سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی | ایمیل من | من در یاهـو | شناسنامه من  RSS  اگر می خواهید دوستان و برگزیدگان خدا باشید، به آن که به شما بدی می کند، نیکی کنید و از آن که به شما ستم می کند، درگذرید و بر آن که از شما روی می گرداند، سلام کنید . [عیسی علیه السلام]
خودتون چطورین؟؟ شنبه 87 فروردین 24 ساعت 10:3 عصر

                                               بسم الله النور
 خب، عملا یه هفته هست که مدارس دوباره باز شده و این یه هفته انقده دویدیم که خوووووب تقاص اون بیست روز تعطیلی رو پس دادیم.تا ما باشیم که دیگه از این کارا نکنیم..... جاتون خالی:دی
انقده تو این یه هفته موضوعات داریم که عملا نمیدونم الان باید اینجا چی بهتون بگم؟
میخوام از روز اول بگم که اول بسم الله ، هنوز درست و حسابی با بچه ها ، چاق سلامتی نکرده، مجبور شدیم پیگیر نکات انضباطیی بشیم که قبل از عید به بچه ها در خصوص رعایت کردنشون، هشدار داده بودیم. البته در کل سه پایه شاید یه چیزی حدود 20 نفر بودن که این اشتباه رو انجام داده و خب، ما هم طبق آیین نامه ی انضباطی و مصوبه شورای انضباطی مدرسه، مجبور به اخراج موقت به مدت سه روز شدیم تا یه کم سر و شکلا ، شکل محصلا بشه. نمیدونم چی بگم و کی رو مقصر قلمداد کنم؟ مادری رو خطاب کنم که با دست خودش دختر بچه ی 14 ، 15 ساله رو بر می داره و می بره و ....و فکر می کنه که عید با ظاهر موجه بچه ش آغاز نمیشه!! مادر مهربون!!!!! به کجا قراره برسیم؟؟؟ ..... بی خیال... نه...نععع... اینا رو نمیگم.
از نامادریی بگم که...... آخه چی بگم که عملا سه ماهه که در گیر جریان یه نامادری هستیم که اوجش تو این یه هفته بوده. چی بگم؟؟؟ آخه مفصله و ممکنه باز سیاه نمایی بشه، فعلا هیچی نمیگم، به یه تصمیم درست و درمون که رسیدیم، اونموقع میگم.... پس... اینم ، بی خیال.
از اوج سوزش دلم تو این هفته بگم، اون زمانی که فهمیدم اون دانش آموز که جریانش رو
اینجا گفتم و کتک کاری تو کوچه و .... جریان زندگیش چیه و خب، ما باز چاره ای نداشتیم به جز اینکه با صلاحدید خانمای مشاور، قرار شد فعلا تا امتحانات مستمر بشینه تو خونه و درس بخونه و فقط برای امتحانا بیاد، چی بگم؟؟ از مادر بیچاره اش بگم که بعد از بقول خودش پدر ناجوونمرد این بچه........ بمونه که با چه سختیی داره زندگی این بچه رو میگذرونه!!! اینم بمونه ، که اگه بگم، همتون هنگ میکنین. پس اینم بی خیال..
آهان از جوجمون بگم که، طفل معصومِ من اون، خلاف رو نکرده بود و به گوشی هیچ کسی هم چپ نگاه نکره بود و .... خب، این یکیش خوشحال کننده بود. از شیطنتاش بگم که باز همینطور از کله ی صبح آویزونه رو دوش من و بقیه ی همکارا. خب ، نمیدونم چرا همه هم دوسش دارن و حتی بچه ها هم فکر میکنن که باید بهش محبت کرد. نمیدونم... 
از امتحانات مستمر براتون بگم که از دوشنبه شروع میشه و .... نچ... اونم خستتون میکنه.
*تازشم اینو نمیگم که ، هفته ی معلم نزدیکه و من ..... اصلا خوشم نمیاد از این هفته...
از ایشون بگم ( نع بابا دنبال اسمش نگردین که خبری نیست) که گذاشتن و رفتن، ( این یکی مربوط به دنیای حقیقی نیست و مال همین دنیای مجازیه)...... نمیگم، چون گفتنش دلم رو غصش میشه....
از ایشون بگم ( از اسم اینم خبری نیست) که رفتن و جای خالیشون فعلا دوستاشون رو اذیت میکنه...(البته مدل رفتنشون فرق داره و  نرفتن و هستن).... اینم نمیگم، چون دوستانشون غصشون میشه. 
از معده دردی بگم که دو ، سه  روزه حالم رو اساسی گرفته و ...... نع بابا ، اینم که گفتنی نیست و ...
اصلا اینا رو بی خیال...
خودتون چطورین؟؟؟

پ.ن
*همه ی موضوعات بالا ، گفتنش مستلزم ، پستهای جداگانه و تحلیل و بحثه. میگم انشاءالله. همین روزا که هم حالم بهتر بود و هم هر کدومش به یه نتیجه ی اساسی برسه.

                                                                        یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
مسیح ‍، ای پیامبر رحمت یکشنبه 87 فروردین 18 ساعت 1:16 عصر

به نام خدای عیسی مسیح
خب،
قرار بر این بود که نامه ای به مسیح بنویسیم. همه گفتن و نوشتن و درد ودل کردن. به نظرم رسید که بهتره این نامه، اینجا از زبان یکی از خواهران عزیز مسیحی نوشته بشه. دوست عزیزم لطفی کردن و نوشتن. ممنونم آنژل بزرگوارم...

