سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی | ایمیل من | من در یاهـو | شناسنامه من  RSS  سینه خردمند صندوق راز اوست و گشاده‏رویى دام دوستى و بردبارى گور زشتیهاست . [ یا که فرمود : ] آشتى کردن ، نهان جاى زشتیهاست و آن که از خود خشنود بود ناخشنودان او بسیار شود . [نهج البلاغه]
نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار..... جمعه 86 آبان 11 ساعت 1:43 عصر

نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار * چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
خوب... یه بازی دیگه و بازم لطف دوستان. پشت خطی عزیزم دعوت کرده تا از دوستان نتی بگم.
از اولین دوست باید با بغضی در گلو و آهی تموم نشدنی در سینه شروع کنم. با لوح دل  خیلی قبل از اینکه وبلاگی داشته باشم،  آشنا شدم. البته از آشنا شدن هم یه قدم اونطرف تر. نوشته های لوح دل رو میخوندم وبا مطالبش خو گرفته بودم و شاید هم انگیزه ای شد برا اینکه وبلاگ بزنم و مطالبم رو اینجا بنویسم. مطالب ایلیا تلنگری بود بر ( حجت مسلمانی من ؟؟).
نمیدونم در مورد ایلیا چی باید بگم تا نه حق مطلب، بلکه حق خود ایلیا رو ادا کرده باشم. از اونجایی که تازه سالگرد کوچ ایلیا بود و باز داغش تازه،  نمیخوام دل دوستان رو غم بار کنم، فقط شعری رو که به مناسبت سالگردش تو وب جاودانش گذاشته بودن رو براتون مینویسم:
مستی نه از می، نه از خم شروع شد
از جــاده‌ی نـیـمه‌شـب ِ قـم شروع شد
آئـیـنـه به مـن خـیـره شد و، من به آینه
آن‌قـدر خـیـره شد که تبسّم شروع شد
خورشید ذرّه‌بین به تمـاشای مـن گرفت
آن‌گــاه آتــش از دلِ هــیــزم شروع شد
و جمله پایانی ایلیا در متناش: یا علی مددی
در غم هجر تو ای یار نسازم چه کنم؟

خوب از مورد بعدی، بهتره که به عنوان یه دوستی خاموش یا یک طرفه اسم ببرم. با وبلاگ ارمیا از وبلاگ ایلیا آشنا شدم. البته فکر کنم که ایشون اصلا از وجود خانم ناظم و همچین دوستی هم مطلع نباشند. فقط بگم که به وبلاگ ایشون که یه مدتی هم تعطیل کردند و دوباره به لطف حق مینویسند،(هرچند دیر به دیر)، بسیار ارادت دارم و  انصاف ندیدم که از ایلیا بگم و از ارمیا نگم. تموم نوشته های ایشون رو خوندم و البته مهمانی خاموش بودم برا وبلاگ پربارشون. با تموم دلتنگیهاشون در نبود ایلیا دلتنگ شدم و با قطره قطره اشکشون در غم یار اشک ریختم.
فقط یه جمله خطاب به ارمیا: بعد از ایلیا انتظار دوستان از شما بیش از این بود. همین.

نمیدونم با این غمی که شروع کردم، حالا چطور باید ادامه بدم و از بقیه دوستان بنویسم؟
خوب... من رو ببخشین و بذارین از بقیه دوستان و از سوتیهایی که تو برخوردهای نتی دادیم و باعث شروع دوستیها شد بگم. اول از همه از پشت خطی عزیزم میگم که دوستیمون بر میگرده به مکه رفتن من و ... خوب یه چیز خیلی جالب که اگه دوست داشت خودش براتون مفصل میگه، و خلاصه این شد دیگه..... چی شد؟؟؟ اگه گفتین؟؟
یه دوست دیگه که اسم وبلاگشون دلیل آشنایی من با این بزرگوار بود، وبلاگ با سیدعلی .... بود. البته شاید خودشون ندونن که باز آشنایی من با وبلاگ ایشون بر میگرده به قبل از تاسیس وبلاگ خانم ناظم. البته اون زمان هم من باز مهمانی خاموش بودم. دلم میخواد اینجا از ایشون هم خیلی تشکر کنم، آخه خیلی بهشون زحمت دادم. در بدو ورود من به پارسی بلاگ، ایشون خیلی زحمت کشیدند و اول کسی بودند که لینک خانم ناظم رو تو وبشون گذاشتند و خوب با وجود تموم بحثهای بعضا سیاسی که در مورد بعضی نوشته هاشون داشتیم، باز هم حامی و راهنمای خوبی برا من بودند. ممنونم.
