سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی | ایمیل من | من در یاهـو | شناسنامه من  RSS  مؤمن نسبت به لغزش برادرش، مهربان و آسانگیر است و [حقّ ] دوستی دیرین را رعایت می کند . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
تقلب توانگر کند.... جمعه 86 دی 14 ساعت 4:15 عصر

                                                  بسم الله الرحمن الرحیم
یک هفته از شروع امتحانات می گذره و خوب به حمدالله مشکل خاصی نبوده. ما هنوز  زنده ایم و می دویم. منتهی محض اطلاعتون باید بگم که بسکه می دویم، فعلا این شکلی هستیم
هفته ی قبل، آیین نامه ی امتحانات رو در باب تقلب ( انضباط و نمره همون درس فرد خاطی صفر، و از سه امتحان بعدی هم محروم) برا کلیه ی بچه ها خوندیم و گفتیم و گفتیم... انقدر دخترای خوب و حرف گوش کنی بودن که تا دلتون بخواد ما تو این یه هفته از بچه ها تقلب گرفتیم. اونم چه پایه و چه رشته ای؟؟ اگه گفتین؟؟ نُچ ... عمرا اگه بتونین بگین.
پایه سوم که امسال نهایی دارن و رشته ی... نععع بابا ، بیچاره انسانی ها اسمشون بد در رفته. بعلع این هنرا از بچه های رشته ی ریاضی سر زده. بمونه... شاگرده و تقلب دیگه. به قول یکی از هم دانشگاهیا که می گفت: .... صبر کنین . میگم. دو خط پایینتر بخونین.
برف هم که اومد و یه روز برفندگی سخت هم شد و اما، مارو تعطیل نکردن و خوب اونم بمونه. اون روز رو هم به سلامتی گذروندیم. حالا که هفته ی کم جنایتی داشتیم، براتون دو تا خاطره می گم. یکی در باب برف و یکی در باب تقلب.

الاول و اصل الکلام فی الباب التقلب
یه هم دانشگاهی داشتیم که خودش دبیر حق التدریس هم بود و بسیار باهوش و زرنگ و تقریبا اکثر نمراتش بیست بود. در ایام امتحانات ترم به دوستانش می گفت: بیست دقیقه اول به من کاری نداشته باشین تا من بنویسم، بعد من به شماها کمک میکنم. و خداییش هم بنده خدا تو تموم امتحانات انگاری وظیفه خودش میدونست که به دوستانش تقلب برسونه!!!!
یه روز آموزش دانشگاه خواستنش و یه خانم که مسئول اونجا بود، بهش گفت: دختر خوب، به ما گفتن که شما تقلب می کنین؟ درسته؟ و ایشون خیلی با صراحت و صداقت گفت : بله من تقلب می کنم. اون خانم عصبانی شد و گفت: دخترِ من، تو خودت معلمی ، خوبه دانش آموزات این کارا رو بکنن؟ اونم خیلی جالب گفت: من به دانش آموزانمم گفتم که شما اگه عرضه دارین تقلب کنین و منم اگه عرضه دارم شما رو می گیرم و هنوز هیچ شاگردی نتونسته تقلب کنه، چون من عرضه دارم و می گیرمشون. حالا من تقلب می کنم، شما هم اگه عرضه دارین، منو بگیرین.
بنده خدا اون خانم هیچی نتونست بگه، اما از اون امتحان به بعد تا سال چهارم دانشگاه، همیشه برا اون دختر یه مراقب خاص می ذاشتند اما اون هم کار خودش رو می کرد و تا سال چهارم کسی موفق نشد از اون تقلب بگیره.

الدویم و اما الخاطره البرفی
یکی از این روزا که برف زیادی اومده بود و تعطیل هم نبود، صبح که رفتم مدرسه، دیدم که مدیرمون تو حیاط داره با بچه ها برف بازی می کنه، صحنه بامزه ای بود. برف زیادی هم تو حیاط نشسته بود. خواستم برم تو دفتر، یکی از بچه ها که جوگیر شده بود، صِدام زد و تا برگشتم، یه گوله برف زد تو صورتم. یه مقدار از یخی که همراه برف بود رفت تو چشمم و درد تموم صورتمو گرفت.  بچه هایی که اون اطراف بودن، یه لحظه همشون ساکت شدن. انقدر عصبانی شدم که می خواستم یه چیزی بهش بگم که، یهو یاد صحبت عزیزی افتادم که همیشه میگن: سعی کنین کسی رو که باهاتون شوخی کرده، هرچند بی مزه، در ملاء عام خیطش نکنین. لبم رو گاز گرفتم و صلواتی فرستادم و رفتم تو دفتر.
اون دختر بعدش اومد و از بی جنبه گی خودش عذر خواهی کرد و من هم خوشحال شدم که تونستم بر خشم آنی خودم غلبه کنم. کاش همیشه میتونستم اینطور باشم، اما حیف که......

پی نوشت
محرم داره میاد. همین. 
                                                               یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
مثل هم، با دنیایی فاصله جمعه 86 دی 7 ساعت 12:39 عصر
                                                             یا صبور
یه هفته سخت و پرکار و پرمشغله و پرماجرا و پر ؟؟؟ رو پشت سر گذاشتیم.اوخ اوخ، نمیدونین که چه خانم ناظم بد و بد و بد اخلاقی بودم. جاتون نه خالی. کار و مشغله بمونه آخر، ماجراش رو اول براتون میگم. یه ماجرا نعع، دو ماجرای یکسان با سمت و سویی متفاوت.
چهارشنبه و پنجشنبه هفته قبل یکی از بچه های سال سوم غایب بود، معاون پایه سوم روز چهارشنبه غایب بود و منم متاسفانه موفق به تماس نشدم و دادم به تلفنچی تا غایبین پایه سوم رو تماس بگیره و ایشون بعد از تماس  گفت: کسی تلفن رو بر نمیداره. روز پنجشنبه که همکارم آمد و ساعت نه، بعد از تماس با غایبینِ روز، دیدیم که رنگ به رو نداره و گفت که: مادر این بچه میگه که دخترش دیروز اومده مدرسه و سر وقت هم برگشته و امروز صبح هم اومده مدرسه. خلاصه تا همینجا فعلا داشته باشین که: اون بچه اونروز تا شب و تا عصر جمعه منزل نرفت. بقیه اش رو داشته باشین تا مورد مشابه رو بگم.
یکی از بچه های مردود سال اول که از شاگردان پارسال خودمونه و یکی از بچه های سال دوم که با هم دوستن، در یک روز غایب شدند. بعد از تماس با منزلاشون متوجه شدم که هردو، صبح به قصد مدرسه منزل رو ترک کردند. خلاصه کنم: اون دو، سر ساعت مقرر به منزل رسیدن و بعد از اینکه متوجه شدن خانواده هاشون متوجه غیبتاشون شدند، گفتند که ما تصادف کردیم و درمونگاه و ....... و خوب مامانای خوش خیال هم باور کردن و اندکی هم زخم مثل خراش رو دست و پاشون و ... اما خوب سر من رو که نمیتونستن گول بمالن. از اینکه کسی منو ابله فرض کنه، اصلا خوشم نمیاد. با کمی تحقیق و پرس و جوی تلفنی از درمونگاه و ...خلاصه هیچی دیگه این بچه ها نه تصادفی در کار بوده و نه هیچی. فعلا داشته باشین تا ادامه موضوع اولی رو بگم.
اون بچه روز جمعه شب به منزل میاد و اما اینکه کجا بوده؟؟ پدر و مادر اون طفل معصوم از همدیگه جدا هستن و پدر اون دختر، اون دو روز اون بچه رو به منزل برده بوده. روز اول که چهارشنبه بوده برده و ظهر هم برگردونده بوده و قصدش هم فقط آزار و نگران کردن اون مادر بوده. اون دختر هم وقتی میاد منزل و می بینه که کسی متوجه نشده، برا اینکه مادرش دلشوره نگیره ، هیچی به مادر نمیگه. و روز پنجشنبه که پدر می بینه خبری نشده دوباره اون بچه رو از راه مدرسه صبح زود سوار ماشین می کنه و میبره منزلش پیش خودش و خانم جدیدش و نمیذاره که بچه هم به خانواده اطلاع بده و تا جمعه شب هم خبر نمیده. و تو این فاصله چند نوبت که بچه قصد فرار می کنه توسط پدرش شدید کتک میخوره. بصورتی که آثار ضرب و جرح رو تموم بدنش مشهود بود. نمیدونم چی بگم؟؟؟ اگه یه روز عاشق هم میشیم و ازدواج میکنیم و یه موجود رو به این دنیا اضافه می کنیم و یه روز دیگه هم از هم بدمون میاد و تصمیم میگیریم از هم جدا بشیم، آیا حق داریم که یه همچین بلایی به سر اون موجود بیاریم یا نه؟؟ کاش اگه دو نفر به این نتیجه می رسند که دیگه نمیتونن با هم زندگی کنن،  با احترام از هم جدا بشن و به احترام اون چند صباحی که زیر یه سقف بودن و اون بچه، عزت هم رو حفظ کنند. از اقدامات قانونی مادر اون بچه حوصلم نیست که بگم، یعنی به درد دنیا و آخرتتونم نمیخوره.
و اما اون مورد علی الظاهر مشابه با این موضوع، اون دو نفر بالاخره به زبون اومدن که ((اون دوتا، چهارنفری)) تا ظهر تو پارک بودن  و خوب ..... اونم حوصلم نیست که بخوام براتون از سیر مشاوره ها و مراحل قانونی چیزی بگم، که اونم تکرار مکررات هست و نه به درد دنیاتون میخوره و نه به درد آخرتتون. فقط کاش مادرها سعی کنن یه کم چشماشون رو باز کنن. نمیدونم احساس میکردم که اون مادرها با توجه به سابقه فرزندانشون از اینکه پیگیری جریان رو بکنن میترسیدن و خودشون رو به اون راه زده بودن. بمونه.
بارها به بچه ها میگم: نمیدونین که بعضی از بچه ها با چه مشکلاتی در بین شما دارن درس میخونن و شما از درونشون خبر ندارین. و اونوقت یه عده از سر سیری و بی مشکلی قید همه چی رو زده و.....
چهره معصوم اون طفلکی و بدن کبود شده اش که فقط می خواسته که نذاره مامانش نگرانش باشه و فقط به جرم کینه پدر از مادر به اون روز افتاده از جلو چشمم دور نمیشه. و چهره یکی از اون مادرها که سعی در توجیه فرزندش داشت و تمایلی به پیگیری توسط ما نداشت هم، همچنان از جلو چشمم دور نمیشه. دو موضوع با یه داستان واحد و درون مایه ای با تفاوت از زمین تا آسمون.