Ov der Hesus Kristos ov Asdzu vordi ، ov barutian ou khghaghutian margare. ko hovanu nerko menk sovoretcink barutiun ، khonarhutioon ، jshmardutioon… Du sovoretcrer << Inchkan zzveli en anmegh arun tapogh zerkere>>: << Zzveli en mer hogu arjev ، charutian hamar vazel shdabogh vodkere>>: Du mishd mez bari ousum es dvel te <>: Ayd inch zzveli mardik gan ashkharhum vor ail kronneri hascein yv hamayn mardgutiane batci kobidutiun ، halazank yv nengutiun ayl ban chgiden : inchu ays anarag mardik chen vakhenum der Azdzuc yv chen heranum irentc dghegh yv char ararkneritc: Endunir im khndranke ov der vorbes mi kristonia kour mer Islam yekhbayrneri yv soorb kroni ou margarei hascein asvas char khoskere yv jshmarid janabar cuys dur nrantc . Der Asdvaz ko zorutiamb ou barutiamb ays ararazneri achkere bac ara luysov yv jshmarid janabarh cuyc dur : AMEN (Anjel)

ای عیسی مسیح، ای فرزند خدا ، ای پیامبر صلح و دوستی و ای رواج دهنده ی برابری انسان ها ،
در پناه وجود بزرگوار شما ، ما آموختیم چگونه مهربان ، متواضع و پیرو حق و حقیقت و حقانیت باشیم ، آموختیم تنفر و حذر از دست آغشتن به خون بی گناهان را، انزجار عمیق از پاهایی که در راه باطل شتاب می ورزند. مگر نه اینست که به ما آموختی، چگونه در اوج قدرت دست یاری به دیگران و مدد و مهربانی به ضعفاء بدهیم.
چه شرم آور است که انسانهای کافر و نا آگاه با اهداف دنیوی به دین ستیزی پرداخته و به منظور نیل به اهداف شوم و باطل خویش دست به آزار و شکنجه ی انسان های بی پناه آلاییده و چه شرم آورتر، که در این راه حتی از جسارت و اهانت به مقدس ترین جنبه های زندگی بشری ، یعنی اعتقادات پاک و مقدس دینی و مذهبی آنان نیز فروگذار نمیکنند.
ای بزرگ معلم بخشایش
چگونه این نا آگاهان نمی هراسند از نتیجه ی اعمال کریه شان و از عذابی که در انتظارشان است. من به درگاه تو از آنان شکایت نموده و به عنوان یک خواهر مسیحی دینی، از اهانت به پیامبر مسلمانان و کتاب دینی آنان و دین آسمانی اسلام، اعلام انزجار می کنم.
بارخدایا
ای عالم بی کران مهر و بخشایش و ای خورشید بی همتای بشریت ، چشمان این گمراهان را به نور حقانیت و حلالیت خویش بگشا و راه خروج از طریق ناآگاهی را به آنان رهنمون باش.
آمین.
آنژل

پی نوشت
*کل نامه ی بالا، قلم و نگارش خواهر عزیزم آنژل بوده و به هیج عنوان ، حتی در نگارش آن دخل و تصرفی صورت نگرفته است.

*معمولا بعد از شرکت در این جنبش های وبلاگی، عادت به دعوت افراد ندارم، اما این نوبت دوست دارم از خواهر بزرگوارم که همیشه نامه های ایشون به امام رحمت ، باز گشای دلتنگیهامون بوده دعوت بعمل بیارم برا نوشتن. خواهر عزیزم ایمانه ی مهربانم را دعوت به نوشتن میکنم. تا در کنار نامه های ایشون به آقا، نامه ای نیز به پیامبر رحمت، عیسی مسیح داشته باشیم. ممنونم.

یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
هیشکی نبود! پنج شنبه 87 فروردین 15 ساعت 12:31 صبح

                                                       بسم الله النور
قبل تر نوشت:
خب .... اینترنته و اینه دیگه و بلاگرا معمولا آماده ی روبرو شدن با این چیزا هستن.....
باز از وسط گفتم!! ببخشینم.
*دوستان عزیزم، خواستم بگم که، فقط کامنتایی که امضای الکترونیک داره از جانب من معتبره و خواهشا به کامنتایی که بدون امضاء و فقط با نام خانم ناظم نوشته میشه، اهمیت ندین و از درجه ی اعتبار ساقطه و الحمدلله که آی پی هم مشخصه و از اون بالاتر ، شناختیه که بچه های بلاگر رو همدیگه دارن، تا به اون حد که حتی قلم همدیگه و نوع کامنت گذاری رو چشم بسته می شناسن. ممنونم بزرگواران.

خب نوشت!!
امروز بعد از حدود اونهمه تعطیلی(کدوم همه؟؟؟) رفتیم مدرسه. اما باور کنین خیلی خستمون شد. هرچی هم وایستادیم، جناب وزیر نیومدن. آخه دیروز اطلاعیه دادن که ایشون سرزده به مدارس سر می زنن. تازشم تو اطلاعیه ، گفته بودن که باید معلمین و مدیران به موقع در مدارس حاضر باشن، اما به جون خودم هیچ کجاش ننوشته بود که ناظما هم برن مدرسه:دی....
البته ما رفتیم و فقط خستمون شد. از هر کلاس فقط تعداد کمی اومده بودن و تا ظهر ما فقط تلفن زدیم و تلفن جواب دادیم. مشترکین مورد نظرم یا خواب بودن و یا تو راه و یا ....مممم....نبودن دیگه، گیر ندین.
جواب تلفن هم خیلی دادیم. اولیایی که هراسون از شهرستانا زنگ میزدن و میگفتن، تو شهرها گیر کردیم و ماشین گیرمون نیومده و هزار و یک بهونه ی دیگه و ما هم خب سعی میکردیم که بپذیریم و خودمون رو توجیه کنیم. اما واقعیتش نمیفهمم که آدم وقتی بچه ی محصل داره و می دونه که باید روز چهاردهم بچه ش بره مدرسه، چطور راه می افته و بدون برنامه ریزی برا بازگشت، میره شهری دیگه و هم به خودش و هم به خانواده استرس وارد می کنه. در هر حال ما قرار بود که از غایبین امروز نمره ی انضباط کم کنیم و واقعا نمیدونم که چه باید بکنیم. چون واقعیتش بچه ها مقصر نیستن و اگه میشد باید از بابا و ماماناشون کم کنیم.
در هر حال ما امروز بودیم و هر چی هم منتظر شدیم، نه وزیر اومد و نه هیشکیه دیگه. 
بابا ... ایها الناس، هیشکی نمیخواد برا این تعطیلاتی که بیست روز مملکت رو میخوابونه، فکری بکنه؟؟؟!!!

آخرش؟؟!!
امروز اول بسم الله، تا وارد مدرسه شدم و هنوز نه سلامی و نه علیکی، میدونین چشمم به جمال کی روشن شد؟؟؟
بعلللللع...یادتون قبل از عید جریان یه دعوا رو براتون تعریف کردم؟ یه دعوا و یه کتک کاری سر...مممم؟؟؟!!!.... تو خیابون، بعد از اتمام ساعت مدرسه و اون آبروریزی و .....
بله، امروز در بدو ورود چشمم به جمال اون دو نفر و ماماناشون روشن شد. اساسی حالم گرفته شد. قرار شد برن و شنبه بیان ، تا مشاورمونم باشه و ببینیم چی میشه کرد!!!
همین دیگه!! چی بگم؟؟ تموم شد..

