سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی | ایمیل من | من در یاهـو | شناسنامه من  RSS  مجلس های دانش عبادت است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
یاد یک رهگذر... شنبه 87 مرداد 12 ساعت 1:31 صبح

                                                  باسمک یا رحیم
 اگه فکر میکنین ناراحت میشین نخونین. اگه خوندین بهم نگین که چرا این رونوشتم.

باز مبعث شد و یاد تو از اول صبح تو خاطرم بود. باز مبعث شد و من به جای شادی، از اول صبح زانوی غم به بغل گرفتم. یاد اون مبعث غمگین رهام نمیکنه. کاش یادم میرفت. نه کاش یادم بمونی همیشه. . . نمیدونم که کدومش بهتره؟؟!! اینکه همیشه روزای مبعث به یادت باشم یا اینکه به طور کل از یادم بری.
معمولا از تعطیلی های چند روز پشت هم میترسم. همیشه بعد از چند روز تعطیلی با ترس قدم میذارم تو مدرسه. همش منتظر یه خبر بدم.
 فکر میکنم با مبعث امسال شد چهارمین یا پنجمین سال. درست نمیدونم. تازه به اون مدرسه اومده بودم. سال دوم بودی. یه روز تو اتاق معاون پایه تون دیدمت. داشت زنگ میزد که مامانت بیاد مدرسه و تو التماس میکردی که خانم ببخشین ... تو رو خدا ببخشین...همکارم نمیپذیرفت . وقتی وارد اتاق شدم اومدی و دستام رو گرفتی تو دستت و گفتی: خانم تو رو خدا شما بگین به مامانم زنگ نزنن! نمیدونستم چه کنم؟ تازه وارد بودم. نمیدونستم که همکارم اجازه وساطت میده یا نه؟؟ آخه کار بدی کرده بودی. هفت و هشت تا از دوستانت رو جمع کرده و رفته بودین رو پشت بودم دستشویی و اونجا عکس انداخته بودین. اونم از چه راهی!! همکارم دائم میگفت که، اگه میفتادی جواب مامانت رو چی میدادم؟؟
اون روز نمیدونستیم که اون عکسها برای روزی مخصوص گرفته شده... کاش میدونستیم. . . نع ...چه فرقی میکرد دونستن یا ندونستنش؟؟!!
عید مبعث شد. وسط امتحانات بود. چند روز تعطیلی بود. زیارتی برای من پیش اومد. وقتی برگشتم ....
وقتی برگشتم مدرسه ماتم سرا بود و صدای شیون همون همکارم تو گوشم زنگ میزد.
میترسیدم بپرسم چی شده؟؟
از آب و دریا و رودخونه متنفرم. . . خیلی بی رحمند. خیلی ناجوونمردانه شماها رو میدزدن و میبرن.
روز تعطیل رو به اصرار بابا رفته بودید کنار رودخونه. کی فکر میکرد که حتی یه دختر 17 ساله رو هم باید دستش رو بگیری و بری کنار آب. توپ تو و خواهرت میفته تو رودخونه. همون جلو بوده. میری برداری سنگ لیز بوده و پات سر میخوره. . . چی بگم؟؟
اونروز هیچ کسی نمیتونست همکارمون رو ساکت کنه. آخه دلش میسوخت. دلش میسوخت که چرا اونروز به مامانت زنگ زده بوده.
آب تو رو برد. دو هفته... دو هفته نبودی.. هیچ خبری ازت نبود. مامان جوونت چه ناجوونمردانه تو جوونی پیر شد. بابات روزی که مراسم گرفته بودیم و اومد مدرسه نمیتونست کمر راست کنه.
بعد از دو هفته پیدا شدی. نع.. یعنی پیدات کردن.
اون عکس ها  شده بود چشم و چراغ و مایه ی زندگی دوستانت. تو اون عکس ها عجیب همه جا نفر وسط بودی. کف پشت بام دستشویی خوابیده بودین و یکی دیگه ازتون عکس گرفته بود. همه جا وسط بودی. نمیدونم چرا یادت از ذهنم پاک نمیشه؟ نمیدونم چرا اینا رو اینجا نوشتم؟ نمیدونم چرا دل دوستانم رو با این نوشته به درد میارم؟ فقط میدونم که باید مینوشتم.
هنوز یاد اون چشمان قشنگ و شفاف تو ذهنمه. هرگز از یادم نمیره.
یه جورایی از دریا و رودخونه متنفرم ....

دل نوشته:
عزیز سفر کرده ام، میدونی تابستون اون سال از اون مدرسه اومدم بیرون. نمیگم بخاطر تو اما حس بدی داشتم. اونجا رو شوم میدونستم. میدونی سال بعد خبر دار شدم که یکی از نخبه های اون مدرسه که چقدر تو المپیادهای ادبی رتبه گرفته و تو شعر و ادب سر آمد بود، همراه خواهرش تو دریا غرق شد. شاید یک روز از او هم نوشتم. نه شاید هم هرگز ننوشتم. آخه اون که روز مبعث سفر نرفته بود که به یادم بمونه همیشه. شایدم به یادم بمونه نمیدونم...

عذر نوشت
ببخشینم. عذرمو بپذیرید. چند روزه که با خودم کلنجار میرم که بنویسم یا ننویسم؟؟!!
بهم حق بدین. حس کردم بی انصافیه اگه ننویسم. آخه اون روزی سفر کرد که همیشه تو اون روز به یادش میفتم. بهم حق بدین.
ببخشینم اگه اذیت شدین.

بعدالتحریر
بزرگواری یادآوری کردند که از شما خواننده های عزیزم بخوام که برای شادی روحش یک صلوات بفرستین.
میشه؟؟...... ممنونتونم.

                                                        یا رب نظر تو بر نگردد. 


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)


 لیست کل یادداشت های این وبلاگ