؟؟؟؟نوشت؟؟
*
عید ولایت و امامت مبارک. سادات عزیز منتظر عیدی هستم. زود، تند، سریع.
* اول از همه بگم که به لطف حق و یاری این بزرگوار ( نمیدونم لینکشون رو بذارم و آیا راضین یا نه؟؟؟) و کمکی که کردن، نیکو الان صحیح و سالم در منزل پدرش زندگی میکنه. ممنون بزرگوار. ( خوب اون خط بالا راضی نیستین، منم یه خط پایینتر میذارم ) اجرتون با خدای نیکو.
* بزرگواران منو ببخشن از اینکه نتونستم بهشون سر بزنم و ادای وظیفه کنم. خدا میدونه که خیلی این ایام سرم شلوغ بوده. برنامه مراقت نویسی و تنظیم کارای قبل از امتحان و ردیف کردن میز و صندلیا و شماره و پوشه های امتحانی و ...... خلاصه قد یه کارگر برج میلاد من این هفته کار کردم. از یکشنبه هم که شروع امتحانات هست و بازم بدو بدو.( چه خانم ناظم قُرقُرویی؟؟!!).
* راستی اینم بگم که: وبلاگ خانم ناظم یک ساله شد. حالا نمیدونم! اونایی که تموم این یک سال رو در حق من و وبلاگم لطف داشتن و وقت گذاشتن، خدا کنه که اون دنیا مدیون وقتشون نباشم.( کادو یادتون نره لطفا).
* نمیگین که؟؟؟ خوب خودم میگم: خانم ناظم قُرقُرو ، نه خسته!!
* باز طولانی شد خدا..... ببخشینم.
                                                                                    یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
امتحان یا انتقام؟؟ جمعه 86 آذر 30 ساعت 5:37 عصر

                                     باسمک یا ممتحن
امتحانات پایانی اول نزدیکه و امسال اداره لطف کرده و اومده برنامه هماهنگ از خودش وَل بکرده( همکارای اداره ای منو ببخشن). سالهای قبل نحوه برگزاری امتحانات پایانی اول و یا اونچه بچه ها و دیگران بهش میگن ترم اول، به این شکل بود که اداره یک تایم دو و یا به ندرت سه هفته ای میداد و مدرسه هم با توجه به یه پیش برنامه پیشنهادی که به بچه ها و همکارا میداد و با توجه به نظر اونا، برنامه رو تنظم میکرد. امسال اداره اومده و زحمت کشیده یه برنامه داده خفن!!! برنامه گروهیی داده که با هماهنگی جمعی از مدیران منطقه طراحی شده و همه چیز توش منظور شده، غیر از آرامش دانش آموز. یه برنامه دو هفته ای فشرده که پوست از سر بچه ها کنده میشه و خوب تموم امتحانات فشرده و بدون منظور نمودن وقت کافی.
واقعا من نمیدونم هدف از این همه فشار بر بچه ها چیه؟؟ دانش آموزان هنوز دارن امتحانات مستمر رو میدن و خوب بعضی از همکارها هم کم لطفی نموده و روزی چند امتحان برا بچه ها گذاشتن و هیچکدوم هم کوتاه نمیان. قیافه بچه ها رو که نگاه میکنم اکثرا مضطربند. بچه های زرنگ به نوعی مضطرب و بچه های ضعیف هم به نوعی دیگر. اکثرا این روزا آمار بچه هایی که تهوع و دل درد دارن رفته بالا و علتش هم هیچی جز اضطراب نیست.
تو یه مقاله خوندم که نوشته بود محفوظات یه بچه ده ساله ایرانی دقیقا ده برابر یه بچه ده ساله ژاپنیه و اما معلومات؟؟؟ کاربرد این معلومات؟؟!!! نمیدونم کاربرد این محفوظات که کاربرد چندانی هم بعضی از اونا نداره، چقدر میتونه باشه. بعد ما می آئیم از همین محفوظات اکثرا کلیشه ای، امتحانات انتقامی هم میذاریم.
کاش در برنامه ریزیها‍، قدری هم به بچه ها و بازخورد اون عمل توجه بشه. اما متاسفانه فقط ورق بازی هست و یه سری کارهایی که فقط انجام میشه تا خوش آیند اداره و بالاتریا و بالاتریا باشه.
نمی دونم اسمش امتحانه یا انتقام؟؟ هرچی که باعث آزار بچه ها و ضایع کننده زحمت یک نیمسال همکارا میباشه.
زمزمه:
-
عید قربان بر همگی مبارک.
-بزرگواران من رو عفو کنن. شدید مشغول تنظیم برنامه های مراقبت امتحانات برا همکارا و بقیه مقدمات برگزاری امتحانات هستیم. اگه نمیرسم و کمتر سر میزنم.... خوب بابا ببخشین دیگه....  میشه؟؟؟!!!
-اینجا تو سیستم من همه چی خورده بهم. نمیدونم شما خانم ناظم رو، یعنی وب خانم ناظم رو چه شکلی میبینین؟؟!!!
-در مورد نیکو با همکاری یکی از بزرگوارانی که بسیار خدمتشون ارادت دارم، با یه مرکز مشاوره ای صحبت کردم که فعلا در مراحل خوبی هستیم. دعا کنین، راهکاری که بهم دادن عالیه. دعا کنین که جواب بده.
- بعدی.........نُچ....... نداره. فقط دعا یادتون نره.
                                                             یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
بوی مرگ، عطر خدا جمعه 86 آذر 23 ساعت 6:10 عصر