                                                                    یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
آغاز احسن الحال سه شنبه 87 فروردین 6 ساعت 2:53 صبح

                                                    یا حبیب الله
حول حالنا الی احسن الحال
خب، سال نو مبارک و از اون بالاتر میلاد پیامبر بر همه مبارک باشه. برا سال نو ننوشتم، اما فکر میکنم که کم لطفی بود اگه برا یه همچین شب عزیزی ، نمینوشتم. انشاءاله که در سایه ی الطافش، هرگز خدا رو فراموش نکنیم. انشاءالله که به مدد نگاه پر مهرش، در سال آتی، زیارت گنبد خضراء نصیب تمامی آرزومنداش باشه.
واقعیتش ، پارسال هم نتونستم برا سال تحویل درست و حسابی بنویسم. بعد از جریان فاطمه، اکثرا در ایام عید، وقتی یاد مدرسه می افتم، دلم شور می زنه. در طول این چند سالی که کار می کنم، سه مورد مشابه با جریان فاطمه داشتیم، چیزی که ته دلم رو میلرزونه، اسم های اون سه بچه هست: دو فاطمه و یک زهرا...

خب....به دلیل نوع کارم و سر و کار داشتن با بچه های 15 تا 18 ساله، همیشه سفارشم به دیگران اینه که : برا نسل جوون دعا کنین.... برا شب سال نو هم از همه می خواستم که برا جوونا دعا کنن.
اما این دعای موقع تحویل سال بدجور همیشه ذهنم رو به خودش مشغول می کنه. حالا تو این شب عزیز از خدا و رسولش می خوام که یه کم هم ما آدم بزرگتر ها رو متحول کنه. نمی دونم تو کارنامه ی هر کدوم از ما، البته اگه قرار باشه که روءیتی از کارنامه هامون تو این دنیا داشته باشیم، چقدر میتونستیم نسبت به اصلاح نسل جوون و کمک به اونا ، افتخار داشته باشیم؟؟؟ 
چقدر کار کردیم تا اوضاع نسل جوون ما به اینجا نرسه؟؟ چقدر موفق بودیم در هدایت نسل جوون؟؟ چقدر فقط به صورت کلیشه ای و نه در برخوردهای اصلاح گرایانه، موفق شدیم جوونا رو از لبه ی پرتگاه به کنار بکشیم، یا نعع باعث سقوط اونا به اعماق پرتگاه شدیم؟
نمیدونم، فقط به نظرم میاد که این مائیم، بله خود ما، من و شما و او و....که باعث پیش اومدن این اوضاع و احوالیم.. تو این شب عزیز یادم بمونه که اول برا خودم و خودمون و خودمون دعا کنم و مطمئن باشم که اگه ما حول حالنایی درست داشته باشیم، به دنبالش، نسل جوون ما هم انشاءالله  مراتب احسن الحال را طی خواهند نمود. 

اصل نوشت
تقارن این اعیاد بزرگ، بر همه مبارک. انشاءالله که ما رو نیز در این شب عظیم و مبارک میلاد پیامبر رحمت(ص) از دعای خیرتون فراموش نخواهید کرد.

دل نوشت
فردا دو تن از دوستان عازم کربلا هستن. خوش به سعادتشون، امیدوارم تو حرم آقام ابوالفضل، ما رو از دعا فراموش نکنن.

پا نوشت
نععع بزرگوار... خودشه...درست و درمون. این اون چیزیه که وجود داره... حال، عالمان هر اونچه که صلاح بدونن می تونن براش اسم بذارن، بی توجه به توهینی!!! که در غالب الفاظ ، نسبت به دیگران روا می دارند. در هر حال ، این مورد قبول من می باشد.و فکر می کنم که این اقل حقیه که میتونم  داشته باشم.

                                                       یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
داریم فیتیله میشیم سه شنبه 86 اسفند 28 ساعت 12:33 عصر

                                                           یا رب التعطیلات
انگاری داریم به یه نفس راحت کشیدن نزدیک میشیم. رو نوبتی که از قبل گذاشته بودیم، دیروز رفتم و امروز فیتیله ام......................
بازم از وسط حرف زدم انگاری!!!
ببخشینم اینروزا انقدر سرمون شلوغ بوده که فرصت هیچ کاری نداشتیم. عملا مدرسه، پنجشنبه( که حالا میگم براتون)  روز آخرش بود برا بچه ها. جمعه هم که انتخابات بود و خب من  ............ چی بهش میگین شما؟؟؟ دو درکردن؟؟؟؟ اوهوم دقیقا همون که شما میگین. بخدا انقده این روزا، نه ینی اون روزا خستم بود که از فکر اینکه اقلا 48 ساعت هم جلوس اجلاس( یا اجلال؟؟) داشته باشم پای صندوق ...نچ... ولا حس...و نرفتم. اما از همون دقایق اولیه شروع رای گیری، سیل اس ام اس های رحمتی!!! دوستان  که پای صندوق ها به امر مقدس رای گیری اشتغال داشتن  به سمتم شروع به باریدن کرد و اونچه دور از جون از سزا و ناسزا بود نثار جاتمون کردن و ما هم همچنان که به امر مقدس کارجات مشغول بودیم، اس ام اس ها را خوانده و پوزخند به ریششان زده کردیم و اونچه از ادبیات حماسی در چنته ( بخوانید این باکس گوشیمان) بود برایشان ارسال داشته نموده کردیم تا یه موقع خدای نکرده حضورشان کمرنگ نگشته گردد. ( ادبیات رو حال کردین!!! اینا چی بود من نوشتم؟؟؟)...بمونه....
شنبه ، هم که مدرسه از حضور بچه ها تعطیل بود و یکشنبه هم که بود و دوشنبه هم که بود و و قس علی هذا تا کنون...... اما خب ما همچنان در سنگر بی دشمن ( دور از جون بچه ها رو نمیگما  ) حضور داشته و چهار ستون رو محکم گرفته بودیم.
بالا غیرتا مسئولین امر این قسمت را خونده ننننننمایند.
اوهوم، داشتم میگفتم که بچه ها تا پنجشنبه اومدن و جمعه هم که انتخابات بود و  تا عصر شنبه هم شمارش بود و دوستان هم تند و تند ما رو مورد تفقد قرار داده و حدود صد اس ام اس، ناناناناسزا  نثارمون نمودند ( با اونهمه کار، من حدس زدم که یکی رو گذاشته بودن مسئول ارسال اس ام اس به من) ...خب موند یکشنبه به بعد. وقتی دیدیم که خب مدرسه از وجود ا....ذ....ا....(نَوَشه،هر کی تونست بترجمه، بگه تا بهش جایزه بدم)  خالیه، ما هم دور از گوش مسئولین یه تدبیر اندیشه کرده و بین خودمون نوبتیش کردیم. اینطوری شد که همچین شد و امروز من فیتیله شدم.