یا این بزرگوار، مدیر محترم  کشکول  و  دو مین  و خیلی جاهای دیگه که هر جا سر بزنین، اسمی از ایشون(و زحماتی که میکشند) هست، که خوب با اسم چند وبلاگ برا من کامنت میذاشتند و من هم تا مدتها فکر میکردم که اینها چند نفرند، نه یک نفر. ( عجب اعتراف صریحی بر باهوشیم) و فکر میکردم که پارسی بلاگ چقدر آقا حامد داره:دی .....و البته همچنان هم قبول زحمات مارو بر دوش دارند. ارادت داریم.

نمیدونم چه کار کنم، خوب دلم نمیاد اینجا اسم تموم دوستانم رو نبرم و اگر هم بخوام بنویسم که همینجوری هم متنای من کیلومتری هست، اون موقع دیگه....
چطور میتونم اینجا از ستایش گلم ننویسم که یه کامنت نامفهوم من برا ایشون و دلخوری شدید گلم از من باعث آشنایی و دوستیمون شد، یا از بهار قشنگم، که یه بار فکر کردم رفته و .... دو سه شب نخوابیدم. یا از جناب عشقی بزرگوار که چطور با صبر خودشون انقلت من رو بر مطلبشون تحمل کردند و  (البته خوب کردم:دی)  و خوب..... همچنان ما به ایشون زحمت میدیم.
یا حاج آقا جلیلی که از مطالبشون بسیار استفاده کردم. یا وبلاگ ایران اسلام، که متناشون و استفاده از احادیث و روایات در مطالبشون خیلی بهره بردم. یا جناب نافذ که جدیدترین اخبار رو از ایشون میگیریم همیشه. یا رسپنا و جناب آقا جانی که الحق قلم و نوشته ها و داستانهایشون رو خیلی دوست دارم. یا جناب پاکدیده ، که خوب با یه متن عالی عالی در مورد معلمها ما رو شرمنده کردند و باعث آشنایی شدند:دی... یا وبلاگ دینداری که خوب با تموم بحثای سیاسی داخل وبلاگشون که خیلی سعی کردم حذر کنم، اما پیگیر بودم، بسیار ارادت دارم.
یا از جناب مجاهد و وبلاگشون که من رو یاد لبنان عزیز می اندازند. یا بزرگوار ، سردار بی قالی که قلمشون رو دوست دارم ، یا نیکای گلم و صالحه عزیزم( نه دنبالش نگردین، لینک ایشون مخفیه)، یا مائده مهربونم و بقیه دوستان بزرگوارم. 
البته دوستانی که بهشون ارادت دارم، خوب زیاد هستند و من به خودم اجازه نمیدم که اینجا از اونها به عنوان دوست نام ببرم. یعنی خودم رو در اون اندازه نمیبینم. مثل استاد بزرگوارم که بهشون ارادت دارم.

عذر خواهی:
*از اینکه مطلبم رو با غم شروع کردم عذر میخوام. اما بی انصافی بود که از دوستان مینوشتم و ایلیا رو فراموش میکردم.
*رسما از تموم دوستانی که وقت و جا نبود تا اسمشون رو بنویسم عذر میخوام. و بدونین که به همه شما ارادت دارم.