                                                                 باسمه
احساس کردم که با سر در حال سقوط تو یه چاه عمیق و سیاه و بی انتها هستم. با دیوارهایی نمناک و بویی عجیب که لحظه به لحظه بیشتر شامه من رو پر میکرد........ در یک کلام، بوی مرگ.
دیروز زنگ سوم، از منزل یکی از همکارا اطلاع دادن که دختر کوچولوش دچار تشنج شده و اون باید سریع خودش رو به منزل برسونه . به ایشون اطلاع دادیم و اون بنده خدا هم تمرینی به شاگرداش داد و از مدرسه خارج شد. موقع خروج بهش قول دادم که حواسم به بچه هاش هست و نمیذارم که شلوغ کنند. انقدر زمانی از خروجش نگذشته بود که رفتم تا یه سر به بچه ها بزنم. به دلیل سیستم خاص اون کلاس که قبلا کتابخونه بوده و بعد کلاس شده، چیدمان نیمکتهاش به صورتیه که بچه ها پشت به در میشینن و اگه حواسشون نباشه و فرد تازه وارد اعلام حضور نکنه، متوجه ورود تازه وارد به کلاس نمیشن. در کلاس باز بود. وارد شدم و دیدم که بچه ها اکثرا مشغول حل تمرین هستن و همین نیمکت آخری چند تا شاگرد انقدر محو تماشای یه چیزی هستن که از دور و اطراف خودشون غافلن.به دلیل کنجکاوی و برا اینکه سر بسرشون بذارم آهسته رفتم جلو و..... از دیدن اون چیزی که باعث شده بود تا اینها اینطوری از دور و بر خود غافل بشن، حالم بد شد و ...
احساس کردم که با سر در حال سقوط تو یه چاه عمیق و تاریک و سیاه و بی انتها هستم. با دیوارهایی نمناک و بویی عجیب که لحظه به لحظه بیشتر شامه من رو پر میکرد........ در یک کلام، بوی مرگ.
نمیدونستم چه کنم تا حریم شکنی نشه، تصمیم گرفتم که حالا که کسی متوجه حضورم نشده برگردم عقب و...... که یهویی یکی از بچه ها بر پا داد و اونا هم به همراه بقیه سرشون رو برگردوندند و اگه بگم تا پای قبض روح رفتن، دروغ نگفتم. به بچه ها برجا دادم و آروم دستم رو بردم و موبایل رو گرفتم و با اون بچه ها بی صدا از کلاس اومدم بیرون.  نه در حوصله منه و نه در حوصله شما که بخوام مراحل بررسی انضباطی این مسئله رو بگم. خلاصه بعد از حرف و تذکر و صحبت، اونا رو به اتاق مشاوره بردم و خودم برگشتم به اتاقم. اون حس خستگی و دلزدگی دوباره اومد سراغم. سرم رو گذاشتم رو میز و چقدر دلم میخواست که خوابم ببره. دائم اون تصاویر داخل موبایل و اون چهره های معصوم نهایت 15 سال سن جلو چشمم رژه میرفتن و حالا اون چهره های معصوم رو فقط صورتکهایی از معصومیت می دیدم. چند لحظه بعد، خانم تلفنچی که بسیار پر جنب و جوشه و به شکلی خاص حرف میزنه، اومد تو دفتر و گفت: وااا چرا اذان رو نذاشتی. وقت نماز گذشت !! با کرختی بلند شدم و تازه یادم اومد که، ای دل غافل از ساعت نماز ده دقیقه گذشته و امروز هم پیشنماز نداریم و به خانم تربیتی که جلسه اداره رفته بود قول داده بودم که اذان رو به موقع پخش میکنم. خودم رو آماده توبیخ مدیر کردم و از دفتر رفتم بیرون. به خدمتگزارمون که از نماز سئوال میکرد، با خنده گفتم: نچ خانم، امروز نماز تعطیله. خدا استراحت داده. گفت: نه. من کلید نماز خونه رو دادم دست چند تا از بچه ها که میخواستن برن نماز. زیر لب با خودم قرزدم که، معلوم نیست الان به جای نماز دارن چه میکنن اون پایین. رفتم به سمت نمازخونه. دوباره در طول راه اون عکسها و اون صورتکهای مظلوم جلو چشمم رژه میرفتن. رسیدم نمازخونه و دیدم که .....
حدود سی نفر از بچه در حال خوندن نماز به صورت فرادی بودن. اونم در روزی که خانم تربیتی نیست که از کارت نماز و این حرفا خبری باشه و نظارتی هم وجود نداره. یه لحظه از خودم بدم اومد که زود قضاوت کرده بودم. اونا ناظر اصلی رو دیده بودن. یه لحظه فکر کردم که اگه قرار باشه خدا هم در برابر گناهان من  اینطور قضاوت کنه، اونموقع خودش باید به داد من برسه.یه لحظه اون عکسها و اون چهره ها از پیش چشمم محو شد و .....
نور بود که باریدن گرفت. صعود بود که جای سقوط رو گرفت. بوی عطر و بهار و گل و باغ جای اون بوی مرگ رو گرفت و نور بود که به جای تاریکی عشوه گری میکرد و یه لحظه وجودش رو حس کردم. بوی عطر اون، سراسر نماز خونه رو پر کرده بود.
عطر پاک خدا.

 اصل نوشت
کاش هیچوقت سریع قضاوت نکنیم. درسته که جامعه ما به دلایل عدیده شاهد مظاهر فساده. درسته که جوونای ما، راه رو با بیراهه اشتباه گرفتن، درسته که تهاجم فرهنگی از بی توجهی خانواده ها استفاده کرده و تموم زورش رو داره برا نسل جوون پیاده میکنه. درسته که مسئولین خرد و کلان طی سالهای گذشته باعث بوجود اومدن این وضعیت شدن، اما نباید و نمیتونیم که این نسل رو یه نسل از دست رفته بدونیم. نمیتونیم مسئولیت خودمون رو تموم شده بدونیم. تا وقتی نور ایمان رو در دل این بچه ها روشن میبینیم، باید مراقب باشیم. باید راه رو از بی راه براشون روشن کنیم. خیلی کارها باید بکنیم که نکردیم. خیلی.

 قُرقُر نوشت
نمیدونم چرا آموزش و پرورش با این همه نیروی مازادی که داره، برای هر 250 نفر دانش آموز پیش بینی یک معاون کرده. ما فقط میرسیم که با بچه ها برخوردای انضباطی داشته باشیم و از برخوردهای تربیتی خبری نیست.
نُچ اصلا خبری نیست.

دل نوشت
بوی محرم رو حس میکنم. دلم میخواد بگم ( یاد سر بند یا حسین، یادش به خیر‍ یادش به خیر).


بازم دل نوشت
دلم مکه میخواد.( ویرایش روز شنبه، یعنی امروز دلم خواست.... چرا؟؟ خوب دیگه).
یه ساعت بعد از اینکه اینجا نوشتم که دلم میخواد برم مکه، یکی از دوستان بهم خبر دادکه اسمش تو حج دانشجوئی در اومده و قراره بره مکه. خیلی خوشحال شدم و احساس کردم که انگاری قراره خودم برم مکه (التماس دعا).