و اما الپنجشنبه
اوهوم، داشتم میگفتم، پنجشنبه و ما ادریک پنجشنبه؟؟؟ که امیدوارم در هر سال تحصیلی ، خدا فقط یه دونه از این روزا نصیبمون کنه کافیه تا حسابی حال هممون بره تو قوطی و تا یه هفته هم جا نیاد. پنجشنبه انگاری یه جورایی همه قاط زده بودن. از صبح انقدر بدو بدو بود که اگه یه کیلومتر شمار به خودمون میبستیم، یحتمل کیلومتر شمار به حالمون به گریه می افتاد. تموم روز یک طرف، موقع تعطیلی هم یک طرف. دقیقا زمانی که بچه ها مشغول خروج از مدرسه بودن، یه نارنجک نمیدونم از کجا، یحتمل  امداد غیبی بود،( واقعا نمیدونم از کجا، چون سه طرف مدرسه نیروی انتظامی ایستاده بود)  نازل شد بر سر بچه ها و خب، متاسفانه یکی دو تا از بچه ها جراحت برداشتند. یکی از بچه که بغل پاش خورده بود، ده سانت پشت پاش پاره شد و یکی دیگه زخمی به طول دو یا سه سانت تو صورتش افتاد و یکی دیگه هم از همه خطری تر دقیقا کنار چشمش زخمی شد، اما بازم خدا به خیر گذروند. خلاصه اینم از اون روزا بود برا خودش.

و اما الببیی!!
طفلی ببیی...... همین دیگه. معلومه چی شد دیگه. اما خب، خوشحال باشین چون ببیی تو خوب خونه هایی رفت. غیر از ببیی همکارا زحمت کشیدن و یه چیزایی هم توسط مدیرمون و بقیه برا بعضی از بچه ها تهیه شد و توسط دوستان به خونواده هاشون تحویل شد( البته دور از چشم بچه ها). اینا رو هم فقط و فقط محض ریا گفتم. همین.

ختم الکلام
نمیدونم ، میتونم بازم تا سال تحویل بنویسم یا نه. یحتمل بمونه برا سال تحویل. اما....ممممممم... سال خوبی برا همتون آرزومندم. دعام کنین. ( حالا چرا خجالتم اومده، خودمم نمیدونم!!!).

                                                       یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
روز عتیقه!! سه شنبه 86 اسفند 21 ساعت 8:27 عصر

فبشر عباداللذین یستمعون القول
بنا بر اونچه اخوی بزرگوارمون وظیفه شرعی وبلاگ نویسا اسم برده اند، بر خود لازم دونستم، این چهار کلمه را اینجا در جهت حکم و وظیفه شرعی خودم مرقوم نموده تا اقلا در پیشگاه صاحب قرآن شرمنده نباشم. یا علی
چه می شه کرد ؟
قرائت تازه ی !!! بعضی آدما از دین، بعضی موقع ها اقتضاء می کنه، البته به روایت غیر سنتی ، حتی نزول قرآن از جانب خدا را انکار کنند !
آری ؛ کار این آقا  به جایی رسید که رسما نزول قرآن از جانب خدا را انکار کرد ..
خدا را چه دیدی؟؟!! شاید ما عوام الناس سر در نمی آریم از این فهم های نوین. در جواب فقط  نگاهی به یک آیه قرآن: و ما ینطق عن الهوی ان هو الا وحی یوحی (سوره نجم) فرستاده ما هرگز بر اساس هوای نفس خود سخن نمی گوید، الا اینکه سخنان او تماما از جانب خداست ، که بدو می رسد.

-----------------------------------------

خب، در ادامه ی دوندگی های آخر سال، امروز یه روز عتیقه بود برا خودش. امروز آزمون جامع داشتیم و  از اونطرف تر هم شورای دبیران هم داشتیم و از اونطرف تر تر برنامه امتحانات مستمر ترم دوم که بعد از عید برگزار میشه رو هم امروز باید تو شورا می دادیم و از اونطرفتر تر تر از یکی از کلاسها از صبح بهم خبر داده بودن که دو تا از بچه ها از صبح تا ظهر با هم شدید درگیرن و البته بمونه که دعواشون سر چی بود. نمیگم، آخه  اگه بگم، یک گروه از عناصر خلقتی خدا اینجا خیلی ذوق می کنن که مگه تو مدارس از این خبرا هم هست که بر سر اونا!!! جنگ و دعوا هم بشه؟؟؟!!! ( اصلا شما هم متوجه نشدین که جریان سر کی بوده؟؟) و ..... خلاصه بهشون تذکر دادم و باهاشون صحبت کردم و تذکرات لازمه رو دادم و .... تا اتمام وقت و زنگ خونه. وقتی زنگ خورد و همکارا رفتن تو شورا و بچه ها هم رفتن و ما هم تازه آماده رفتن به داخل دفتر و شرکت در شورا می شدیم، دیدم که چند تا از بچه ها از خیابون به مدرسه برگشته و با داد و بیداد وهیجان زده ، خبر از ادامه دعوا تو خیابون دادن. خلاصه کنم که یاد آوریش فقط با اعصابم بازی میکنه و فکر کنم ذکر کاملش،  شخصیت دختر های خوبمون رو میبره زیر سئوال. همین قدر بگم که اون دعوایی که به خیابون کشونده شد و به دوتا از بچه های مدرسه روبرو  که دوستان یکی از این دو نفر بود، کشونده شد و کتک کاری اساسی و مامور کلانتری و ممممممم ممممم ( اینا یعنی اینکه بسه). هیچی ، نتیجه ای نداشت جز نتیجه ی شیرین عدم شرکت ما تو شورای دبیران و موندن چند  ساعت وقت اضافه تو مدرسه و .............. 

