سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی | ایمیل من | من در یاهـو | شناسنامه من  RSS  حکمت با شهوت در یک دل جای نمی گیرد . [امام علی علیه السلام]
جوجه ی ما رو ندیدین؟؟؟!!! شنبه 86 اسفند 4 ساعت 7:14 عصر

                                                        به نام خالق مساوات
نمی دونم از جوجه ی مدرسه براتون تا حالا حرف زدم یا نع؟؟
اول این رو بهتون بگم، البته قبلا هم گفتم، ما منطقه بدی هستیم. به دلیل استیل خاص منطقه، همه مدل بچه تو مدرسه ما هست. خانواده فرهنگی، بازاری، پولدار، غنی ، امروزی، فوق امروزی، و تعدادی هم فقیر.  که در بین حدود 500 و 600 بچه ما، یه چیزی حدود شاید 60 و 70 بچه فقیر هم داریم.

سولماز یه بچه سال اولیه که با قد حدود 130 ( شایدم کمتر) و وزن، اگه بخوام خیلی بالا حساب کنم باید بگم 30 ، ریز نقش ترین بچه مدرسه هست. و البته در کردار و رفتار نیز، مثل یه بچه سوم ابتدایی رفتار میکنه. فکر کنم تو یه پست غیر مستقیم در موردش نوشتم. اون بچه بسیار شلوغیه که خب در نوع خودش شیطنتاش عجیبه. پدر اون معتاده که متاسفانه خرج منزلشون از کار کردن مادرش  درجاههای مختلف تامین میشه و البته رنگ صورت این بچه همیشه حکایت از فقر غذائیه اون داره. تو یه پست نوشتم که ...«بچه ای گوشی دوستش رو برداشت و ...» ...خلاصه بمونه، وقتی کشفش کردیم البته نذاشتم بچه ها بفهمند و گفتیم که: ...« گوشیت توی راه افتاده بوده و یکی پیدا کرده و داده سوپر محل و ما زنگ زدیم و ....» ... سولماز همون بچه بود که گوشی رو برداشته بود و اصلا هم عین خیالش نبود. وقتی به پرونده مشاوره ایه این بچه رجوع کردیم، دیدیم که در پاسخ به گزینه اینکه: ..«بزرگترین آرزوتون چیه؟ پاسخ داده بود: گوشی فلان....» .... اینم بمونه حالا...

چند روز بود می دیدم که سولماز زنگ تفریح چند نوبت میره بوفه مدرسه و با ساندویچ بر می گرده، تعجب کردم، با خودم فکر کردم که چطور وضعشون خرابه که این بچه روزی چند تا ساندویچ می خوره؟ ..(قضاتوت عجولانه) . خلاصه آخرش دلم طاقت نیاورد و یه بار جلوش رو گرفتم و گفتم : ..«وایستا ببینم ، چقدر این ساندویچ های آشغال رو می خوری؟ مگه نگفتم اینا خوب نیست؟ با همون لحن مخصوص خودش که اصلا هم رودروایستی نداره، گفت : نع خانوم، برا من نیست که، اینا مال بچه هاست...» . خیلی عصبی شدم. از فکر اینکه این بچه توان خرید نداره و هر دفعه با این بدن لاجون!!  دو طبقه میاد پایین تا برسه بوفه و .... رفتم باهاش سر کلاس و بچه ها رو دعوا کردم. گفتم شما خودتون به این میگین جوجه، چطور دلتون میاد این رو هی بفرستین پایین و ... بعد از زنگ یکی از بچه ها اومد و گفت خانم، این برا هر ساندویچی که برا بچه ها میره تا بوفه و میاد، بچه ها یه گاز بهش میدن. دلم آتیش گرفت. جگرم سوخت. از خودم متنفر شدم.  بازم بمونه.

این سولماز معمولا کارهای عجیب می کنه. اولا همینجوریش که تو راهرو از ماها آویزونه. از سر و کول دبیرا میره بالا و چون لقب جوجه مدرسه رو گرفته، همه هم دوسش دارن و مراعاتش رو می کنن. اما کارهای عجیب هم داره. یهو غیبش میزنه. یه بار امتحان داشتن و از اول صبح که این تو مدرسه بود ، یهویی زنگ سوم که امتحان داشتن، گم شد. یه چیزی حدود یک ساعت، من و یه گروه ده نفره از بچه ها دنبالش می گشتیم. آخرش تو یکی از کلاس ها و از لابلای بچه ها پیداش کردم. انقدر عصبی بودم که نزدیک بود کتکش بزنم ، چون تو اون یک ساعت واقعا دیگه فکر می کردم که از مدرسه زده بیرون. خلاصه اونم که موقعیت شناسه، هیچی نمی گفت و دیگه از سر و کولم هم بالا نمی رفت. اینم بمونه.

امروز از صبح، یه جلسه فوق مدرن بگیر و ببند داشتیم ( بمونه حالا، حوصلم نیست بگم) و من خوشحال بودم که  اگه اقلا تو دفتر اعصاب خرد کنی بوده، خدا رو شکر تو بچه ها مشکلی نبوده، که باز تو زنگ پایانی، دو باره جوجه ی ما گم شد. من خب مثل اوندفعه باز با یه اکیپ چند نفره دنبالش گشتیم و ایندفعه از کلاس ها شروع کردیم. تو هر کلاسی که نبود، می گفتم حتما تو بعدیه. خلاصه لحظه به لحظه آمپرم میرفت بالا و بلند بلند براش خط و نشون می کشیدم. خدا شاهده بچه هایی که تو گروه جستجو بودن، از ترس صداشون در نمی اومد، میدیدن که چقدر عصبانیم. نزدیک اتمام روز بود و من هنوز داشتم دنبالش میگشتم. اگه به کسی نگین، گریه ام گرفته بود. به یاد مامانم افتادم که همیشه میگن: ...«هرچی رو گم کردین یه حمد بدون ولضااللین بخونین پیدا میشه...».. من حدود بیست حمد رو خونده بودم که، یهو یکی از بچه ها اومد و گفت:  ..« خانم پیداش کردیم. خودتون بیایید...»... دنبال اون دختر رفتم و دیدم تو قسمت تریبون و سن ساخته شده ی تو حیاط که اون ساعت از روز آفتاب داره ، این بچه پشت تریبون ، خوابیده و فارغ از همه دونده گی های ما، خواب هفت پادشاه، شایدم هفت ناظم میبینه. بچه ها که خط و نشون کشیدنام رو دیده بودن، منتظر یه دعوای شدید بودن. منم راستش با همون حس رفتم جلو، اما وقتی دیدم که به معصومیت یه بچه سه ساله خوابش برده، نتونستم چیزی بگم و آروم بیدارش کردم و فقط بهش گفتم: کتکت بمونه برا فردا....