*لازم به ذکر این مورد هست که من سعادت زیارت و همکلامی هیچکدوم از دوستان رو تا حالا از نزدیک نداشتم. فقط تو نمایشگاهی که شرکت کردم، یکی از دوستان رو اونجا دیدم و همکلام شدم ، که خوب..... بمونه.( البته تو این نمایشگاه ، من بعضی از دوستان رو ، دورادور دیدم و فیض بردم اما اونا رو از زیارت خودم محروم کردم: دی) اینم محض خودخواهی.
*اینم ویرایش مخصوص و حذف سه نقطه برا مائده جونم  تا دیگه برا من کامنت .....سه نقطه( به نام ایرانی) نذاره.  
                                                                           یا رب نظر تو بر نگردد.
  


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
دوستتون دارم..... جمعه 86 آبان 4 ساعت 12:4 صبح

                                                 یا مَن اِسمُهُ دَواء وَذِکرُهُ شِفاء
اول آبان، روز انتخابات شورای دانش آموزی بود. از اول صبح خیلی بدو بدو داشتیم. تو صبحگاه، نمایندگان شورای پارسال گزارش عملکرد سال قبل رو دادند و بعد از توجیه بچه ها در مورد نحوه رای گیری، اونها رو فرستادیم کلاس و برا اون حد فاصله زمان رای گیری، مجبور به تقسیم ساعات شده و به اطلاع دبیرا رسونده و تازه از مُهر زدن تعرفه ها فارغ شده بودیم و منتظر حضور نمایندگان استان تهران و ادارمون بودیم تا رای گیری رو شروع کنیم که..... از تو راهرو سر و صدا شنیدیم. خودمون رو به راهرو رسونده و متوجه شدیم که سر و صدا از طبقه دومه. به سرعت رفتیم بالا و دیدیم که از یکی از کلاسهای سوم، صدا میاد و بچه های دو کلاس دیگه هم ریختن جلو در اون کلاس.
بچه ها رو رد کردم و دیدم که معاون پایه سوم که مستقر تو طبقه بوده ، زودتر از ما رسیده و یکی از بچه ها رو تو بغلش گرفته و اون بچه هم دچار تشنج شدید شده و یکی دیگه از بچه ها هم به خیال افت فشار پاهای اونو گرفته بالا. چند لحظه زمان برام برگشت به قبل و خاطره
عسل و جریاناتش برام زنده شد. انقدر هول کردم که نمیتونستم از جام تکون بخورم. با خودم فکر کردم: من که به این نگفته بودم بمیری چرا داره میمیره. شاید چند ثانیه طول کشید تا با تکون دست دبیر اون کلاس، که میخواست من رو متوجه ناظم پایه سوم بکنه، که گویا چند بار من رو صدا زده بوده و من متوجه نشده بودم ، به خودم اومدم و دیدم انگار اون دبیرم، حال بهتر از من نداره. آخه اونم شاهد جریان عسل بود. به خودم اومدم و سریع به سمت همکارم رفتم و یاد تعلیماتی افتادم که زمان عسل، اورژانس تهران تلفنی به ما گفته بود. سریع پای بچه رو آزاد کردم و گذاشتم که تا اونجایی که میتونه دست و پاش تکون بخوره و از معاونشون، که الحمدلله جدیده تو این مدرسه و از ماجرای عسل چیزی نمیدونست، خواستم که اونو به شونه چپ برگردونه و لای دندوناش مقنعش رو تاکردیم و گذاشتیم و برا تماس با اورژانس پایین اومدم. یکی از مشاورین رو به درب خونه اون بچه فرستادیم، تا مادرش رو با خودش بیاره مدرسه، آخه تلفنشون قطع بود و نمیتونستیم خبر به خانواده بدیم . بمونه که اورژانس چقدر طول کشید تا بیاد و تا برگشتم، دیدم که متاسفانه مریض رو تکون داده و برای اینکه بچه ها کمتر بترسن، به اتاق معاون بردن و ......