                                                                                یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
خیلی مخلصیم.. جمعه 86 آذر 16 ساعت 12:5 عصر

                                                         بسم الله الرحمن الرحیم
اصلا فکر نمیکردم که ، خستگی جسمی و روحیم، تا این حد در کردار و رفتارم و چهره اثر گذاشته باشه و فکر میکردم که فقط خودم از درونم خبر دارم تا....
چهارشنبه مشکلی بود و نرفتم مدرسه، پنجشنبه که رفتم مدرسه، دیدم که یه سبد گل خوشگل، که از وجناتش مشخص بود مال روز قبله روی میزم هست. خیلی خوشم اومد و از همکارا پرسیدم این گلارو کی آورده؟ گفتند چند تا از شاگردا دیروز آوردن. خوب معمولا این امر عادیه و دیگه پیگیری نکردم. یه کم که گذشت و نماینده ها اومدن برا بردن دفترای حضور و غیاب ، دیدم که چند تاشون با هم پچ و پچ میکنن و بعد یکی از اونها با تردید و دو دلی اومد جلو و گفت: خانم میشه یه چی بگیم؟ گفتم چرا نمیشه!! باز به بقیه نگاهی کرد و گفت: خانم این گل رو ما نماینده ها، به نمایندگی از بچه ها آوردیم تا بگیم که.....
بعد سکوت.. گفتم : خوب!!!
باز سکوت....
نفر دوم اومد کمکش و ...
خانم میخواستیم بگیم که حالا میشه بخندین؟؟ما یه هفته هست که خنده شما رو ندیدیم.
یه لحظه احساس کردم که مدرسه رو سرم چرخید. خدا من رو بکشه. چطور فکر میکردم که کسی از درونم خبر نداره. چطور فکر میکردم که دارم حفظ ظاهر میکنم. چطور یادم رفته بود که انقدر برونگرا هستم که ، شادی و غم رو چهره ام فریاد میزنه. چطور فراموش کرده بودم دسته گلایی رو که نصف روز با ما هستن و خواهی نخواهی غم و شادی رو با ما پیگیری میکنن. خودم رو حفظ کردم و دونه دونشون رو بغل کردم و خدا میدونه که وقتی اشک رو تو صورت بعضیاشون دیدم چقدر از خودم بدم اومد. یه کم باهاشون خندیدم و با قول شرکت تو مسابقه ساعت بعد والیبال، که بین شاگردا و معلما انجام میشد، فرستادمشون سر کلاس و بعد احساس کردم که تموم اون افکار منفی از ذهنم خارج شده و دیگه اصلا احساس خستگی نمیکنم. تموم جنگ و جدل ده روز گذشته رو تقریبا فراموش کردم و به خودم قول دادم که دیگه با احساسات این بچه ها به این شکل بازی نکنم. دیگه هرگز نذارم خستگی ها چه جسمی و چه روحی به این شکل من رو از پا در بیاره و رو اطرافیانم اثر بذاره.
ساعت بعد شد و خوب ، مسابقه والیبال هم به نوبه خودش، ماجرایی خنده دار برا خودش پیدا کرد. براتون نمیگم که چه گروهی بردن ، معلما ، یا شاگردا. فقط یکی دو مورد از صحنه های جالب داخل بازی رو براتون میگم.
یکی از شاگردها با دبیر زبانش یک هفته بود که سر کلاس درگیر بودن و حالا دقیقا تو مسابقه رو در روی هم قرار گرفته و اون شاگرد (صبا) هم که یکی از بهترین بچه های تیم بود، در تیم شاگردها بازی میکرد. اواسط بازی بود که صبا یه آبشار زد و درست اون آبشار فرود اومد... کجا؟؟
بله... رو سر دبیر زبان. یه لحظه همه ایستادن و رنگ خود صبا مثل گچ شد. هیچکس نمیدونست که الان عکس العمل خانم زبان با توجه به درگیریهای چند روز قبلشون چیه، که خانم معلم حرکت قشنگی نشون داد و سریع به اون زمین رفت و با صبا دست دادو اون رو بوسید و سریع به زمین خودمون برگشت. مدت زمان کوتاهی هم مدیرمون تو زمین بازی کرد و خوب   ... اون مدت رو نه ما معلما میدونستیم چه کنیم و نه شاگردا. و نه تشویق کننده ها. یه نوبت سرویس که به خانم مدیر رسید و خوب بعدشم چیز شد، یعنی صاف رفت تو تور و اما بچه ها با معرفت کامل ایشون رو تشویق کردن. و قس علی هذا...
خلاصه بازی ادامه پیدا کرد و با پیروزی تیم.......( اگه گفتین؟؟)  به پایان رسید. روز خوبی بود. این روز چند درس مهم برام داشت.
یادم اومد که همیشه به پدر و مادرا میگفتیم که در درگیریها و قهرها و ناراحتیهاشون، روحیه بچه ها رو در نظر بگیرن. یادم اومد که همیشه به مادرا میگفتیم که سعی کنن محیط خونه رو طوری نکنن که بچه دائم شاهد غم و غصه مادر یا برعکس باشه. یادم اومد که به پدری که ورشکسته شده بود و این مطلب باعث افسردگی دخترش شده بود، میگفتیم که نباید ناراحتی رو تا این حد بروز میداده که بچه تاثیر بگیره . یادم اومد که همیشه میگیم : مدرسه خانه دوم بچه هاست. اونروز یاد گرفتم که فقط به خودم فکر نکنم و در تموم شرایط حال و اوضاع اطرافیانم رو در نظر بگیرم.
اونروز نمونه قشنگ گذشت و خودداری از خشم رو تو صحنه بازی دیدم.
اونروز یاد گرفتم که خیلی خوبه که آدم وقتی در مسند داوریه، هرگز با مصلحت اندیشی داوری نکنه و بر اساس حق و واقعیت ، قضاوت کنه.

پ.ن
من رو ببخشین اگه تو نوشته قبل از ناراحتی ها و دلتنگیهام گفتم. نمیدونم که کار درستی کردم یا نه؟؟ اما میدونم که....
خیلی مخلصیم. همین.

محض ریا
اگه گذاشتین ما ریا نکنیم!! 
قبل از بازی قرار شد از اونجایی که مسابقات منطقه در راهه و تیم معلما دارای چهار عضو باشگاهی بود، کاری کنیم که یا بازی با تساوی تموم بشه و یا بچه ها حتما ببرند ، که روحیشون رو از دست ندن. اما داور که یکی از دبیران ورزشمون بود بر خلاف همکارش عقیده داشت که نچ... بچه ها باید با واقعیت روبرو بشن و برد و باخت نباید به قیمت دروغ به دست بیاد براشون. و اصلا هم گوش به حرف بقیه نداد و قضاوت خودش رو درست و کامل انجام داد و خوب .... همین شد دیگه...
تیم معلما بُرد..

                                                                                   یا رب نطر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
خستمه و دلتنگمه یکشنبه 86 آذر 11 ساعت 10:7 عصر

                                                            یا ارحم الراحمین  
حتی دلم نمیخواد که اسمش رو بذارم درد دلانه.
چند سالی هست که کار میکنم. تو این چند سال در واقع کار نکردم ، همیشه میگم که عشق کردم.  من فکر میکنم که اگه اون عشق به کار در وجود یه معلم نباشه، هیچ وقت نمیتونه درست کار کنه. تو این چند سال ، همیشه صبح ها با عشق و با ذوق از خواب بیدار شدم و به سر کار رفتم. گاهی بوده که شدید مریض بودم. سرما خورده و انفلوانزا داشتم ، تو خونه مشکل و گرفتاری بوده ، اما بازم میرفتم مدرسه. فکر میکردم که نکنه در نبودم مشکلی برا کسی پیش بیاد. نه من ، بقیه همکارامم همینطور. گاهی با تعجب ، همکارایی رو میبینم که در اوج گرفتاری خانوادگی یا مثلا همین به تازگی یکی از همکارا ، همسر نازنینش رو از دست داد اما باز بعد از مراسم شب هفت ، با اونهمه احساس بی پناهی و خستگی ، به مدرسه اومد. یا همکارایی که بچه های تبدارشون رو به مهد میسپارند و به مدرسه میان تا بچه ها از درسشون عقب نمونن. فکر میکنم که، اگه اون عشقی که گفتم نباشه یه همچین چیزی ممکن نمیشه. فکر میکنم که تو شرایط عادی امکان نداره که یه مادر، بچه مریضش رو از خودش جدا کنه و بره تا به داد بچه های دیگه برسه.
و حالا !!!!!!!!
خستمه...
تو این یه هفته، بعد از جریان پست قبل که تعریف کردم، خیلی خستمه. تموم این هفته رو با روزی یه وعده و گاهی، چند وعده شنیدن فحش و جیغ و داد گذروندیم. تموم این هفته رو با اعصابی خرد از مدرسه اومدیم خونه. تموم این هفته رو صبحها دوست نداشتم برم مدرسه. تموم این یه هفته احساس کردم که اصلا امنیت شغلی نداریم. تموم این یه هفته، احساس کردم که چقدر بی پناهیم و هیچ حامیی نداریم. تموم این یه هفته، خستگی این چند سال کار رو هم که اصلا حس نکرده بودم، حس کردم.
نه اینکه قبلا از این موارد نبوده ، نع.... اما به این شکل احساس بی پناهی نکرده بودم.
تو این یه هفته چقدر نقص قوانین انضباطی آموزش و پرورش رو حس کردم. و حس کردم که چقدر همه فقط دنبال مقصر میگردند. تو این یه هفته، لمس کردم که رده های بالاتر ، حتی بعد از انجام کاری که بهش اعتقاد راسخ دارن ، باز بعد از انجامش به دنبال سنگر میگردن. اونم سنگری از رده های پایین . چرا؟؟؟!!!
 نمیدونم، زیاد نمیخوام حرف بزنم ، یعنی بی حوصلمه. یعنی فقط میدونم که خیلی خستمه.

