم؟ یه کم بیشتر انجام ندادیم؟یه کم حواسمون رو بیشتر جمع نکردیم؟یه کم بیشتر سعی نکردیم؟و...... تا ما هم اونروز با خوشحالی، کارنامه مون رو به همه نشون بدیم.
البته بچه ها وقتی تیرماه کارنامه رو میگیرن یه فرصت جبران دارن. دو ماه مهلت دارن تا اشتباهات رو جبران کنن، ولی قیامت از این خبرا نیست. تجدید و فرصت جبران بعد از رفتن وجود نداره. هر چی هم که بخوای ، فرصت برگشتی وجود نداره. 
خدا کنه که فرصتهای این دنیایی رو از دست ندیم.
البته این قسمتها رو جهت تذکر به خودم نوشتم که بیش از همه بهش نیاز دارم. 
   همه عیب خلق دیدن نه مروت هست و مردی    نظری به خویشتن کن که همه گناه داری
اندر احوالات یوم الکارنامه:
*
یکی از شاگردای بسیار خوب سال سوم که دو ماه قبل از امتحانات، مادر خوبش رو از دست داده بود، و بسیار نگران روحیش بودیم، الحمدلله با رتبه عالی قبول شدو باعث شادمانی دل همه کادر مدرسه شد.
*یه مادری، سر دخترش که 7 تا تجدید آورده بود داد میزد که: همش تقصیره اون کامپیوتر(بیچاره کامپیوتر!!!) و دخترش هم میگفت که نخیر ، تقصیر ظرفایی که دادی من شستم!!! . پس نتیجه میگیریم که هم کامپیوتر خطرناکه . هم ظرف شستن. (( قابل توجه معتادان اینترنتی و اون ترنتی و فروشندگان ماشینهای ظرفشویی)).
*یه پیشنهاد  قشنگ!!!‏  داشتم ، مادری بعد از کلی گانگستر بازی ، با وقاحت کامل پیشنهاد میداد که سه درس تجدید شده دخترش رو براش نمره جور کنم و اون در قبالش......( حالا بمونه) و وقتی عکس العمل منو دید ، گفت آخه ما تابستون قرار بریم خارج و ایران نیستیم و اگه پدرش بفهمه تجدید آورده اینو نمیبره و بدتر از مادر دخترش بود که با خونسردی ایستاده بود و نگاه میکرد و فکر میکرد که مامان گلش!!! حتما این کار رو براش انجام میده و وقتی برخورد منو دیدن ، جاتون خالی (تا دلتون خنک بشه)چند تا ....... نثار کردن و رفتن.(( راستی علم بهتر یا ثروت ؟ البته .... ، ....))!!!   
کاش به بچه هامون القاء نکنیم که همه چیز خریدنیه!!!
باباها گوشاشون رو بگیرن....امان از مامانا !!
             ****************************************
بزرگواری فرموده بودن که پست قبلی (به تعبیر ایشون) ، خیس نخورده بوده . حسب الامر ایشون پست ایندفعه رو چند روزی تو آب خیسوندم تا خوب مغز پَز بشه. البته آب خالی و از نمک خبری نیست.و اگر هم طولانی شده ، تقصیر همون خیس خوردن تو آب میباشد.(نه که معمولا پستهای کوتاه کوتاه مینویسم).

                                                                                  یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >


 لیست کل یادداشت های این وبلاگ