دلتنگنوشتجات:
از کسی که تو روم نگاه کنه و حرفم رو قلب کنه و دروغ بگه، خیلی بدم میاد. 

ویرایشجات:
نچ بابا ، دلتنگنوشتجاتم خیلی با خشانت شد. اصلاح می گردد.
اصلا خوشم نمیاد که کسی تو روم نگاه کنه و حرفم رو قلب کنه و دروغ بگه.

                                                              یا رب نظر تو برنگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
افتخار بی شعوری پنج شنبه 86 اسفند 2 ساعت 10:0 عصر

                                                            باسمه
بابا دعوام نکنین!! باور کنین بدقول نیستم. اگه دیروز ننوشتم برا این بود که، خب به برکت دوندگی های روز سه شنبه، دیروز فیتیله بودم. وقتی هم یه ناظم فیتیله باشه، خب دیگه  خاطره ای نبوده از مدرسه که بنویسه؟؟؟!!!
امروز با اجازتون به افتخار بزرگی نائل اومدم. عجله نکنین ، بخونین!
صبح که رفتم مدرسه، در بدو ورود هنوز سلام و علیک نکرده، با شنیدن دو مطلب یه نموره ریختم به هم. یکی در مورد حرکت یکی از همکارا در روز قبل و در نبود من تو مدرسه بود( نچ، منتظر نباشین، نمیگم، خصوصیه) یکی هم در مورد حرکت زشت بچه های یک کلاس، نسبت به دبیر زیستشون بود. معمولا مواقعی که خاطی یک یا چند نفر باشن، میفرستم دنبالشون تا بیان دفتر( اینجوری کلاس کار بیشتره)، اما وقتی یه کلاس حرکت زشتی انجام بدن، طبیعتا مجبورم برم سر کلاس ، خب منم نامردی نکردم و نذاشتم یه کم بگذره ، رفتم در اون کلاس. البته همکارم هم کنارم ایستاده بود (یه کم با خشانت البته) برا اینکه عبرت خلق گردند دعواشون کردم و چند عامل اصلی رو گفتم بیان دفتر. در کلاس ایستادم تا اون چند نفر از کلاس خارج بشن. یکیشون از جلوم که عبور کرد، کلمه ای گفت که یوهویی رفتم رو ویبره. یه لحظه فکر کردم که اشتباه شنیدم. ظرف دو ثانیه صلاح رو در این دیدم که اصلا به روی خودم نیارم که یهویی همکارم که کنارم ایستاده بود، دست اون بچه رو گرفت و گفت: وایستا ببینم با کی بودی گفتی بیشعور؟؟؟
نمیدونم؟ مثلا همکارم انتظار داشت که اون پا رو هم از این فراتر گذاشته و بگه که با کی بوده گفته بی شعور؟؟؟!!!
ایندفعه دیگه اساسی رفتم رو ویبره.  اگه اونموقع فقط یه بچه من رو به افتخار بی شعوری نائل کرده بود، الان همکارم من رو به اون افتخار رسونده و تازشم به اطلاع کل کلاس رسونده شده بود.
بمونه............حوصلم نیست توضیح بدم که چی شد؟؟ فقط همین رو بگم که به همکارم گفتم که اشتباه شنیدین. ایشون چیزی دیگه گفتن و سرم رو انداختم پایین و رفتم تو دفتر. بازم بمونه که اون بچه تا خود ظهر گریه میکرد و میخواست که ببخشمش. چی میتونستم بگم؟
خدا شاهده اینا رو نمیگم، تا شما بگید چه خانم ناظم بزرگواری!!! نعع اینارو گفتم تا بدونین مقصر اول خودم بودم. همیشه بنا بر این بوده که وقتی عصبی هستم با بچه ها برخورد نکنم و تصمیم نگیرم تا خدایی نکرده یه وقت قضاوت ناحق نکنم. و خب کاش امروز هم من قدری صبر می کردم و بعد می رفتم اون کلاس. من حرکت زشت اون بچه رو تائید نمی کنم، اما حرکت همکارم هم که به روی اون آورد اصلا قشنگ نبود. 
من با اون بچه اصلا حرف نزدم. دعواش نکردم اما بهش فقط گفتم: برو و تا یه مدت، یه کار کن که هرگز نبینمت.
بگذریم.........

سوتی آخر هفته
ظهر میخواستم بیام منزل، زنگ زدم آژانس و وسایلم رو جمع کردم و ( یه نموره امروز وسایلم زیاد بود) خب، منتظر آژانس شدم. برخلاف همیشه یه کم که گذشت دیدم از آژانس خبری نیست، اومدم دم در و بیرون رو نگاه کردم که چشمم خورد به یه پژو 405. راننده اون ماشین از دور یه چیزی گفت. خب من با خودم فکر کردم که حتما داره میگه چرا نمی آیید. من همون از راه دور پرسیدم: آژانس؟؟ باز راننده یه چیز گفت که من فکر کردم که داره میگه بله. من خوشحال سریع وسایلم رو جمع کردم و رفتم به سمت ماشین. در ماشین رو باز کردم و نشستم تو ماشین. از توی آینه، چشمم به قیافه راننده افتاد که چشماش گرد شده بود و داشت بِرّ و بِرّ من رو نگاه می کرد.  خودم و وسایل رو جابجا کردم و گفتم : آقا راه نمی افتین؟؟ یه نگاهی به من کرد و گفت: چرا ، چشم. منتهی اجازه بدین خانم فلانی بیان و بعد بریم.
وااااااااااااااااااااااااای تازه دوزاریم افتاد. ایشون همسر همکارم بود که بیمار بودن و هر روز همسرشون می آمدند دنبالشون. و خب...........
بگذریم. اینم سوتی آخر هفته من.

پ.ن
نچ بابا. درست شدنی نیست. متنای طولانی خانم ناظم کوتاه شدنی نیست، حتی اگه تند تند هم نوشته بشه.
                                                                       یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
به روز می شویم! سه شنبه 86 بهمن 30 ساعت 4:5 عصر