راستی تی                                                                 
*
انگاری جوجمون یه کار بد کرده، دنبالشم و دارم پیگیری میکنم!!!!
* اون دو دانش آموز ( موبایلیای پست قبل) فعلا موقت سر کلاس میان، یعنی بخشیده شدن و مشاورین دارن روشون کار می کنن.

پ.ن
چند نوبته می نویسم، میخوام این رو بگم که، فقط یک هفته گذاشتن که تو تبعید و تو اتاق معاونت طبقه دوم بمونم و بعد از چند روز به لطف دوستان ( بخوانید، به زور دوستان)  به اتاق خودم تو طبقه اول برگشتم.

آخی نوشت                                                                                                                          فردا قراره که یه بَبَیی تو مدرسمون سر بِبُرَن. حوصلم نیست که بگم برا چی. یعنی هستا، اما دلم نمیخواد بگم، آخه  ممممممممممممممممم  (یعنی نپرسید).... پس بمونه.....

                                                             یا رب نظر تو بر نگردد                            


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
هر چی دوست دارین!! یکشنبه 86 اسفند 19 ساعت 10:3 عصر

                                                         بسم الله النور
خب، ماه صفر هم تموم شد و وارد ماه پر فیض و برکت ربیع شدیم. خیلی دلم میخواست که بتونم تو این چند روز، مطلبی نوشته، اقلا برا خودم که یادم نره که مسلمونم و ... واقعیتش غیر از اینکه وقت نکردم، یه دلیل دیگه هم داشت که یواشکی میگم، از اونموقع که اونمطلب رو تو وبلاگ یه بزرگواری که بر حسب اتفاق، خیلی هم قبولش دارم، با موضوعیت    د...ب....ن....ا....ش...ا.....   ( زحمت نکشین و تلاش نکنین، ما مَعلوم)خوندم، انگار ................................................................ بمونه......
در هر حال وفات پیامبر عظیم الشان اسلام (ص) و شهادت امام مجتبی(ع)  و امام رضا (ع) رو خدمت تمامی مسلمانان تسلیت میگم و آغاز ماه ربیع رو تبریک میگم.
زائرین مشهد روز چهارشنبه حوالی ساعت دو رسیدن مدرسه. و چی بگم از حالات روحی اونا!!  نمیخوام غلو کنم ، اما به محض ورود همه شون مشترکا این مطلب رو با چشمایی پر آب برامون تعریف کردن.
گفتن و گفتن و ما هم حسرت خوردیم. دقیقا ساعتی که قرار بوده حرم رو ببندن نمیدونم برا چه کاری، خُدّام که برا بستن درمیان، کل اینا رو میذارن داخل حرم و در رو می بندند. و اینا تموما یه نماز حسابی خونده و یه زیارت سیر می کنند. و برام جالب بود که اول کسی هم که موفق می شه که به حرم نزدیک شده و از نزدیک  حرم رو زیارت کنه ( که خب، اینجا بحثی رو زیارت از دور و نزدیک ندارم و رو اعتقاد بچه ها دارم صحبت میکنم)  همون دانش آموز اهل تسنن ما بوده و ..... بقیش بمونه برا دل خودم...
اخبار انتخاباتی داغه و هر روز اگر هم بحث تو همکارا نباشه، تراکت هایی برامون میرسه که، خب اجازه تبلیغ تو مدرسه نداریم ( در گوشی که میشه؟؟؟!!!).
یه سئوال؟؟؟ شما میدونین اگه برق مدرسه، نع برق نه، اگه کنتور یه جایی ‍ مثلا مدرسه آتیش بگیره با چی خاموش میکنن؟؟؟
الان دو سه روزه که بوی سیم کنتور در میاد و مجبور میشیم که سایت رو ببندیم و برق اضافه رو هم خاموش کنیم. اما امروز سیمش عملا ، یه مقداریش آتیش گرفت و خب، اگه سرایدارمون دم دست نبود ما درست نمیدونستیم که باید چه کنیم. البته اون بنده خدا هم با یه پارچه زد رو آتیش و خاموشش کرد. اما بعد از خاموش کردن اون آتیش مختصر، اختلف العلماء .... و این اختلاف از اونجایی شروع شد که یکی از همکارا میگفت، البته با شجاعت هم میگفت و ما ترسوهارو مسخره میکرد. میگفت که: خب، ترس نداره که سریع از آبدارخونه یه شلنگ میکشیم و آتیش رو خاموش میکنیم. البته آگاه هستین که اون آتیش سر رشته اش از سیم برقه و من نمیدونم برقی که با آب خاموش بشه، چی میشه؟؟؟

انقلت بعد از ویرایش
بابا ما کپسول آتش نشانی تو مدرسه داریم. منتهی نکته حرفم همینه، از انقلت های وارده یکی هم همین بود که ما نمی دونستیم ، با کپسول میشه آتش کنتور رو خاموش کرد یا نه؟؟؟؟!!!!

وسطا نوشت ( میخواستم بنویسم، پانوشت، دیدم بازم هست)
قابل توجه بزرگواری که  به دلیل یاد نکردن از روز امورتربیتی در وبلاگم ، از من دلخور شده و سئوال کردن که شاید مخالف این نهاد ارزشمندم، باید بگم که با اعتقاد کامل به یادگار شهید رجایی و احترام مخصوص به همکاران امور تربیتی، این رو بگم که در این وبلاگ تا حالا مرسوم نبوده که مناسبت های خاص این شکلی رو بگم. مثلا همین مطلب بالا رو ببینین، من حتی وقت نکردم برای این دهه سوم مطلب بنویسم و اصل قرار من برای نگارش مطلب تو این وبلاگ، خاطرات یک خانم ناظم از وقایع تلخ و شیرینه مدرسه هست، که شاید تذکری اولش برا خودم و بعد برا خواننده های محترمم باشه.
بزرگوارم، روز تربیتی رو به شما و بقیه همکارا تبریک میگم و امیدوارم همیشه با همین انرژی مخصوص کار کنین.

درد دل
نمی دونم که با اون دو تا بچه ، چه باید بکنم؟ فکر کنم تو پست قبل نوشتم. نمیدونم ، خودم رو در قبال مامانا و باباهایی که مراقبند و نصف روز بچه ها رو به دست ما می سپرند، مسئول می دونم. چه تعهدیه که من اون بچه ها رو برگردونم و اونا دوباره و فردا و فرداها تکرار نکنن و یکی از اون چیزهای کثافت و آشغال رو نشون دو تا بچه معصوم ندن؟؟؟
نمیدونم چه کنم؟؟؟ من از مخالفین اخراج بوده و هستم . اما اونا هنوز اخراجند و ستاد هم رای رو موکول به رای من کرده و منم نمیدونم که چه رایی بدم؟؟؟!!!
امروز مامان یکیشون میگفت: اِرحم ، تَرحم.......
ارحم به کی؟؟؟ اون بچه ها یا دوستای همجوارشون؟؟ مامانای این بچه ها، یا مامانای اون بچه ها؟؟؟
نمیدونم....جدا نمیدونم.....بمونه!!