پ.ن
* اون چند دانش آموز، بدون اینکه چیزی در پرونده هاشون ثبت بشه در مدارس منطقه، با عزت زیاد ثبت نام شدند. دو نفرشون که تو دو تا از بهترین مدارس غیر انتفاعی منطقه به صورت رایگان ثبت نام شدند.
*ببخشین اگه بی حوصلگیم تو نوشتنم هم تاثیر گذاشته. خیلی بی حوصلمه. ببخشینم.
* با تموم خستگیم،  پیگیر مسئله نیکو هستم، ممنون از بزرگواری که در این راه دارن کمکم میکنن. ممنونم. 
* صدام هنوز کاملا از هیسی در نیومده، دعام کنین، دیگه داره اذیتم میکنه.
* دعام کنین، آخه به یه وضعیت روحی مسخره تو کارم رسیدم.

                                                                            یا رب، یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
به کجا داریم میریم؟؟!! دوشنبه 86 آذر 5 ساعت 9:29 عصر

                                                               بسمک اللهم
شب تا صبح درست خوابم نبرد. نمیدونم قراره که به کجا برسیم؟؟!!
خیلی فکر کردم. این اصولی بود که این مدت که کار میکنم بهش پایبند بودم. اَه باز دارم از وسط حرف میزنم. گاهی دوستانم میگن که چرا اولِ حرف رو تو دلت میگی و مابقیش رو بیرون. معمولا وقتایی که یه نموره قاط زده باشم این شکلی میشم. این مدتی رو که کار میکنم یه قانون برا خودم داشتم و دارم و اونم اینکه هیچوقت با اخراج هیچ بچه ای موافق نبودم . همیشه هم استدلالم این بوده که خوب،  اخراج بشه که چی؟؟ بعدش چی؟؟ البته معمولا اخراج صرف نداریم و اونچه ما ازش به اسم اخراج اسم میبریم، در حقیقت یه جابجایی مدرسه به مدرسه هست. که من خوب حتی با اینم مخالف بودم.
معمولا برای اخراج یه دانش آموز چند مرحله باید انجام بشه که در راس همه اونا بعد از چند جلسه تذکر شفاهی و کتبی به دانش آموز و خانواده محترمش، تشکیل ستاد تربیتی میباشد. و در این جلسه که از مدیر و معاون و تربیتی یا مشاور و نماینده دبیران تشکیل شده، بعد از صحبت پیرامون وضعیت دانش آموز در مورد اون بچه تصمیم گرفته و در خصوص اخراج یا موندن اون رای گیری میشه. و بعد از رای گیری، نتیجه نهایی به اطلاع هسته مشاوره اداره رسونده شده تا در خصوص جابجایی اون بچه اقدام بشه. معمولا خانواده ها در برابر جابجائی بچه مقاومت کرده و در این قبیل موارد یه مقدار نقل و انتقال بچه دچار دردسر میشه. اما بعد از تشکیل ستاد تربیتی و نتیجه گیری و واگذاری این نتیجه به اداره و اعلام به خانواده ها از طریق اون ستاد به خانواده، کار رو راحت تر میکنه.
نمیدونم قراره که به کجا برسیم؟؟!!
تو این مدت که کار کردم ، همیشه تو رای گیریها مدیرمون میدونن که من رایم برا اخراج بچه منفی میباشه و اساسا با اخراج دانش آموزی مخالفم. و معمولا تو این قبیل جلسات ( که البته در یک سال تحصیلی خیلی کم پیش میاد، شاید یک بار یا نهایت دو بار) پیرامون این مطلب بحث میکنیم. و دیگه مدیرمون نظر من رو میدونه و اخیرا هم دیگه رو این مطلب باهام بحث نمیکردن و به مجرد حضور در جلسه و شروع صحبت و در نهایت رای گیری مدیرمون میگفتند : خوب رای تو که منفیه و نظرات بقیه رو میپرسیدند.
شب تا صبح درست خوابم نبرد. نمیدونم قراره که به کجا برسیم؟؟!!
همیشه انقدر قاطع و محکم رو این مطلب بودم که تا قبل از شروع جلسه حتی روش فکر نمیکردم و رو نظر خودم ، ثابت قدم ایستاده بودم و حالا، شب تا صبح خوابم نبرد. چی قراره بشه؟؟ نمیدونم چرا تمرکز نمیتونم بکنم برا نوشتن؟؟
این موج منفیی که آغاز شده و داره یه نسل رو با خودش میبره، چطوری قراره که مهار بشه؟؟ اساسا چطوری میشه پذیرفت که گاهی این موج منفی رو  خود نزدیکان افراد دارن هدایت و رهبری میکنن؟؟ چطور میشه پذیرفت که مادری بیاد و با گرفتن تولد برا فرزندش و هدایت اون تولد به سمت و سوی به قول خودشون امروزی شدن، نه تها بچه خودش رو بلکه بقیه بچه ها رو تو سراشیبی سقوط، با یه تیپ پا به پایین پرتاب کنه؟؟
نمیدونم قراره که به کجا برسیم؟؟!!
همیشه با قاطعیت ایستادم و با اخراج بچه ها مخالفت کردم، با این استدلال که خوب بعدش چی بشه؟؟ بعدش این بچه رها شده و به کجا بره؟؟ در محیط بعدی چه رفتاری میکنه ؟؟ و حالا.....
بچه ای که در جریان یه تولد ، اون تولد رو به لجن کشیده و ادامه اون لجن بازی رو به مدرسه کشونده و چند تا بچه معصوم دیگه رو هم به سقوط کشونده آیا موندنش در بین بقیه ظلم نیست؟؟ چه باید کرد؟؟ بمونه یا نه بره؟؟ همیشه مدیرمون سعی میکردن که بهم حالی بکنن که گاهی این هجرت به نفع بچه هست اما من همیشه و همیشه با این جابجایی، شدید مخالفت کرده و چاره رو در این نمیدیدم. و حالا خودم در نقطه ای قرار گرفتم که نمیدونم باید چه کنم ؟؟
شب تا صبح خوابم نبرد. نمیدونم قراره که به کجا برسیم؟؟!!
صبح با خستگی ناشی از بی خوابی و کم خوابی تو مدرسه حضور پیدا کردم و اول صبح بعد از تشکیل ستاد وارد جلسه شده و در تموم طول مدت جلسه تقریبا سکوت کردم. جالبه که این دفعه، حتی تقریبا خانم مشاور هم با اخراج این چند نفر موافق بودن و گاهی مدیرمون در بین صحبتاشون زیر چشمی نگاهی بهم مینداختن و منتظر انقلتهای من بودن. اما نمیدونستم که چی بگم؟؟ همش این سئوالا تو سرم به صورت دورانی میچرخید که: قراره به کجا برسیم؟؟؟ این نسل داره به کجا میره؟؟؟ کی مقصره؟؟؟ کی مقصره؟؟؟ چه باید کرد؟؟؟
موقع رای گیری شد و مدیرمون  نظرات رو پرسیدن و بعد از شنیدن رای من که مثل همیشه منتظر بودن، مخالف اخراج باشم، وقتی نظرم رو که گفتنش خیلی برام سخت بود، گفتم، آثار تعجب رو تو چشاشون میدیدم.
بالاخره رای خودم رو گفتم و از جلسه اومدم بیرون. خدا کنه که اشتباه نکرده باشم. نمیدونم. شاید اونا درست بگن. شاید موندن این بچه ها ضررش از رفتنشون بیشتر باشه. نمیدونم. بالاخره رای به خروج دادم و از جلسه اومدم بیرون. خدا کنه که اشتباه نکرده باشم.