                                                               بسم الله
خب....... نمی دونم چرا یوهویی به سرم زد که برا چند روز، تاکید می کنم فعلا برا چند روز ، زود به زود (شاید هر روز) بنویسم تا ببینم چی میشه( البته اگه وقتم مجال بده). البته این یه خوبی هم داره و اونم اینکه شاید فرجی بشه و از متنای کیلومتری خانم ناظم کاسته بشه.
پنج شنبه روز دریافت کارنامه بود برا اولیا و هنوز که هنوزه، داریم کارنامه میدیم. پنجشنبه که روز اول کارنامه بود، یه اتفاقی افتاد که برام عجیب بود. یه بابایی که اومده بود کارنامه دخترش رو بگیره ، با مسئول مالی مدرسه، خانم حسابدارمون، بر سر پرداخت حق الزحمه ساعات فوق برنامه، بحثشون شد و من که ایستاده بودم به شوخی  گفتم که الحمدلله تموم بچه هاتون یکی یک موبایل تو کیفاشونه، اون بابا سریع موضع گرفت و گفت: نخیرم. بنده حتی خودمم موبایل ندارم. هنوز ده ثانیه از این حرف اون بابا نگذشته بود که .....
دییییییییییییینگ. موبایلش زنگ خورد و....
حالا بمونه . اما نمیدونم اگه قرار بود که خودم رو میگم البته، خدا تموم دروغ هامون رو به همین سرعت رسوا کنه، چی میشد؟؟؟!!!
بی تفسیر:
نمی دونم چرا باید تموم نادیدنی ها رو من چشمم به جمالش روشن بشه!!! صبح که می رفتم مدرسه، چند خیابون مونده به مدرسه، یکی از بچه ها رو با ...د....پ....ر...ش دیدم.( مثلا شما نفهمیدین که من اون رو با دوست پسرش دیدم). قبلا در مورد اون و دوست پسرش چیزایی شنیده بودم و اینکه در بین بچه ها شایعه شده بود که اون با یکی از خواننده های پاپ دوسته. اول با خودش حرف زدم و چون کمی احساس خطر کردم، مامانش رو خواستم .و اوووووووف، اول نزدیک بود که مامانش من و اون رو با هم خفه کنه. کمی آرومش کردم و باهاش حرف زدم. بعد بهش گفتم که ، اینطور که بچه ها میگن اون پسره یکی از خواننده های پاپه.
یوهویی...... اون خانم که هنوز داشت جیغ و داد میکرد، لبخندی زد و گفت: جدی!!! حالا کی هست؟؟؟
حوصله ندارم بقیه اش رو بگم. فقط یه کم سرم درد گرفت.
نهضت موبایل و خوش شانس ترین!!!! بچه مدرسه
امروز با کلاس ورزش کار داشتم و نمی دونستم که بچه هاشون تو اتاق ورزش رفتن یا سر کلاس هستن. در کلاس رو که باز کردم، دیدم فقط سه نفر سر کلاس هستند و ..... بله موبایل و ....خلاصه انکشف شد که اون موبایل دیشب 9 شب خریداری شده و امروز 9 صبح به دست من رسیده! 
دومین فرد خوش شانس مدرسه دانش آموزی بود که زنگ تفریح تو راهرو داشت به سمت حیاط میدوید و .... یوهویی یه چیزی مثل تیر از نمیدونم کجای اون پرتاب شد وسط راهرو و صاف جلوی پای من ایستاد. یه موبایل مدل....(نچ،...نوگویم، تبلیغ میشه).

اصل الکلام:
*نع بابا بازم کیلومتری شد.
*امروز همکارم نبود و فکر کنم که اگه یه کیلومتر شمار به خودم بسته بودم، یحتمل به حالم گریه می کردین از بس راه رفتم..
*این پیام رو یکی از دوستان در مورد متن قبل، به صورت خصوصی دادن.
 نوشتن این مطلب همین طور که خودتون هم فرمودید خیلی نامردی بود
واقعا سر درد گرفتم.
بازم بابته اون متن از همه تون، علی الخصوص این بزرگوار که باعث سر دردشون شدم، عذر می خوام.

                                                                             یا رب نظر تو بر نگردد


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
بگذار تا بگریم.... پنج شنبه 86 بهمن 25 ساعت 8:10 عصر

                                                               یا راحم
یا للمسلم...
 خیلی حالم بَدِه.... ، خیلی خیلی بَدِه...
نمی دونم اصلا حق دارم اینجا این حرفا رو بگم یا نع ؟ می خوام حرفم رو بگم و خودم رو خلاص کنم و شما رو درگیر. این عین نامردیه، درسته؟؟ نمی دونم متهم میشم به تشویش افکار عمومی یا نع؟؟ متهم میشم به اشاعه ..... یا نع ؟؟ متهم میشم به سوء استفاده از احساسات عامه، یا نع؟؟ نمی دونم در این وبلاگ کوفتی رو تخته میکنن یا نع ؟؟ هرچی.... اما من باید بگم.  میخوام بگریم و بگم، تا شما هم بخونین و بگریین. پس بخونین و از بن جگر ناله بزنین، شاید که به گوش آقای غایبمون برسه... یا علی.
امروز صبح تو مدرسه طبق برنامه همیشه، دبیرا یکی یکی اومدن و معمولا تا شروع کلاسها که 40/7 هست تو دفتر صحبت می کنن تا وقت کلاس رفتن برسه. هنوز موعد کلاس نشده بود که یکی از همکارا با قیافه ای زار و نزار وارد دفتر شد. صورتی خسته از بی خوابی شبانه و چشمانی پف کرده از گریه های بی پایان. همکارها ناراحت شده، از ایشون پرسیدن چی شده؟؟!! که باز ایشون زد زیر گریه، اول دلش نمی خواست تعریف کنه و همکارا با شوخی و سربسر گذاشتن ، سعی داشتن که آرومشون کنن. یکی از همکارا می گفت چی شده با همسرت بحثت شده و اون یکی یه چیز دیگه. اما ایشون نه ساکت میشد و نه تعریف می کرد که چی شده. خانم ها رو فرستادیم کلاس و کمی آب برا ایشون آوردیم تا آروم شدن. و بعد شروع کردن به تعریف. گفتن و گریه کردن، و ما شنیدیم و گریه کردیم. گفتن و زار زدن، و ما به گوش گرفتیم و زار زدیم. ایشون گفتند که:
شب قبل جایی مهمانی بودن و یکی از مدعوین فیلمی رو از تو گوشی همراهشون به ایشون نشون دادن که اون فیلم باعث شده تا صبح نخوابند و گریه کنند.
من رو ببخشینم.....
 تو اون فیلم فجیع دختر بچه نهایت 15 یا 16 ساله ای رو نشون می داده که با روپوش مدرسه ابتدا توسط سه پسر (علی الظاهر از مهاجرین کشور همسایه بودن) قرص خورانده شده و بعد به فجیع ترین شکل ممکن توسط اون سه نفر ......... و بعد در نهایت قساوت و سنگدلی سر از بدن اون بچه جدا کردن و تموم این صحنه ها جلوی دوربین صورت گرفته و یکی هم با خونسردی کامل از این صحنه ها  فیلمبرداری می کرده. و در انتهای فیلم هم ورود نیروی انتظامی رو به اون مکان و دستگیری و ......
بی پرده می پرسم: کی مقصره؟؟
*اون بچه؟؟
به چه بهانه اون بچه رو به اون مکان کشوندن. در گوشش از عشق و عاشقی گفتن و اون رو به اون لونه عقرب بردن یا یه چاقو بیخ پهلوش گذاشتن و از راه مدرسه بردنش؟
*پدر و مادرها؟
که به بچه هاشون اصول ایمنی رو یاد نمیدن و با رفتارهای غیر صحیح اونا رو از محیط گرم خانواده دور کرده و به دامان محبت کاذب کشونده و یا از اونطرف، با نشوندن بچه هاشون پای ماهواره ها اونها رو از خود بیخود نموده و ...  یا اینکه به پاره های جگرشون یاد نمیدن که سوار هر ماشینی نشده و .... بارها جلوی مدرسه خودمون شاهدم که دختر بچه های نهایت 16 یا 17 ساله، سوار ماشینهای مختلف شده، حالا یا بعنوان مسافر کش ها و یا بعنوان.... همین اول سال تحصیلی امسال بود که دو دختر سال اول دبیرستانیمون با وقاحت، کمی جلوتر از مدرسه سوار ماشین یه پسر شده و ....
*من ناظم و مای مدیر و توی معلم و اوی تربیتی؟؟؟
که به جای جلب محبت و آگاه نمودن بچه ها به این گیر میدیم که بچه جلوی من همجنس خودش ، مقنعه اش رو بیاره تا روچشمش و بیرون از مدرسه....
*اداره آموزش و پرورش و مراجع بالاتر؟؟
که به جای هر کار اصولی و عمده، به دنبال ورق بازی و برگزاری سمینار های فلان و کوفت و زهرمارن؟؟
*نیروی انتظامی؟؟؟
که نمیدونم باید چه بکنه!!
*دولت ؟؟
که دست این مهاجرین رو نمیگیره و حالیشون نمیکنه که مهمونی تمومه داداش من. برو خونتون، بسه.
*برادر مهمان کشور همسایه؟؟
که الحق خوب حرمت میزبانش رو نگهداشته و ....
نمیدونم...هیچی نمیدونم. فقط میدونم که حالم داره بهم می خوره. فقط میدونم یه بچه، (واقعا یه بچه؟؟؟) بی حیثیت شده و سر از بدنش جدا شده و پدر و مادرش ، مگه بمیرن تا از این غم رها بشن.
اینم میدونم که این قبیل جرم و جنایت ها نه فقط توسط مهاجرین، که متاسفانه توسط برخی از هم میهنان خودمون نیز انجام میشه.
چه باید کرد؟ به کجا باید پناه برد؟ با کی باید درد و دل کرد.
حالم بده....خیلی حالم بده....