                                                            یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
پیر می شویم! سه شنبه 86 اسفند 14 ساعت 8:3 عصر

                                                             باسمه
این روزها، روزهای سختی رو می گذرونیم. باور کنین امروز از صبح تا ظهر باندازه یک ساعت ننشستم. از هر کلاس تعدادی دانش آموز رفته مشهد و کلاس ها همچین بگی و نگی به حالت نیمه تعطیل در اومده، مخصوصا بچه های سال دوم که بیشتر زوارمون از سال دوم هستن. چند تا از دبیرا هم رفتن و خلاصه قربون امام رضا برم. ما هم موندیم و سفت و سخت مواظبیم که مبادا ستون های مدرسه یه وقت به لرزش در بیاد.
خسته شدم بسکه از موبایل گفتم... نع خسته شدم بسکه موبایل دیدم... نع خسته شدم بسکه ... بی خیال..
دیروز باز دو تا موبایلِ ببخشین پر از کثافت از بچه ها گرفتم. جالب اینجاست که یکی از اون ها از مردودین سال اول و دوساله هست. به مادرش میگم آخه بهش جایزه دادین بابته درس نخوندنش؟
قلبم ، نع قلبم نع ، تموم اعضاء و جوارحم نمیدونم چرا درد میکنه. از چه خوب جایی دشمن حمله کرده و چه خوب کسانی رو داره لت و پار میکنه و ما چه خوش در خواب غفلت فرو رفته و خیال بیدار شدنم نداریم و چه برام سخته که باور کنم پدر و مادرا و مخصوصا مادرا نقش عوامل ستون پنجم دشمن رو بازی میکنن. چقدر برام سخته که وقتی به مادری میگم ، از محتوای گوشی دخترت اطلاع داری، با خونسردی میگه : نه پین کدش رو من نمیدونم... از اس ام اس های فرزندت اطلاع داری؟ میگه نه با این زبونا که اینا مینویسن ، من بلد نیستم بخونم... میگم پول شارژ ماهیانه گوشی دخترت رو کی میده، میگه از باباش میگیره... میگم گوشی به این گرونی و قابلیت رو کی براش خریده، میگه از پول خودش خریده.
آخه مادری که با عرض معذرت، من دیشب تا صبح لعنتت کردم به دلیل اینهمه توجه به یه بچه 14 ساله!!!!! چرا یه کم فرهنگ استفاده از اینا رو به بچت یاد ندادی؟ چرا به صرف اینکه پول از خودشه اجازه استفاده اینچنینی از اون پول رو بهش میدین؟ چرا فکر میکنیم اگه بچه مون موبایل نداشته باشه از قافله تمدن مونده عقب . چرا اندکی، فقط اندکی نظارت رو بر بچه هامون ازشون دریغ میکنیم و اینچنین ...
و اونچه که در انتها باعث درد گرفتن اعضاء و جوارحم بود، نصیحت دوستانه!!! یه بنده خدایی بود که به من میگفت: مگه بابت این کارها بهتون اضافه کار میدن؟ چقدر خودت رو حرص میدی، اینطوری کار کنی، زود پیر میشی، ولشون کن و خودت رو بزن به ندیدن!!!
من که نمیتونم، حتی اگه به قیمت زود پیر شدنم باشه.

جوجه ی شرور ما
دیروز با اونهمه خستگی و اعصاب خرد شدن، از طبقه بالا معاون پایه سوم فرستاد دنبالم که بیا و ببین بالا چه خبره؟ البته گفت بی صدا بیا. منم رفتم و دیدم که جوجمون که معرف حضورتون بود ، از بی دبیری کلاسشون و سرزدن معاون طبقه دوم به یکی از کلاس ها و نبودنش در اطاق معاونت طبقه، استفاده کرده و چوب پرده کلاسشون رو از جا در آورده و تو راهرو عریض و طویل طبقه دوم، شده جادوگر شهر اُز... با این چوب، شلنگ تخته میندازه و سر تا ته راهرو رو هی میره و میاد و باعث خنده و بهم ریختن کلاسهایی شده که درشون بازه و این رو تو اون حال میبینن.
قیافم رو عصبانی کردم و رفتم جلو. اون در حالی که هنوز از اون چوب جادوش پیاده نشده بود و به همون شکل وایستاده بود و منتظر عکس العمل من بود، تا اومدم دعواش کنم ، از اون چوب پرده و حالتش..... پق.....نتونستم خودم رو کنترل کنم و خندیدم.... با خونسردی رو به همکارم کرد و گفت: بیا ، گفتم خانم منو ببینه خستگیش در میره.... بچه پررو..

جوجه ی شیک پوش ما
اول از چند تا دوستان که راضی نیستن اسمشون رو ببرم، تشکر کنم که اعلام آمادگی کرده بودن جهت کمک مادی به این جوجه ی ما، و حتی یکی از بزرگواران ماهیانه مبلغی رو پذیرفته بودن که برا این بچه واریز نمایند، اما به دلیل خاصی که براشون توضیح دادم از پذیرفتنش شرمنده و امیدوارم که اجر معنوی این نیت خیر رو انشاءاله سیدالشهداء جبران کنن. به اطلاع این عزیزان و بقیه دوستانی که نگران شب عید این جوجه بودن، برسونم که، امروز جوجمون نونوار شد و برا شب عیدش از پولی که همکارا هزینه کرده بودن برا اون و تعدادی دیگه از بچه ها لباس خریدیم . و همینطور برا این جوجه کوچولوی سی کیلوییمون مقرر شد که هرروز البته طوری که کسی از بچه ها ندونه و خب بتونیم اون رو توجیه خوبی براش پیدا کنیم تا خدایی نکرده عزت نفسش از بین نره و عادت به دست دراز کردن پیش دیگران نکنه، از بوفه مدرسه سهمیه خوراکی بهش بدیم. که البته قرار شد این وظیفه خطیر و چگونگی تحویل به اون رو هر روز فقط مشاور مدرسه که در جریان کامل برنامه های اون بچه هست، تقبل کنه.