 خانمونه( آقایون گوشاشون رو بگیرن):
داریم چه میکنیم؟؟ مادر عزیزی که خدا این بچه رو به امانت به دستت داده، داری چه میکنی؟؟ بحثی رو تولد گرفتن برا بچت ندارم اما چرا سرت رو مثل کبک کردی زیر برف و خودت رو به خواب زدی؟؟ تویی که اسم مسلمون رو با خودت یدک میکشی، چطور این فرمان رسول خدا رو نشنیدی که میفرمایند:(اَلخَمرُ اُمُ الخَبائِث) . یا اون کلامی که فرمودن: (مَلعونُ مَن جَلَسَ عَلی مائِدَه یُشرَبُ عَلَیهاالخَمرُ).
چی بگم که بیش از این شرمم میاد بازش کنم؟؟ چی کنم که باز کردن بیش از این آبروی بقیه رو زیر سئوال میبره. چی بگم؟؟ به کجا داریم میریم؟؟ چطور باور کنم که یه مادر خودش با دست خودش چنین ظلمی رو در حق بچش بکنه؟؟ و بعد هم توجیه کنه و بگه که من متوجه نشدم و فکر هم بکنه که نظارت کامل بر جشن داشته. وظیفه مادری چی شد پس؟؟ همین؟؟
یا تو مادری که فکر میکنی اگه به بچت اجازه ندی بره جشن تولد دوستش ممکنه اونو غصه دار کنی یا اونو از قافله امروزی بودن عقب بندازی، چی داری در جواب خدا بدی؟؟ چرا صرفا اعتماد به یه تلفن مادر دوستش میکنی و اونو روونه میکنی؟؟ چرا نظارت بر آمد و شد فرزنداتون ندارین؟؟ 
فقط میتونم بگم که قبل از ذکر عوامل مخرب در جامعه، من.. توی مادر رومقصر میدونم .تو مقصری مادر. بله ، تو مقصری. از دید من ، توی مادر مقصری و بس. تا بوده در تموم دوران عوامل مخرب تو جامعه زیاد بوده اما هیچ زمانی مثل الان بی خیالی بعضی از مادرها چنین بچه هارو سرنگون نکرده بوده.
چی بگم؟؟ غم عالم تو این چند روز تو دلمه.
به کجا داریم میریم اونم با این شتاب.
                                                                                   یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
رسما هیس می شویم... چهارشنبه 86 آبان 30 ساعت 12:54 صبح

                                                                باسمه
الان یه مدتیه که انواع و اقسام مریضی ها و انفلوانزاها تو مدارس شیوع پیدا کرده و هر روز تعدادی از این بچه های مریض تو دفتر میان و منتظر تا خانواده ها به دنبالشون بیان و برن دکتر یا منزل. تو این حضور بچه های مربض تو دفتر و اظهار لطف بچه ها تو مدرسه که راه به راه ابراز محبت میکنن ، ما نیز از ترکش این بیماری ها در امان نمونده و خوب ......
بله، ما نیز گرفتار شدیم. دو سه روزی اهمیت ندادم تا اینکه کم کم کار به جاههای باریک کشید. و خلاصه زمانی به دادش رسیدم که دیگه از خانم ناظم فقط یه تصویر مونده بود و صوت قطع شده بود. جاتون خالی( نه... جاتون، نه خالی) دکتر وقتی اوضاعم رو دید به مدت یک هفته ممنوع الکلامم کرد و اینجانب رسما هیس شدم...
یکی دو روزی تو خونه استراحت کردم و وقتی رفتم مدرسه ، خوب واقعیتش اینه که نمیدونستم که باید چه کار کنم. آخه خانم ناظم بدون صدا واقعا نوبره.
اول صبح، همکارام اوضاعم رو که دیدند، خیلی ناراحت شدند و بعدش که پانتومیم اجرا کردنمون رو که نظاره گشتند، کلی خندیدند و گفتند: حالا که بری حیاط بچه ها کلی بهت میخندند. خلاصه با یه ورق و خودکار اون روز کاریمون شروع شد. بر خلاف اونچه که همکارها پیش بینی کرده بودند، بچه ها بعد از دیدن اوضاع و احوالم خیلی ناراحت شدن و باز راه به راه ابراز محبت میکردند و هر چه هم که با ایماء و اشاره بهشون میگفتم که شما هم مبتلا میشین، گوششون بدهکار نبود.
خلاصه الان رسما دو روزه که هیس هستم و تا چهار و پنج روز دیگه هم باید هیس باقی بمونم. اما تو این دو روز چند تا چیز خیلی به چشمم اومد.
یکی اینکه بچه ها خیلی عاطفی هستند و با وجود تموم سخت گیریهایی که یه ناظم ، یا معلم باهاشون داره اما به موقعش تموم محبت خودشون رو ابراز میکنن تا معلم مریضشون رو دلگرم کنن.
میگم گاهی هم بد نیست که آدم هیس بشه ها!!! آخه میدونین این دو روزه فرصتی پیش اومد تا بهتر به حرفهای بچه ها گوش بدم و رو صحبتاشون فکر بکنم.
بعضی وقتها تو این دو روز میخواستم وسط دفتر بشینم و دونه دونه موهای سرم رو بِکَنَم. آخه هر چی سعی میکردم که یه چیزی رو به دیگران حالی کنم، نمیشد که نمیشد. یا سربسرم میذاشتن و یا اشتباه برداشت میکردند. آخرش هم مجبور میشدم که براشون بنویسم.
خلاصه جاتون خالی. آره بابا، هیس شدن هم زیاد بد نیست. میتونی تو سکوت حرفها رو بشنوی و بهتر روشون تصمیم بگیری.
میتونی بچه هایی رو که انگار تا حالا ندیده بودی و همیشه مقابلشون حرف زده بودی و شنیده بودن، ایندفعه اونا بگن و تو بشنوی.
میتونی زنگهای تفریحی رو تجربه کنی که تا حالا نداشتی. وقتی به همکارا میگی کلاسها حاضره البته با ایماء و اشاره ، اونا هم به گوشاشون اشاره میدن که چی میگی ماکه نمیشنویم. و باز تو مجبور میشی وسط دفتر دونه دونه موهات رو بکنی.
میتونی یه پست تاریخی بنویسی، چون تا حالا سابقه نداشته که پستات به این کوتاهی بشه.

پ.ن
این نشریه الکترونیکی رو حتما بخونین. حاصل کار و زحمات شبانه روزی یه تعداد بچه های مذهبیه که الحق والانصاف هم خوب از آب در اومده. (عزیزان، نه خسته).
در خصوص پست قبل از زحمات و مشاوره های دوستان بسیار ممنونم و انشاءالله با کمک شما به نتایج مثبت برسیم. مطمئن باشید به مجردی که مشکل نیکو حل بشه، حتما همتون رو در جریان میذارم.
خلاصه باور کنین که ، زیادم هیس بودن بد نیست. دعا یادتون نره.
                                                                                        یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
سنگینی بار یه قسم... جمعه 86 آبان 25 ساعت 4:10 عصر

                                                               باسمک یا سامع
(( از اون پستهای ناراحت کننده هست، اگه فکر میکنین که ناراحت میشین و بعد برام کامنت میذارین که چرا اینطوری نوشتی؟؟.. اصلا نخونین))