پ.ن
*
من رو ببخشین. اذیتتون کردم. نهایت نامردی رو انجام دادم. خودم میدونم. فکر و روح شما رو هم درگیر کردم.
*چی میخواهید برام کامنت بذارین؟
شریک غم اون پدر و مادریم؟ مقصر رو معرفی کنین؟؟ دولت رو بکوبونین؟؟ از نیروی انتظامی دفاع کنین؟؟ به مهاجرین و کلهم متجاوزین فحش بدین؟؟؟ به پدر و مادرها حمله کنین؟؟ به من ناظم فحش بدین؟؟؟
نمیدونم. اما اگه چیزی دارید که یه کم، اقلا یه کم این دل واموندم رو آروم کنه، ازم دریغ نکنین.
* من رو ببخشینم. امروز خفقان گرفتم. امروز کارنامه هم می دادیم. روز بدی بود.
* دلم به اندازه ی تموم دنیاتون ابریه و بارونی.

                        بگذار تا بگریم چون .....
                        کز سنگ ناله خیزد.....
                                                                  یا رب نظری، نظری، نظری.....


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
کلاه گشادی که رفت سرم شنبه 86 بهمن 20 ساعت 11:31 عصر

                                                                یا علی
خب، اول یه کف برام بزنین که در طول دوران وبلاگ نویسیم سابقه نداشته که به فاصله کمتر از 24 ساعت دو بار آپ کنم.
و اما اون کلاه گشادی که امروز رفت سرم.(چقدر مشتاقین که ببینین چطور میشه سر یه خانم ناظم رو کلاه گذاشت). قبل از اینکه متنم رو بنویسم توصیه می کنم که متن قبل رو بخونین تا برا خوندن این متن توجیه باشین. البته اونایی که نخوندن رو می گم ها.
دیشب که اون مطلب رو در مورد دزدی تو مدارس نوشتم اصلا فکر نمی کردم که امروز گرفتار این مشکل بشم و یه همچین کلاه گشادی بره سرم. از اونجایی که همیشه فکر می کنم در بطن مسائل پیش اومده حکمتی وجود داره، تموم امروز رو ( البته بعد از بازگشت از مدرسه رو می گما) فکر میکردم که، چرا اینطوری شد؟
تو متن قبل گفتم: ما همیشه با بچه هایی که دچار معضل دزدی هستن، برخورد ارشادی می کنیم. شاید این اتفاق افتاد تا خودم رو یه محکی بزنم و ببینم واقعا چقدر در رابطه با خودم اقلا، صادقم!
همیشه فکر می کردم که خیلی زرنگم و کسی از بچه ها نمی تونه سرم کلاه بذاره. خلاصه که یه کلاه به این بزرگی امروز رفت سرم( کدوم بزرگی)؟؟...... بخونین...
از ابتدای سال تحصیلی برا جلوگیری از معضلات تمدن و به روز شدن!!!  به بچه ها هشدار دادیم که موبایل نیارن و در عین حال اعلام کردیم که، چنانچه یه روز، دانش آموزی مجبور شد موبایل بیاره حتما صبح به ما یعنی معاونین هر پایه، تحویل بده و بعد بره کلاس. تو حوصلم نیست که از سختی های این مطلب بگم. بچه هایی که هر روز موبایل می آوردند و از جای امن برا نگهداشتن این موبایل ها و ..... منتهی حسنی که داشت این بود که اقلا دیگه بچه ها برا هم از مظاهر تمدن بولوتوس نمی کردن!! و جای گوشی ها هم از دستبرد در امان میموند( عجب هم موند) و ظهر موقع رفتن می اومدن و گوشی ها رو می گرفتن و میرفتن.
امروز صبح که رفتم مدرسه بچه ها گوشی ها رو تحویل دادن و خب منم گذاشتم جای امن و ...... ظهر شد. ساعت دو و نیم که زنگ خورد ، بچه ها اومدن و گوشی هاشون رو گرفتن. معمولا موقع تحویل مدل گوشی رو میپرسم و تحویل میدم و تا به امروز، بنا بر اعتماد به صداقت بچه ها بوده. موقع تحویل گوشی ها یکی از بچه ها داشت در مورد موضوعی با من صحبت می کرد و بعد هم گفت: خانم گوشی من رو بدین برم. یه کم نگاهش کردم، اما یادم نیومد که اون صبح به من گوشیی داده باشه. باز چیزی نگفتم و چون من نشسته بودم و اون برخلاف بقیه که اونور میز می ایستند، بالا سرم واستاده بود و داخل کشو رو میتونست ببینه. گفتم مدل گوشیت چی بود؟ به یکی از گوشی های گرون قیمت اشاره داد( نچ... مدلش رو نمیگم. آخه تبلیغ میشه) و خلاصه گوشی رو گرفت و رفت.
منم بعد از تموم شدن گوشی ها در کمد رو بستم تا برم منزل(همه همکارا رفته بودن و تنها مونده بودم) که یوهویی دیدم یکی نفس نفس زنون اومد تو اتاقم و: خانم لطفا گوشیم رو بدین.
من که انگار دنیا رو زده باشن تو سرم گفتم: آخه گوشیی نمونده. همه ش رو بردن که .
خلاصه بعد از پرسیدن مشخصات گوشی و غیره... بعلع.
بمونه که با چه طرفندی موفق شدم اون بچه رو که رسیده بود خونه برگردونم تا بتونم گوشی رو پس بگیرم. چقدر خودم رو کنترل کردم تا در حضور بچه صاحب گوشی چیزی نگم تا اون از مدرسه خارج بشه و بعد با فرد خاطی صحبت کنم. 
موقع برخورد خدا شاهده نمیتونستم تو چشم اون بچه نگاه کنم و ( با وجودی که شدید خستم بود و گرسنم بود ) همه ش به خودم نهیب می زدم که من برا خواننده هام نوشتم که ارشادی برخورد می شه، پس یادم باشه تا اصولی برخورد کنم. می دونین، آخه همیشه مشاورها هستن و خب با کمک هم صحبت می کنیم . و امروز اما من تنها بودم، خلاصه کنم، (خلاصه نویسی بعد از یه کیلومتر متن حال می ده ها!!!) . گوشی رو گرفتم. اما دلم خیلی به درد اومد( یحتمل از گرسنگی بوده) .
تموم ظهر تا حالا رو فکر می کردم که اون بچه ، یه بچه نهایت 15 ساله چطور به این راحتی تونست خودش رو قانع کنه تا سر ناظمش رو کلاه بذاره؟ ترس از عقوبت عظمی این کار به کنار ، چطور از عواقب دنیوی این مطلب ذره ای ترس نداشت؟ آیا عشق موبایل باعث این حرکت بود یا صرفا یه عادت زشت؟ نمیدونم. باور کنین خودمم نمی دونم چی بگم؟