پاره پاره های دلتنگی
کاروان مشهد رفت و من.....
کاروان جنوب رفت و من......
گفتم یحتمل هیچکدام، چون......

محض خنده
((ای بابا، اگه ریاست جمهوری رو گرفته بودم راحت تر می تونستم با رییس جمهور صحبت کنم تا با شما!!!))
اینا اعتراضات یک مامان عصبانی بود که از صبح چند بار تماس گرفته بود تا با من حرف بزنه و به دلیل اینکه من یا تو حیاط بودم و یا تو طبقات، موفق نشده بود. و خب من منتظر که ایشون چه کار مهمی میتونه داشته باشه که از دیر پیدا کردن من انقدر عصبانی شده، گوش به صحبتاشون پای تلفن و هر لحظه از شنیدن فرمایشات  ایشون همونجا پای تلفن کم مونده بود دو شاخ رو سرم در بیاد:
و اما کار خوشمزه ایشون (البته برای دخترشون) که من یادم باشه که از دخترش بخوام که حتما زنگ تفریح آب میوه بخوره!!! چون آنتی بیوتیک می خوره و ضعیف شده!!!

                                                               یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
مشهد یا شلمچه؟ یحتمل هیچکدوم چهارشنبه 86 اسفند 8 ساعت 7:47 عصر

                                               السلام علی الحسین(ع)
خب، انگاری یه چند روزی خلف وعده شد. نه اینکه فکر کنین که تو این مدت خبری نبوده ها!! نه بابا ، یه عالمه خبر هم بود اما خب من وقت نداشتم بنویسم. امروز رو که باز فیتیله بودم. هرچی مینویسم برا غیر امروز و مربوط به چند روز قبل هست.
جاتون نخالی. بازم دو ، سه روز پیش، یکی از کلاسهای سوم یوهویی رفت رو هوا و بچه ها هجوم آوردن پایین و ..... بله. یکی از بچه ها، بدون سابقه قبلی، ( یعنی ما هیچ تاریخچه ای از بیماری، از ایشون تو پرونده نداشتیم که بخواهیم بدونیم اون لحظه چه شده و باید چه بکنیم) ، شدید دچار تشنج شده بود. خلاصه کنم، اون طفل معصوم شب قبل تو تاکسی بوده و شاهد یه تصادف بد و همونموقع هم حالش بهم میخوره و میبرنش بیمارستان و تا نصفه شب، بیمارستان بوده. اما صبح، رو تعهد درسی که داشته، میاد مدرسه و ... که تو مدرسه اونطوری میشه. القصه، ما زنگیدیم به اورژانس و تا مثل برق ( ! )  اونا برسن؛ دوست صمیمی اون بچه که دچار مشکل قلبی بود، حالش بهم خورد. القصه دوم اینکه ، نفر دوم رو تازه تو اتاق معاونت طبقه دوم مستقر کرده بودیم که دوست صمیمی اون( نفر سوم) شقیقه هاش رو گرفت و شروع به تهوع کرد. خلاصه: اورژانس جان وقتی اومد، یه کم خودشون خندشون گرفته بود و شروع به مداوای بچه ها کردن و به همکلاسیای اینا که بیرون در، مثل معاون مرده ها ( آرزو بر جوانان عیب نیست) کز کرده بودن، گفتن : اگه نفر بعدیی هم هست، تعارف نکنینا. خلاصه کنم که فکر کنم اگه یه ربع دیگه دیرتر می اومدن باید مارو هم از اون وسط جمع میکردن.

مشهد یا شلمچه؟؟؟!!!
خب، مثل اینکه نقشه بنده که چشمم رو بستم و به همکار معاونمم سفارش کردم که چیزی از بدیهای بچه های مسافر نگه تا اونا بتونن برن مشهد و پوست سر مسئولین اردو رو دُرُسِه از جا در بیارن، داره گریبان گیر خودم میشه. مشکلی پیش اومده که خانم مدیرمون شاید نتونن برن اردوی مشهد و گفتن اگه نتونن برن، من باید برم. درست در همون تاریخ هم اردوی دانش آموزی راهیان نور برای شلمچه برپا میشه . هر ساله از طرف آموزش و پرورش کاروانهای دانش آموزی به طرف مناطق جنگی جنوب میره و از هر مدرسه، دو یا سه نفر سهمیه دارن. من تا حالا سعادت نداشتم که برم و خب، خیلی دلم میخواد که با این بچه ها ایندفعه برم.  وخب.....ممممم... چی بگم؟؟؟ آقا جون ببخشینم، از اول که قرار نبود من برم برا هیچکدوم، اما اگه قراره برم،  من دوست دارم برم شلمچه. امام رضا، منو میبخشی؟؟؟ شایدم البته هیچکدوم قسمتم نشه ، چون اگه مدیرمون بره مشهد، اونوقت من باید تو مدرسه باشم و در نبود مدیر ، مدرسه رو به آتیش بکشونم و تا دلم میخواد آتیش بسوزونم.
راستی ،بشری جونم ، دقیقا به همون دلیل که توی کامنتت گفتی، اون بچه اهل تسنن هم راهی مشهد میشه و تازه چون مادرش کارگره و وضع مناسبی هم ندارن، یه مقدار از پول سفرش رو مدرسه، تقبل کرده.

نارنجک
منطقه سوق الجیشی ( وووی چقدر نوشتنش سخت بود) مدرسه ما یه طوریه که توی یه میدون واقع شده( بگذریم که ما هر چی نگاه میکنیم از میدون خبری نیست). حیاط مدرسه تو قسمت کوچه های پشته و از چهار طرف بازه. یعنی حیاط عریض و طویل ما به سه کوچه راه داره. خدا میدونه که از اول اسفند تا تعطیلیهای شب عید ، هرروز ما باید تنمون بلرزه. نارنجک هایی میندازن که خدا میدونه چقدر خطرناکه و ترسناک. به بچه ها سپردیم که طی این مدت، تو حیاط زنگ های تفریح ، کنار دیوارا باشن. البته دست کلانتری منطقه درد نکنه که هروقت خبر کنیم میان و این ایام گشت میذارن اما خب معمولا یه نموره دیر میان و اینا دیگه....
دقیقا جلوی مدرسه ما، ایستگاه اتوبوسه. دیروز هنگام خروج از مدرسه، یکی زدن تو ایستگاه. طفل معصوم بچه ها خیلی ترسیدن و جیغ زدن.
 من ترسیدم؟ نچ بابا ، اصلا...
جیغ زدم؟ چرا تهمت میزنین...
کلانتری کجا بود؟؟؟ یحتمل در همون حوالی...