ای کاش قسمم نمیدادی....
هفته پیش بعد از مراسم صبحگاه و سروسامون گرفتن کلاسها که برگشتم به دفتر، بهم گفتن که یه تلفن داشتم. یه دختر خانم که خیلی مصر بوده که باهام حتما حرف بزنه و اسمش رو هم نگفته. معمولا به اطلاع اولیا رسوندیم که اول صبح نمیتونیم تا بعد از اتمام صبحگاه، پاسخگو باشیم. برا همین تعجب کردم که، این چه کسی بوده که نمیدونسته که این ساعت نمیشه صحبت کرد؟؟!! سرگرم کار شدم و کلاّ تلفن رو فراموش کردم. اون روز دیگه خبری نشد.
مجددا فردای اونروز بعد از مراسم صبحگاه باز همون صحبت دیروز تکرار شد. منتهی گفتن که ایندفعه خودش رو معرفی کرده و گفته که من نیکوکار هستم. خندیدم و گفتم : آخه اینهم شد آدرس؟؟ اون کیه؟؟ یه اسم خالی!!. من چه میدونم اون کیه؟؟ اما یه حسی بهم میگفت که باید منتظر باشم.
خیلی فکر کردم. یحتمل آلزایمر گرفته بودم که به جایی نرسیدم. یکی از همکارا سر کلاس کارم داشت و بعد از برگشتن از کلاس، ذهنم مشغول صحبتای اون همکارم بود، که گفتن: اون دوباره زنگ زده و گفته که به خانم بگین، نیکوکار کارتون داشت. همینطور که میرفتم تا صبحانه بخورم به این چند مسئله فکر میکردم. بیشتر ذهنم رو صحبت همکارم پر کرده بود و این اسم (نیکوکار) هم در پس زمینه ذهنم مثل یه علامت سئوال داشت به من نگاه میکرد. همینطور که صبحانه میخوردم، کار همکارمون رو تو ذهنم ردیف کرده و کمی فکرم آزاد شد. من تا اون لحظه به اون اسم(نیکوکار) به چشم یک فامیلی نگاه میکردم اما یهو چیزی تو ذهنم جرقه زد و  این دفعه اون علامت سئوال هی بزرگ و بزرگتر میشد و این کلمه نیکوکار تو ذهنم روشن و روشنتر تا اینکه......
خانم دفتردار داشت جریان دزدی منزلشون رو تعریف میکرد که...یهو یه جیغ کوتاه زدم و گفتم: فهمیدم .... پریدم سمت تلفن. همکارای دفتری که سر میز صبحانه بودن تعجب کردن و گفتن چی شد؟؟ یکیشون گفت: خدا به خیر کنه. معلوم نیست که باز چیکار میخواد بکنه. یکی دیگه گفت: فکر کنم جاذبه زمین رو کشف کرده. اون یکی گفت: نه یحتمل آقا دزده رو پیدا کرده . شوخی هاشون رو ندید گرفتم و دویدم به همکار تلفنچی مون گفتم اون دختر هروقت زنگ زد ، تلفن رو نگه دارن و من رو هر جا بودم، صدا بزنن. برگشتم سر میز و همکارام کلی شوخی کردن که چی شد خانم مارپل؟؟ باز چی رو کشف کردی. اما تقریبا دیگه چیزی نمیشنیدم. فکرم مشغول نیکو بود و خاطرات دو سال پیش.
نیکو، یکی از بچه های خوبی بود که دو سال پیش دیپلم گرفته بود و رفته بود به پیش دانشگاهی. البته خوب از نظر اخلاقی، از نظر درسی هم بد نبود اما اونطور عالی هم نبود. یه شاگرد متوسط بود که به دلیل اینکه همش میومد دفتر و میگفت: خانم کمک نمیخواهین تا کمکتون کنم، ما بهش میگفتیم خانم نیکوی نیکوکار. و این اسم ناخواسته بین ما دو سه نفر دفتریا، شده بود ادامه اسم اون بچه. نیکو بچه منطقیی بود که خیلی وابسته مدرسه و البته همکارا بود. زیاد با بچه ها دوست نمیشد و بیشتر دور و بر دفتر میگشت. بعد از صحبتای خانم مشاور با اون، متوجه شدیم که پدر و مادرش اختلاف دارن و اون برا همین از محیط خونه فراریه و بیشتر دوست داره تو مدرسه باشه تا خونه. سال دوم که بود، درگیری های منزلشون زیاد شده بود و اون همش تو مدرسه گرفته بود. تا اینکه یه روز برامون ( من و خانم مشاور) که باهاش صحبت میکردیم تا قدری آرومش کنیم، گفت که:
(( قراره که پدر و مادرش از هم جدا بشن. و جالب این بود که صد در صد موافق طلاقشون بود و میگفت که اونا اصلا نمیتونن همدیگه رو تحمل کنن و بهانشون برا ادامه ( من ) هستم. در صورتی که با دعواهاشون محیط خونه رو برام تنگ کردن و من دیگه هیچ کدوم رو نمیتونم تحمل کنم. و می گفت که: اگه اونا جدا بشن خوب، هم خودشون راحت میشن و هم من)).
یه مدت سر جریان نیکو، بینمون بحث بود. بعضیا موافق طلاق بودن و بعضیا مخالف. من خودم فکر میکردم که خوب اگه قراره ادامه این زندگی سراسر جنگ و جدل، باعث فراری شدن این بچه از خونه بشه، اگه از هم جدا بشن بهتره.
در ابتدای سال سوم بود که بالاخره پدر و مادرش از هم جدا شدن، البته با بینش و دیدی که نیکو نسبت به جدائی پدر و مادرش داشت و با کمکهای خانم مشاور، راحت تونست تحمل کنه. تا اینکه نیکو دیپلم گرفت و رفت و غیر از یکی دو مورد، تقریبا دیگه ازش بی خبر بودم. و حالا اون بعد از دو سال تماس گرفته بود. یه حسی بهم میگفت که خبریه.
فردای اون روز بالاخره نیکو زنگ زد و من موفق شدم باهاش صحبت کنم. خیلی صحبتای عادی و معمولی بود و خبر مهمش قبولی دانشگاه و ازدواج مجدد مادرش بود. نمیدونم چرا حس میکردم که صحبتش چیزی بالاتر از اون صحبتاست. موقع خداحافظی بهش گفتم که، نیکو جونم، مطمئنم که یه چیز دیگه میخواستی بهم بگی. فکرات رو بکن و اگه دیدی که میتونم کمکت باشم و یا حداقل صحبت با من سبک ترت میکنه بازم بهم زنگ بزن و اون بعد از چند لحظه سکوت خداحافظی کرد. انگار هنوز با خودش میجنگید.
یک ساعت بعد نیکو زنگ زد و گفت میام ببینمتون. وقتی اومد، گفت که خانم به یاد اون موقعها میخوام تو اتاق مشاوره صحبت کنم. این اتاق حس درد دل رو برام باز میکنه. البته وقتی فهمید که خانم مشاورمون عوض شدن ، گفت که تنها باشیم.
اون شروع کرد و اول کاری که کرد، این بود که یه قرآن از جیبش در آورد و گذاشت وسط و من رو به اون قسم داد که تا زمانی که اون نخواسته، من اقدام نکنم و موضوع رو به کسی نگم. و من برا آرامشش قبول کردم.
شروع کرد و از زندگیشون و ازدواج مامانش و شادی و خوشبختی و خوشحالی مادرش بعد از سالها ، گفت.... گفت و گفت....

چرا قسمم دادی که چیزی نگم؟؟...
صحبتاش رو می شنیدم و ... نمی شنیدم... گریه هاش رو میدیدم و نمیدیدم...نمیتونستم حلاجی کنم تو ذهنم!!! چطوری میتونستم بهش کمک کنم؟؟؟ چقدر سخته اون زمانایی که فقط باید شنونده باشی و نتونی هیچ چیز بگی...با اشکاش اشک ریختم و با گریه هاش گریه کردم، اما چه سود؟؟ چه میتونستم بکنم؟؟؟!!! ... چه کار میتونم بکنم؟؟...
چرا قسمم دادی که چیزی نگم؟؟...
چرا قسم خوردم که چیزی نگم؟؟...
من چه میتونم بکنم؟؟

پ.ن
ازم بیش از این چیزی نپرسین. اگه میتونین کمکم بکنین، بهم بگین که چه کنم؟ اگه شما جای من بودین چه میکردین؟ اگه قسم خورده بودین که سکوت کنین و حالا نمیدونین که باید چه بکنین، چه میکردین؟
البته اگه قسمم هم نداده بود، نمیدونستم که باید چه بکنم؟ اول تصمیم گرفتم که با باباش حرف بزنم. اما برا رفتن از پیش مادرش باید توجیه قانع کننده داشته باشه و اون نمیتونه حرف بزنه.
بگین چه کنم؟؟
چه کنم؟؟
                                                                                             یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
مدرسه در دست بچه ها ... پنج شنبه 86 آبان 17 ساعت 11:31 عصر