دل نوشت:
دلم برا اون بچه خیلی می سوزه. خیلی. همه ش فکر می کنم فردا چطور می خوام تو صورت اون نگاه کنم.

افاضاه التحلیل:
نه بابا می شه پس سر خانم ناظما رو هم کلاه گذاشت. اونم کلاه به این گشادی.  (ای بابا منظور قد کلاهه، تو کجا میای)؟؟
                                                              یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
گلهای آراسته به سبزه!! شنبه 86 بهمن 20 ساعت 12:9 صبح

                                                   بسم الله النور علی نور
اصل نوشت :
دهه فجر انقلاب اسلامیه. خداییش برنامه های تلویزیون امسال سبک و سیاقی متفاوت پیدا کردن و به نظر من یه نموره از چند سال گذشته بهتر شده.  برنامه های تاریخی که گذاشتن ، واقعا روشنگرانه هستش. دستشون درد نکنه. اما از بزرگداشت انقلاب تو مدارس، اگه چیزی نگم، بهتره. فقط تزئینات و ایستگاه صلواتی و .... همین. و یه نسل امروزی اگه قرار باشه که تو مدرسه هم در مورد انقلاب  و امام و شهداء، روشن نشه، کجا قراره که بفهمه؟ میدونین چی میشه؟ هیچی!! بچه شهید موقع ثبت نام به جای اینکه افتخار کنه، به مادرش تلنگر می زنه که نگو من بچه شهیدم..... بمونه بهتره پدرجون. آره، بگذریم.

تاخیر نوشت:
خب، از دو ، سه پست قبل تا حالا می خواستم در مورد یه موضوعی که دغدغه ش، حتی تو امتحاناتم رهامون
 نکرده صحبت کنم. این چند سالی که کار می کنم همیشه با یه معضل بزرگ روبرو بودیم. نمی دونم، اصلا زبونم نمی چرخه که راحت اسمش رو ببرم. اما خب، باید بگم تا بدونین دارم از چی حرف می زنم.
متاسفانه همیشه تو مدرسه با بچه هایی طرف هستیم که وسایل دیگران رو بی اجازه بر می دارن. به روایتی راحت تر با بچه هایی طرف هستیم که نمیدونیم باید باهاشون چه کنیم. از یه طرف وسایل بچه ها رو بی اجازه بر می دارند و از طرف دیگه نمی تونیم دنبال اثباتش رو بگیریم که با این کار ، یه بچه رو در مدرسه بدنوم کرده و تازه اگه بشه اثبات کرد.
نمی خوام اینجا عوامل مختلف رو بررسی کنم ، که خب البته اونم واقعا قابل توجه. خیلی ها فکر می کنن که ریشه این دزدی ها(متاسفم از بکار بردن این اسم)  فقر هست. اما باید بگم که اصلا اینطور نیست و فقر دقیقا یکی از آخرین دلایل این مهم می باشه. بچه ها خیلی راحت سر کیف های هم رفته و به صورت شوخی و جدی از خوراکی گرفته تا لوازم شخصی هم رو بر می دارن.
یکی از لوازماتی که بسیار اتفاق افتاده که تو مدارس گم میشه، متاسفانه موبایله. از یه طرف ما به بچه میگیم، گوشی با خودتون نیارید و از طرف دیگه پنهانی میارن و ما بعد از گم شدنش متوجه میشیم، که خب البته کاری هم نمیشه کرد.
ما خیلی سعی می کنیم که با بچه هایی که شناسایی میشن در این باب؟، ارشادی برخورد کنیم و نذاریم دیگران متوجه بشن. در یکی از موارد عجیب که چند وقت پیش رخ داد، موبایل یکی از بچه ها  گم شد و ..... بمونه حالا مهم اینه که وقتی فرد خاطی رو گرفتیم و نذاشتیم اون بچه متوجه موضوع بشه و موبایل رو دادیم به مغازه دار محل و تلفن و ...... مثلا یکی پیدا کرده و داده مغازه دار.
اینا مد نظرم نیست، اینش مهمه:
وقتی سوابق تربیتی و پرونده تربیتی اون بچه رو مطالعه می کردیم با مشاورمون، تو فرمی که اون بچه پر کرده بود در جواب سئوال اینکه بزرگ ترین آرزوتون چیه؟ گفته بود: داشتن گوشی مدل فلان( دقیقا همون گوشی که از دوستش برداشته بود.
شاید یکی از بزگترین دلایل این مطلب عدم آگاهی دادن خانواده ها به فرزندانشون در خصوص مسئله حق الناس و تفکیک مال غیر از خود باشه. خیلی از بچه ها اصلا با موضوع حق الناس آشنایی ندارن. نمی دونم بچه ای که موبایلی رو ببخشین بلند می کنه، یعنی تو خونه ازش پرسش نمیشه که این گوشی از کجا اومده؟؟
 من نتیجه گیری نمی کنم. فقط بدونین که گاهی بعضی بچه ها که عادت به این حرکت زشت دارن جزء متمول ترین بچه هامون هستن که انشاءالله در پست بعد یکی از عجیب ترین داستان های پیرامون این مطلب رو براتون می نویسم.