اورزانس اومد و تا اومدن اونها بچه میتونست بنشینه اما بدونه هیچگونه هوشیاری. اومدن و از ما خواستن که براش آب قند بیاریم و گفتن چرا بهش ندادید بخوره!!!؟؟؟ ما خیلی تعجب کردیم، آخه تو جریان عسل به ما گفته بودن که، هیچگونه خوردنی و نوشیدنی تو این حال بهشون ندین. به هر حال بلافاصله بعد از آوردن آب قند و خوراندن اون به بچه، اون بچه تشنج دوم رو بسیار شدید تر از اولی زد. ما فقط نگاه میکردیم ( شایدم گریه میکردیم، البته بی صدا و شاید تو دلامون) و همزمان تو دلمون فقط خدا رو صدا میزدیم. و متاسفانه اون تکنیسین ها تو اون حال روحی ما، گناه تشنج دوم رو به گردن ما و دیر دادن آب قند انداختند و بالا سر بچه با یکی از همکارها که از دستشون دلخور بود دعوا کردند. و گفتند که چون احتمال تشنج سوم میره، باید سریع اونو منتقل کنن به بیمارستان.
بمونه که تا، تشنج دوم قطع بشه، ما هم نصف العمر شدیم. و خواستیم از اونا که بچه رو سریع منتقل کنن ، چون تا چند لحظه دیگه باید زنگ رو میزدیم و اونموقع هم بچه ها میترسیدن و هم انتقالش سخت می شد و هم اینکه نمایندگان استان هم اومده بودند و مادرش هم از راه رسید بود. اطاله کلام نشه، بچه رو منتقل کردیم و با جسمی که فقط به عروسکهای متحرک شبیه بود، به حیاط رفتیم تا بچه ها رو برا رای گیری آماده کنیم. مشغول رای گیری بودیم که دیدم از انتهای حیاط یکی شدید میدوه و فهمیدم چیزی شده باز. بله ایندفعه یکی از بچه ها شروع به خونریزی از دهانش کرده بود و ما نمیدونستیم که خون از معدشه یا حلقش.....با تدابیر یکی از همکماران که پدرشون پزشکن، بر روی حنجره بچه از بیرون یخ گذاشته، اولیاء اون رو هم خبر کردیم و اون طفل معصوم هم با مادر و پدرش رفت بیمارستان.
خدا میدونه ، واقعا عین مرده شده بودیم و دیگه عین مجسمه متحرک راه میرفتیم. تا انتهای رای گیری و انتهای ساعت و تعطیلی مدرسه، من که از خستگی و فشار کار تب کرده بودم. اما شکر خدا که، بچه ها سالم بودن. یعنی اقلا تا اتمام اون روز، دیگه موردی نداشتیم.
از همه دوستان میخوام که برای شفای ابوالفضل کوچولو دعا کنند.  ممنونم دوستان خوبم.
همه سخن:
1-
نمیدونم که باید از چی گله کنم؟؟ از اورژانس که دیر اومد؟؟ از عدم تعلیم صحیح تا رسیدن اورژانس؟؟ از آموزش و پرورش که اینهمه نیرو میگیره و اینهمه مازاد اعلام میکنه اما واقعا نمیان دو تا نیروی متخصص در این مسائل برا مدارس ابلاغ بدن که اقلا در این قبیل شرایط، یه وقت ما با ندونم کاریهامون شرایط رو بدتر نکنیم.
2-نمیدونستم...بعد از چند سال هنوز نمیدونستم که، یعنی لمس نکرده بودم، یعنی میدونستم، اما شاید یادم رفته بود که: چقدر دوستتون دارم... شما رو میگم... با شما بچه های مدرسه هستم که با مریض شدناتون، جون مارو میگیرید و دوباره بهمون با سلامتیاتون برمیگردونین. همه ما با مریض شدن هر کدوم از شما، احساس میکنیم که این جگر گوشه ها نه مال مردم، که مال خودمونن که مریض هستند.
3-جالبه که بدونین ، دقیقا فردای اون روز عسل اومد مدرسه و ....خوب چقدر خوشحال شدم از دیدنش. و براش گفتم جریان روز قبل رو ، و گفتم که چقدر خوشحالم که سالمه و چقدر.... دوستش دارم.
*دوستتون دارم دیوونه های من. کمتر مریض بشین.