                                                                        بسم الله
نمیدونم فیلم شهر در دست بچه ها رو دیدین یا نه؟؟
در تدارک برنامه های روز سیزدهم آبان(روز دانش آموز) که از یه مدت قبل با جلسات مختلف، رئوس برنامه های اونروز رو پیش بینی میکردیم، مدیرمون پیشنهاد دادن که روز سیزدهم آبان، مدرسه رو به بچه ها واگذار کنیم. و از بین بچه ها با انتخاب خودشون و صلاحدید اولیای مدرسه، برای اون روز مدیر و معاون 
انتخاب کنیم. و همچنین در سر کلاس هم اونروز، بچه ها به جای دبیرا درس بدن. خوب خیلی روش بحث شد و یه عده موافق بودن و یه عده مخالف.
موافقین می گفتند که: باید به بچه ها فرصت داد تا خودشون رو نشون بدن و مخالفین هم نظرشون این بود که با این کار حرمتمون شکسته میشه. خلاصه، کوتاه سخن آنکه طرح تصویب شد و ..... 
صبح روز سیزدهم آبان شد و شهر در دست بچه ها..... نه ببخشید مدرسه در دست بچه ها.
در برنامه صبحگاه، خانم مدیر، مدیر جدید رو معرفی کردن و بسیار جالب بود که مدیر روز ( منظور همون دانش آموز) به شیوه خانم مدیرمون چادر سر کرده بود، که البته در تموم ساعات اونروز ، چادرش رو بر سر حفظ کرد. و خانم مدیر جدید نیز کابینه خودش رو معرفی کرد و بسیار جالبتر این که سعی کرده بود که معاونین انتخابیش با ناظمان پایه از نظر قد و بالا و رنگ پوست و حتی رنگ چشم همخوانی داشته باشن و استدلالش هم این بود که این باعث میشه که بچه ها با نگاه به اینها ، معاون و ناظم واقعیشون رو به ذهن بیارن و از اینا هم حساب ببرن.
و بلافاصله کار خودشون رو از همون برنامه صبحگاه با جدیتی که ما اصلا حتی فکرش رو هم نمیکردیم، شروع کردن.
مدیر روز کار خودش رو پشت میز خانم مدیر شروع کرد و خانم مدیر خودمون مستقر شد پشت میز کنفرانس و با این کارشون یه درس سخت به ما دادن. و ما هم از پشت میزامون جابجا شده و میز و صندلیهامون رو به معاونین روز دادیم و منتهی.... خوب ما که میز کنفرانس نداشتیم!!! ناچارا تا ظهر تقریبا همش سر پا بودیم ( همون درس سخت).
تلفنچی و مسئول روابط عمومی مان هم کنار نشسته و بچه ها با یه توجیه کوتاه، خیلی قشنگ بر جای اونها نشستند و خوب... کار شروع شد. در کلاسهای درس، وضعیت کنترل شده تر بود، چون دبیرا خودشون یکی از دانش آموزان رو داوطلبی انتخاب میکردن و اون دانش آموز به جای معلم، مسئولیت کلاس و تدریس رو بر عهده میگرفت.
در تموم مدت ما با بچه ها بودیم و خوب خیلی سعی میکردیم که اگر هم کاری پیش میاد، به اونا ارجاع بدیم. و خودمون دورادور بر کارشون نظارت کنیم. مثلا در یه مورد که یکی از معلمان روز (دانش آموز) از یکی از بچه ها درس پرسیده و اون به جای جواب خندیده بود و نظم کلاس رو بهم زده بود، اون خانم معلم روز، نماینده رو به دفتر فرستاده و معاون رو خواسته بود که ما هم کار رو ارجاع دادیم به معاون روز و اونم خیلی قشنگ با اون بچه برخورد انضباطی کرد و ....
اولیاء و ارباب رجوعهایی که برا کار به مدرسه می اومدن، بسیار تعجب کرده بودن و هرکدوم اظهار نظری میکردن. جالبه که از اداره بازرس داشتیم و بازرسین، بسیار از این برنامه و حوصله مسئولین مدرسه در اجرای این برنامه تعجب کرده بودن.
اونروز ناخود آگاه، من چند نکته به چشمم اومد.
 من متوجه شدم که چقدر رفتار و کردار ما تحت کنترل نامحسوس بچه هاست و دانش آموزان چقدر ناخودآگاه تحت تاثیر رفتارهای ما هستن.
همون اول صبح که بچه ها کارشون رو شروع کردن، اون کسی که جای من بود، در برنامه صبحگاه دقیقا همون نقطه رو پله ها ایستاد که همیشه من می ایستم و همچنین زنگ تفریح ، در همون نقطه ای که من حیاط رو زیر نظر دارم ایستاده بود و بسیار جالب اینکه، چون اون نقطه تو بعضی ساعات آفتاب هست و آفتاب چشم رو اذیت میکنه، من همیشه دستم رو حائل چشمانم قرار میدم و اون معاون جانشین، دقیقا همون کار رو تکرار میکرد.(البته در ساعتی که آفتاب نبود).
یا بعد از اتمام دعای فرج ، در صبحگاه دقیقا به همون شکل خاصی که من دستانم رو بر چهره میکشم ، او نیز به همین شکل عمل کرد. یا وقتی بچه هارو صدا میزدن ، مثلا میگفتن که، بیا دخترم ببینمت، یا خانمم بیا اینجا کارتون دارم  یا ......
اونروز بعد از اینکه وارد اتاق خانم مدیر شدم و یه جلسه کوچک هماهنگی با مدیر داشتیم و مدیر روز هم بر جای خانم مدیر حضور داشت، احساس کردم که چقدر برا این بچه احترام قائلم. البته احترامی غیر از اونچه برا یه دانش آموز قائلم. و متوجه شدم که ناخودآگاه همون احترامی که برا مدیرمون قائلم برا این بچه نیز قائلم.
اونروز احساس کردم که اگه ما بچه ها رو بزرگ ببینیم و میدون رشد به اونا بدیم، بچه ها چقدر مستعد رشد هستن. و چقدر جدی و مسئولیت پذیر.
یکی از مخالفین طرح من بودم که البته سکوت کردم و فقط مدیرمون میدونست که من مخالفم، اما تقریبا روز به میانه رسیده بود که به خانم مدیرمون پیغام دادم که از این بازی!!! خوشم اومده.  اونهمه جدیت و مسئولیت پذیری بچه ها واقعا قابل تقدیر بود .
در اتمام وقت، بچه ها اومدن با ما دست دادن و گفتن که : اصلا هرگز فکر نمیکردیم که کارتون انقدر سخت باشه، اما خوب خیلی لذت بردیم.
روز سختی بود . شاید خیلی بیش از روزهای دیگه سر پا بودیم اما ، خلاصه و ختم کلام اینکه: این ما هستیم که آینده بچه ها رو می سازیم . بیاییم بچه ها رو باور کنیم و مسئولیتهای بزرگ به اونا بدیم تا شاهد رشد و نمو بیشتر اونا باشیم.
یکی دیگه هم اینکه ، مواظب رفتارها و نحوه برخوردامون باشیم که ( بدجور زیر ذره بین بچه هائیم). 

پ.ن
*یکی از دوستان در میانه روز به من زنگ زد و وقتی جریان رو براش گفتم، خندید و گفت: اول کاری که اونا باید انجام بدن و من اگه جای اونا بودم میکردم، اینکه موبایل تو رو میگرفتم: دی
*بعد از نوشتن پست قبل احساس میکنم برخی دوستان از من دلخورن. باور کنین که همتون رو دوست دارم و دوستان خوب من هستین.
*اون دوست خوبم که خداحافظی کرده و رفته اگه اینجا رو میخونه بدونه که دلم از دستش گرفت با این رفتن بی مقدمه.
همین ( به رسم یه بنده خدایی).
                                                                                 یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >


 لیست کل یادداشت های این وبلاگ