اس ام اس و یاد یه شهید
افسانه یکی از صمیمی ترین دوستانمه که از زمان محصلی با هم پشت یه نیمکت مینشستیم و الانم این چند ساله رو با هم همکاریم. افسانه فرزند شهیده و پدرش از سرداران جبهه های نبرد حق علیه باطل بوده. الان که داشتم متنم رو می نوشتم، اس ام اس این عزیز به دستم رسید و خب چون در بین همکارانم اون تنها کسی هست که اینجا رو می خونه و در ایام الله دهه فجر هستیم،  به ذهنم رسید که از همینجا یاد و خاطره پدر بزرگوارش رو محترم داشته و بگم که: افسانه جان، شهدا همیشه برا ما عزیز و محترم هستن. کاش پدر تو و بقیه شهدا از ما راضی باشند.
یا علی.

                                                                   یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
آخیش، گفتم راحت شدم پنج شنبه 86 بهمن 11 ساعت 8:25 عصر

                                                       بسم الله الرحمن الرحیم
یا علی.
انگاری قسمت نیست که من اینجا از اون چه که دغدغه ما، حالا چه قبل از امتحانات و چه در طول امتحانات و چه سال قبل و قبلتر بود و اکنون بدتر شده صحبت کنم.( چه همه،!!! چه).
آخه! می دونین؟؟ داشتم تو وبلاگا مطلب می خوندم( یه وقت نخونین وب گردی می کردم!! زشته) که چشمم خورد اینجا و خب کمی تا قسمتی داغ دلم تازه شد و گفتم اول یه صحبتی در این مورد بکنم و اگه عمری بود تو نوشته بعدی دغدغمون رو بگم.
در آموزش و پرورش هر دانش آموز سرانه مخصوص به خودش رو داره که خب، اگه اینجا براتون اون مبلغ رو بگم شاید به یاد عزای امام حسین، یه دل سیر گریه کنین برامون، و هر سال هم از سال قبل بدتر، مسئولین آموزش و پرورش موعد ثبت نام ها که می شه میان و حالا یا تو رسانه ملی و یا با مطبوعات مصاحبه می کنند و به اولیای محترم و محترمه اعلام میدارند که: به هیچ عنوان مدارس حق ندارند که پول بگیرند و با خاطیان مطابق قوانین و فلان و فلان برخورد می شود.( به جای فلان و فلان بخوانید پوست مدیر مربوطه را درسته، جدا می نماییم) و تابستان تند و تند هم بخشنامه های وزارتی و استانی از خودشون صادر می کنند، که مجبوریم بزنیم تو پانل و مردم موقع ثبت نام ببینند و چنانچه دور از جون شما ما همچین غلط هایی نمودیم خودمون، خودمون رو کَت بسته تحویل اولیا نموده تا ما را تحویل مسئولین آموزش و پرورش کل نمایند و هر سال هم اوضاع داره از سال قبل بدتر می شه. ( شاید باید بگم آموزش و پرورش هر سال داره از سال قبل مردمی تر می شه!!!!؟؟؟؟).
و اما از اونطرف......
الان تعداد زیادی از مدارس رو آموزش و پرورش اومده و هیئت امنائی کرده و بخشنامه های متعدد برا مدارس هیئت امنائی صادر گشته و این قبیل مدارس با شورای مدیر و اعضای معتمد محل و فلان و فلان ( همون فلان و فلان بخونین) تشکیل شده و این شورا تصویب می کنه که برفرض این مدرسه در سال جاری خداد تومن( اصلا نخونین 150000 تومان) از هر دانش آموز پول می گیره و خب اونموقع ما گردن شکسته ها باید کاسه گدایی دست گرفته و از مهر به بعد برا خرج و مخارج مدرسه هر روز با اولیا تماس بگیریم و ......( جای سه نقطه بخونین : فحش وخوریم. البته دور از جون شما).
و اما از یه طرف دیگه.....
اولیا که در تموم طول تابستون تو رسانه و مطبوعات شنیدن و خوندن و مثل یه بچه خوب، حرف هم گوش می کنن، به هیچ عنوان زیر بار نمیرند و خب حق هم دارن، چون توجیه نیستند. البته نه تموم اولیا، بی انصافی نمی کنم و باید بگم که بعضی از اولیا درک می کنن.
صحبت من سرا پا تقصیر اینه که چرا آموزش و پرورش با مردم رودروایستی میکنه؟ چرا با مردم شفاف برخورد نمیکنند؟ چرا نمیان مشکلات رو بگن و مردم رو توجیه کنند که آموزش و پرورش وزارت خونه ای نیست که محل در آمد داشته باشه و در عین حال از اساسی ترین ارکان یه مملکته. چرا نمیان بگن که یه مدرسه مثلا؛ اقلا 500 یا 600 نفری خرج آب و برق و گاز و تلفن و غیره و غیره داره. چرا نمیگن که مثلا برف یه پشت بوم مدرسه رو باید 200000 تومن بدی تا بریزن. چرا نمیگن که مثلا تو همین برفندگیا و تطیلندگیا( چی بود این؟؟) ما فقط حدود 300000 تومن پول ترکیدگی لوله و ترمیم اون رو دادیم. چرا نمیان بگن که خدا مارو دوست نداره و برامون بارون ورق نازل نمی کنه و ما اوراق برا تکثیر، بسته ای 3000 تومن میخریم؟
بسه، خستم شد. اون وقت می دونین چی میشه؟؟؟
نُچ نمیدونین. اونوقت منطقه ای مثل منطقه ما که یه منطقه تقریبا مرفه هم هست، و هر کدوم از بچه ها برا خودشون موبایل و دفتر و دستکی هم دارن( خب داشته باشن، به ما چه!) اولیائشون دلشون نمیاد هیچ کمکی به مدرسه ی بچه ی خودشون بکنند. مقصر نیستن چون توجیه نیستن. شاید اگه اینهمه سعی در مردمی نشون دادن کاذب نبود و به جاش با مردم راحت و شفاف در مورد آموزش و پرورش صحبت می شد اولیا هم قطعا با مهد پرورش فرزندانشون به این شکل برخورد نمی کردند. کاش آموزش و پرورش سال به سال به جای اینهمه مردمی شدن!!!!!!!!! کمی تا قسمتی ، آگاهی می شد و مردم رو آگاه می کرد.