                                                                                            یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
چی میل دارین؟؟؟!!! پنج شنبه 86 مهر 26 ساعت 1:38 صبح

                                                                   بسم الله
علی (ع) فرموده است: کسی که محبت انواع مختلف غذاها را در دل می نشاند، میوه های گوناگون بیماریها را از آن می چیند.
خُب.... ماه رمضون هم تموم شد و ........
 زنگ تفریح بود و با خانم مشاورمون بالای پله ها ایستاده بودیم و بچه ها رو نگاه میکردیم. یکی از بچه ها اومد و به ما از خوراکی خودش تعارف کرد. برام خیلی جالب بود که تو مشمعی که دست اون دانش آموز بود، مقداری هویج پوست گرفته بود که اون بچه خیلی قشنگ بهمون تعارف کرد و با خنده گفت : خانم بفرمایید پفک!! منتهی نه از نوع نفتیش... بعد از رفتنش با خانم مشاورمون در مورد تغذیه بچه ها و نوع تنقلات مصرفی اونا صحبت می کردیم و حرکت اون بچه باعث شد که توجهمون به خوراکی های بچه ها جلب بشه. همه چی تو دست بچه ها بود و اونا هم با چه اشتهایی تناول میکردن. انواع ساندویچها و چیپس و لواشک و ......دست کمتر دانش آموزی، تونستیم تغذیه سالم ببینیم.
نچ..... زیاد خوشمان نیامد.... ( البته قابل ذکره ، بعضی از این تنقلات از بوفه خریداری میشه.)
خلاصه با پیشنهاد خانم مشاور قرار شد که از یه خانم دکتر دعوت به عمل بیاریم تا بیاد و در مورد مصرف این تنقلات و تغذیه سالم با بچه ها حرف بزنه. 
سرتون رو درد نیارم، بعله... چند روز پیش اون خانم دکتر تشریف آوردن و سر صف با بچه ها حرف زدن. در باب تغذیه سالم، ایشون موارد مختلفی رو عنوان نموده و بحث کردند. از اون جمله  در مورد نحوه تولید انواع لواشکهای کارخونه ای و آلوچه ها و ساندویچها و غیره صحبت کردن. در مورد انواع ساندویچها ایشون مطالبی رو عنوان کردن که خوب، یه مقدار چیز بود یعنی یه جوری بود.
ایشون به طور کامل برا بچه ها از نحوه تولید بعضی از این سوسیس و کالباسها  صحبت کردند و گفتن که: اینها از پوست صورت گاو تولید میشه . یا مثلا در مورد بعضی همبرگرها که گفتن: از روده گاو و گوسفند درست میکنن. ..(ببخشین).
و همچنین از مضرات مصرف این قبیل تنقلات، در دراز مدت، نیز صحبت کردند.
خلاصه  آه از نهاد بچه ها در اومده بود و هرکی از خودش یه ادایی در می آورد. بمونه که اونروز تموم ساندویچهای بوفه باد کرد و نزدیک بود که خلاصه با بوفه ایمون ......بمونه.
این موج فردای اون روز هم ادامه داشت و اما از پس فرداش زنگ تفریح دیدیم که بچه ها دوباره مشغول خوردن این ساندویچها هستن و جالب هم این بود که به ما هم تعارف میکردن، اما با روش خاص. مثلا میگفتن: خانم بفرمایید ساندویچ پوست صورت گاو. یا مثلا میگفتن: خانم ساندویچ روده گوسفند میل ندارین؟ یا مثلا خودشون با خودشون حرف میزدن و از ساندویچهای همدیگه، بعد از  بکار بردن این القاب، میخوردن و غش غش هم میخندیدند.
باورم نمیشد که این بچه ها همونایی هستن که اونروز چه اداهایی از خودشون در می آوردند و همشون هی میگفتن که: خانم حال تهوع گرفتیم، این حرفا چی بود و اگه دیگه عمرا ما ساندویچ بخوریم و...........
خلاصه دوباره روز از نو و روزی از نو.... 