چیچیز نوشت؟؟
معمولا در ایام عزاداری ها برای بچه ها از بلندگو مداحی پخش میکنیم. دیروز  یه نوار بود که آقایی خونده برا ایام عزا و به همراش موسیقی پخش میشه و یه نواره دیگه بود که مداحی و شور بود. دیروز بحث بود که نباید اون نوار رو که آهنگ داره بذارن. البته من خودم نوار مداحی رو با شور بیشتر دوست دارم ، اما فکر نمیکنم که اون یکی نوار هم مشکلی داشته باشه.

دلنوشت:
آقا جون، تو اربعین حسینتون، دلم هوای کف العباستون رو کرده.
آقا جون عجل وصالک...
امشب التماس دعا.

خبر عاجل:
طی یک فقره اس ام اس ارسالی مشخص گردید که این بنده حقیر سراپا تقصیر نه لیاقت مشهد رو دارم و نه اردوی دانش آموزی رو ،  و مدیرمون مشهدی شد و بنده هم باید چهار ستون مدرسه رو در اون ایام نگاهدارم که مبادا بلرزد.
گفتم لیاقت میخواد.

                                                                          یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
خانم ناظم واقعی و تبعیدی!! یکشنبه 86 اسفند 5 ساعت 8:42 عصر

                                                          یا غریب الغرباء
هر روز که مینویسم با خودم فکر میکنم که حتما برا فردا دیگه مورد خاصی نخواهد بود که بنویسم، اما مگه مدرسه بی جریان میشه؟؟؟
امروز بچه ها مورد خاصی نداشتن. فقط باز دو تا از بچه های اول دعواشون شده بود و اومدن تو اتاقم. قبلا هم در خصوص نوع حرف زدن بعضی از بچه ها باهاتون حرف زدم. یکی از اون بچه ها باز امروز خیلی خاص حرف میزد. داشت در خصوص دوستش و درگیریشون و بی معرفتی دوستش که اومده بود و گله اون رو به من کرده بود حرف میزد، دقت کردم، یعنی دقت هم نمیخواست، دیدم که چقدر مخصوص حرف میزنه. میون صحبتش دائم تکرار میکرد که:
من خیلی اهل حالم خانم، معمولا به دوستایی که بهم حال بدن منم تو رفاقت خوب بهشون حال میدم و آخر معرفتم، هیشکی قد من پای رفیق وا نیستاده، من رفیقامو همه جوره بهشون دم میدم و.....
ااااااااااااااااااه ولش کنین. فقط انقدر محو نوع حرف زدنش شده بودم( با وجودیکه بار اول نیست این مدل حرف زدن رو میبینم) که دیگه نمیفهمیدم چه توضیحی داره در مورد دعواشون میده.
واقعیتش.... آخرش منم خوب به هر دوشون حال دادم و  حال جفتشون رو کردم تو قوطی و فرستادمشون تو کلاس تا ببینم چطوری باز به هم گیر میدن و حال میدن و حال میگیرن...

امام رضای اختصاصی
از اول مهر به بچه ها قول داده بودن که بچه هایی رو که در امر نماز فعال باشن، به زیارت امام رضا(ع) میبرن. خب، الوعده وفا. هفته دیگه کاروان مشهد میره و بچه های فعال نماز رو میبره، البته از جیب مبارک باباهاشون. امروز ستاد این سفر، ساعت یک تشکیل شد و به بررسی جوانب سفر پرداختیم. دو مورد مهم به چشمم اومد. یکی اینکه از ما ناظمها میخوان که هر کدوم از بچه ها شر هستند رو بگیم تا با خودشون نبرن. خب من با یه بررسی تو اسامی دیدم که، ای ول، بعضی از بچه ها شاگردایی هستن که از اول این سفر اقدام به پوست کندن مسئولین اردو خواهند نمود تا انتهای سفر. نمیدونم، ظهر با دیدنه اسامی سعی کردم تو چهره ام تغییری حاصل نشه، اما هرچی فکر میکنم، می بینم که من کی باشم که به خودم اجازه بدم که بچه ای رو از سفر و زیارت آقا محروم کنم، هرچند به قیمت کنده شدن پوست مسئولین اردو.
مورد بعدی بحث در خصوص یه شاگرد اهل تسنن ما بود. این بچه اسمش جزء اسامی ثبت نام شدگان بود. بعد از ثبت نام از بچه های نماز ، جای خالی رو با بچه های داوطلب پر کرده بودن. امروز صحبت بر سر رفتن ، نرفتن این بچه بود و یکی از همکارا به این مطلب انقلت داشت. باز هم فکر میکنم که ما نمیتونیم و به خودمون نباید اجازه بدیم که کسی رو که عاشق زیارت مولا هست، محرومش کنیم، حتی اگه از اهل تسنن باشه.

این رو حتما بخونین
مادر یکی از بچه های اقلیت کلیمی ما، که اتفاقا دختر خوبی داره، امروز اومده بود مدرسه. در حین صحبتاش از من اجازه می خواست برا روزهای آخر سال که چند روز به دخترش مرخصی بدم تا اون بتونه نذرش رو ادا کنه. کنجکاو شدم که بدونم نذرش چیه و بسیار متعجب شدم، وقتی فهمیدم که اون بچه از امام رضا (ع) شفا گرفته و مادرش میخواد جهت ادای نذر اون رو به مشهد ببره. خیلی تعجب کردم، طوری که هیچی نمیتونستم بگم. خیلی خوشحال بودم و تو دلم افتخار می کردم به امام رئوفمون. اما خب، با خودم فکر کردم که اونکه رحمت این مولا رو دیده، پس چرا.....؟؟؟؟!!!!

خانم ناظم واقعی:
کامنتی داشتم که کسی آدرس میخواست تا من رو لمس کنه و ببینه که من واقعیم!!!
بخدا واقعیم. نیاز به لمس نیست.

خانم ناظم تبعیدی:
در یه اقدام لجوجانه با خودمان، اتاقمان را ترک و خودمان را به اتاق معاونت طبقه بالا تبعید نمودیم.
                                                         
                                                              یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >


 لیست کل یادداشت های این وبلاگ