تقدیر جات
*جهت بکار گیری اصول ایمنی، باید از اون دسته از کسانی که ما رو یاری دادن و میدن و خانواده رجبی و نیم وجبی و بقیه، همینجا تشکر کنم.
*دعا نموده گذر یه کسی( همون یه کسی بخونین) اینجا نیفته.
*افتادم افتاد، نُچ ... نُچ مهم نیست. 
                                                                        یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
دو پاره جمعه 86 بهمن 5 ساعت 3:4 عصر

                                               أَلسَّلامُ عَلَیْک َفَإِنّی قَصَدْتُ إِلَیْک 
پاره پاره های دلم:
تصمیم داشتم، در مورد محرم فقط یه پست بنویسم. چون دلم نمی خواست، رو جریانات محرم قلم فرسایی کنم و دوست داشتم که مطلب، فقط دل نگارشم باشه. اما خب دو مورد باعث شد که باز راجع به عاشورا و این چیزها بنویسم.
یکی اینکه تو این مراسمات دو مطلب دیدم که فکرم رو نارحت کرد، و دلم میخواست که مفصل در موردش بحث کنم اما باز می بینم دلم نمیخواد که قلم فرسایی کنم. یکی چند مورد تو این چند روز، دسته های عزاداری با شرکت کنندگان فقط خانم دیدم که خب.... بمونه اما ظاهر رو اصلا نپسندیدم. با اصل قضیه مخالفتی ندارم. مثلا الان تو لبنان همه ساله دسته های عزاداری خانم های شیعه و محجبه با حجاب کامل راه می افته؛ اما تفاوت اونچه اونجا هست، با این چیزی که من دیدم..... بسیار بود.
مطلب بعدی، از خود بی خود شدن بعضی از عزادارن که امسال دو سه مورد دیدم و مثلا با سر رفتن تو شیشه مسجد یا هیئت یا.... بمونه اما خب فکر نمی کنم، گذشته از تاثیر سوء این مطلب و سوء استفاده عوامل وهابیت و ...  آقا امام حسین راضی به این مطلب باشند. بمونه حال بحثش نیست.
مطلب بعدی: عزیزی تو مسنجر ازم سئوال کرده بودن که اگه برا این موج جدید محرم من رو دعوت کنن برا نام بردن از مقام شهیدی از کربلا، که بیشترین تاثیر رو روی من داشته، آیا می نویسم یا نه؟ خواستم فقط بگم که نیاز به دعوت نیست و بی تعارف میگم، به تموم شهدای کربلا ارادت خاص دارم اما نام و ذکر یاد و مصائب و وفای آقام ابوالفضل، همیشه در تمام طول زندگیم همراهمه و بدون اغراق بگم که همیشه از ایشون حاجت گرفتم و موقعی نبوده که دلم گرفته باشه و یا دل شکسته باشم و نام آقام ابوالفضل رو ببرم و ..... 
تموم زندگیم فدای یک نگاه عباس....

پاره پاره های روحم:
گاهی به یه چیزی اصلا فکر نمی کردی،
گاهی به یه چیزی یه جور دیگه فکر می کردی،
گاهی به یه چیزی مدل دیگه دل بسته بودی،
گاهی به یه چیزی از تموم وجود رو اطمینان خودت قضاوت می کردی،
گاهی به یه چیزی انقدر تکیه می کنی که از اصل قضیه فارغ می شی.....
بعد.....
یه چیزی می شنوی،
نع شایدم یه چیزی می بینی،
نع شایدم اصلا یه چیزی نمی شنوی،
نعع یحتمل اصلا هیچ چیزی نمی بینی........
اون موقع هست که دلیلش رو نمی دونی اما، پریشونی با تموم لشکرش بهت هجوم میاره.
اونموقع بازم بی دلیل، حس می کنی که: ناگهان چه زود دیر می شود.

پ.ن
*
این هفته می خواستم، از موضوعی بنویسم که حتی در ایام امتحانات هم دغدغه اش باهامون بود. اما خب نشد. حالا بعدا می نویسم، البته اگه حسش بود و بود و بود و بودم.
*تو این مدتی که مطلب می نویسم اینجا، هرگز کامنتام خصوصی نبوده، حتی اون زمانی که دو هفته رفتم مکه باز هم، قسمت نظرات باز بوده، اما حالا برا جلوگیری از گمانه زنی با طعم نگرانی و محبت، اجازه بدین که تو این پست، فقط تو این نوشته، نظراتتون برا خودم بمونه.
بزرگوارید. ممنونم.
                                                                            یا رب نظر تو برنگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
اشک نویس پنج شنبه 86 دی 27 ساعت 12:10 عصر

                                       اَلسَّلامُ عَلَی الشَّیبِ الخَضیب و عَلَی الخَدِّ التَّریب
چند بار نوشتم و پاک کردم.
از کربلا نوشتم و از حسین. از حسین نوشتم و نینوا و از فرات. از فرات نوشتم و آب و از شرم. از شرم نوشتم و.... از شرم نوشتم و از عباس، از عباس نوشتم واز کف العباس و دل خواهر. از خواهر نوشتم و از زینب و از تَلِّ زینبیه که دیده بانی عشق بود. از تپّه عشق و رعنا جوانی به نام علی اکبر، از علی اکبر نوشتم و از اِرباً اِربا. از علی اصغر نوشتم و ...... از علی اصغر نوشتم و از سفیدی و نرمی حلق. از گهواره نوشتم و از مادری که ضجه رو هم به خاطر شرمندگی حسینش در سینه خفه میکنه. از نیزه نوشتم و گودالی که رنگ خون گرفت. از خون نوشتم  و غروبی که رنگ عشق گرفت. از خواهر نوشتم و نیزه های شکسته. از گودال نوشتم و کمر خم شده مادری پهلو شکسته. از ضجه نوشتم و نوای کروبیانی که هم نوا با زهرا عرش رو به لرزه واداشتند. از خیمه نوشتم و آتش. از آب نوشتم و از گوشواره. از قرآن نوشتم و لبانی که بر سر نی، یا جداه می خواند. از کهیعص نوشتم و بَدَنای بی کفن. از خرابه نوشتم و.... از خرابه نوشتم و تشت اهدایی و از رقیه. از آوارگی نوشتم و تاولهای پا. از نماز نوشتم و عمه ای که نماز شبش رو نشسته می خونه. از ظلم نوشتم و مجلس سرافرازی زینب. از استقامت نوشتم و ما رایت الا جمیلا. از کربلا نوشتم و از عاشورا و از تاسوعا و فلسفه شهادت. ازسالها و قرنها نوشتم و ثارالله. از غریبی نوشتم و از آقام که غریب بود و نع، دیگه نیست.........

نوشتم، خیلی چیزا نوشتم. اما همه رو حذف کردم. آخه آقا جون هرچی نوشتم دیدم دارم می نویسم که بخونن. دیدم حرف دلم اینا نیست. دیدم نمیتونم حرف دلم رو با قلم بنویسم. آخه آقا جون اگه چیزی ننویسم بهتره تا فقط بنویسم.

اشک نویس
حرف دلم رو فقط با اشک می تونم بنویسم. آقا جون مشق عشقم رو با اشک مینویسم. اونم فقط تو مجلست.

بسم الله
هر کی میتونه، اشک دلم رو بخونه، بسم الله. امشب تو مجلس آقام. یا علی.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
شرط اخلاق پنج شنبه 86 دی 20 ساعت 2:18 عصر

                                               اَلسَّلامُ عَلَی الباکینَ عَلَی الحُسَین(ع)
خُب، جاتون خالی یه هفته خوب و پر فیتیله رو پشت سر گذاشتیم و اصلا هم قد کارگرای برج میلاد کار نکردیم تو این هفته. حالا خدا می دونه که بعد از این تعطیلات، چطور قراره که امتحانات جامونده انجام بشه، الله اعلم. این هفته که ما فقط دو روز رفتیم و مطلب قابل توجهی هم نداشتیم، اما دیروز داشتم تو وبلاگها رو نگاه میکردم که رسیدم به این مطلب ، و خب یه سئوال و مطلبی رو که حدودا یه ماهی هست که بحثش تو مدرسه باز شده برام زنده شد.
یک ماه اول سال تحصیلی، برا نماز جماعت ظهرها از یه حاج آقایی دعوت می کردیم که برا نماز بیان و مارو به فیض نماز اول وقت برسونن. ایشون فرد بسیار عالمی بودن که خب سخنرانی های کوتاه و پر محتوای بین دو نماز ایشون هم دیگه مزید بر علت شده بود و حسابی همکارانی که به نماز می رفتند( ما هم که معمولا به دلیل لیاقت بسیار!!! از فیض نماز جماعت تو مدرسه محرومیم و باید مواظب کلاس ها و بچه هایی که نماز نمیرن باشیم) از نماز های پربار ایشون و سخنرانی های کوتاهشون تعریف می کردند. ما یک ماه در خدمت ایشون بودیم و بعد حاج آقا به مسافرت رفتند. در اون یک ماه نمازهای خوبی داشتیم، از نظر محتوی و فقط یه مطلب مارو کلافه کرده بود و نمی فهمیدیم که چرا اینطوریه!!
اون مطلب این بود که بچه ها استقبال نمی کردن و فقط تعداد کمی در نمازها شرکت می کردن ، چیزی شاید حدود هفت یا هشت نفر. و خب ما نمیتونستیم بفهمیم که این عدم استقبال علتش چی میتونه باشه!!
بود تا حاج آقای دوم رو دعوت کردیم و خب چند روز اول وضع به همون منوال بود تا یه روز یکی از همکارا گفتن: متوجه شدین که نماز جماعت چقدر داره دوباره شلوغ می شه؟؟!! و روزهای بعد ما متوجه شدیم که بله نماز دوباره به شکل سال قبل داره بر میگرده. یه کم دقت کردیم و دیدیم که این حاج آقا هم به همون شکل ادای فریضه می کنند و پاسخ به سئوالات و غیره. چند روز بعد، از صحبت هایی که خود بچه ها می کردن و همکارایی که تو نماز خونه میرفتن دلیل این تغییر وضعیت رو متوجه شدیم. این حاج آقا بین دو نماز ، سئوالات رو نه کتبا که شفاهی از بچه ها می شنیدن و بسیار هم پدرانه به سئوالات اونا جواب میدادن و به نوعی میشه گفت که تونسته بودن ارتباطی قشنگ در قالب یه ملجا و پناهگاه دینی برا بچه ها بوجود بیارن. البته اون حاج آقای قبلی هم به سئوالات جواب میدادن، اما نه به این شکل و نتونسته بودن با وجود تمام اون علم بالا این ارتباط رو برقرار کنن....بمونه.
کشف این مطلب باعث شروع بحث در جلسات و بخصوص ستاد نمازمون بود. نمی خوام بحث ها رو باز کنم. فقط همین اندازه بگم که عده ای به برخوردهای پدرانه ایشون ایراد می گرفتن و روش حاج آقای قبلی رو می پسندیدند و عده ای هم این روش رو قبول داشتن و می گفتند که این نسل رو باید با محبت به سمت دین سوق داد و .......
با خودم فکر می کنم که مگه دین ما دین اخلاق نیست؟ مگر پیامبر ما به همین حسن خلق موفق نشد که اسلام را به مهمانی قلوب ببرد؟ چرا اگر کسی هم داره درست برخورد می کنه، اون رو و رفتارش رو رد می کنیم؟! قبول دارم که خُب مدرسه دخترونه هست و یه کم احتیاط در برخوردها شرط عقل می باشد، اما چرا به همون مقداری هم که دین جایز دونسته انقلت وارد می کنیم؟ چرا نماد دین بودن را با بد اخلاقی و عدم ارتباط صحیح و مذهبی با کسانی که محتاج این محبت از جانب نمادهای دینی هستن، یکی می دونیم؟ دین ما دین اخلاق است و ما اجازه می دهیم که جوونای ما روز به روز به دلیل عدم ارتباط صحیح با مبلغین دینیمون ( که البته، نه همه) و افکار غلط عده ای، و باورهای نادرست گروهی دیگر، که باعث بوجود اومدن این فاصله می شه، از دین فاصله بگیرند.یادمون نره، اخلاق و نقش اون رو در جذب جوانان..... اینم بمونه.
اون حاج آقا رو هم گفتن که دیگه نیان و الان یه حاج آقای دیگه، تقریبا مشابه حاج آقای اولی اومدن. البته تو ایام امتحانات که نماز نیست اما خب، اینم بگم که باز آمار بچه ها تو صفوف نماز جماعت کم شده.

دل نوشت
محرم داره میاد و نمی دونم چه کردیم؟ نمی دونم امسال چقدر قراره از این سفره بهره ببریم و بهره برسونیم. نمی دونم، فقط می دونم که:
دلم هوای بین الحرمین رو کرده.
دلم هوای کف العباس رو کرده.
دلم هوای تل زینبیه رو کرده.
دلم هوای تو رو کرده آقا جون.
تموم زندگیم فدای یک نگاه عباس.
دلم هوای بوی نم سرداب آقام ابوالفضل رو کرده تا الی الابد، شرمندگی آب رو فراموش نکنم.

                                                         یا حسین مددی.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >


 لیست کل یادداشت های این وبلاگ