به ذهنم اومد که اگه روی این خوراکیها قرار باشه با توجه به نحوه ساختش اسم بذارن چطوری میشه؟؟
به ذهنتون بیارین، مثلا میرید تو اغذیه فروشی و میگین:
آقا یه ساندویچ پوست صورت گاو بدین، لطفا دو نونه باشه.
یا ، آقا یه ساندویچ روده گوسفند میخوام.
یا............. نمیدونم، اونموقع هم مثل الان انقدر اشتهای خوردن اینارو داریم یا نه؟؟ شایدم بعد از دوروز برامون عادی بشه.
پ.ن
*
این رو بگم که آموزش و پرورش، قوانین خاص برا بوفه ها گذاشته. از اون جمله قدغن بودن فروش چیپس و پفک و غیره . خوب اما معمولا فروش میره. حالا یا از روی عدم آگاهی مسئول بوفه و یا....
*یه وقت فکر نکنین که من از این چیزا بخور نیستما !!!  من خودم از این ساندویچها میخورم.
                                                                                       یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
من شاکیم!!! پنج شنبه 86 مهر 19 ساعت 2:39 صبح
                                                                  باسمه
رسول اکرم (ص) فرموده است: رحمت الهی بر پدر و مادری باد که فرزند خویش را در انجام نیکی و خیر یاری نمایند.

درست نمیدونم این نوشته رو از کجا شروع کنم؟؟؟!!!... از شروع سال تحصیلی جدید تا حالا خیلی گرفتار بودیم و خوب البته در سکوت منتظر شروع مشکلات انضباطی بودیم. نمیدونم در مشاهده بعضی مسائل، چی باید بگم و چطور بگم که شما به جای اینکه خندتون بگیره، میزان تاسف من رو متوجه بشین. همون هفته اول بود که همکارم، زنگ تفریح یکی از بچه های اول رو میبینه که داشته یه گوشه، با موبایل صحبت میکرده. از اونجایی که امسال اولا و دومها، با من هستن، اونو آورد پیش من و... خوب بردمش دفتر. سئوال کردم با کی صحبت میکردی؟ خیلی خونسرد گفت: با دوست پسرم!!! بعد راحت اسم و فامیلشم گفت. اگه بگم برق سه فاز از سرم پرید دروغ نگفتم. چند لحظه هر چی دهانم رو باز کردم نتونستم چیزی بگم. آخرش فکری به سرم زد و شماره رو گرفتم تا با اون آقا پسر حرف بزنم. اما اوشون تکذیب کرد و حتی ماهیت خودش رو هم قبول نکرد.
خندیدم و گفتم: دختر صداقتت من رو کشته.....
بالاخره به این نتیجه رسیدم که مادرش رو خبر کنم. خلاصه کنم، مادر اومد و دیدم تنها نیست و با پدرش هستند. احساس کردم که کارم سخت شده و در حضور پدرش خوب به دلیل غیرت پدرها مجبورم که کمتر برخورد داشته باشم. اما واقعیتش از این کار مادر خوشم اومد. احساس کردم که با پدرش صادقه.
هیچی، جریان رو گفتم و وقتی به این قسمت رسیدم که گفت، با دوست پسرم حرف میزدم، با احتیاط گفتم (از ترس باباش). یهو دیدم که باباش از جا بلند شد و .....
منم از جام پریدم که اگه خواست بزندش من جلوش رو بگیرم. که یهو عجیبترین صحنه طول مدت کارم رو دیدم.......
باباش رفت جلو و بغلش کرد و بوسش کرد و گفت: دخترم من از این راست گوئی تو خیلی خوشم میاد. الحق که بچه خودمی!!! بعد هم رو به من که با چشمای از حدقه در اومده داشتم نگاشون میکردم ، گفت: خانم شما ایشون رو باید به خاطر راست گوییش تشویقش کنین......
مگه من منتظر شنیدن این مطلب بودم که حالا تشویقشم بکنم؟؟؟!!!....بماند......... انقدر متاثر و متاسفم که، زیاد خوشم نمیاد بقیش رو بگم. برخورد ما با اونا و بقیه ماجرا بمونه.......
آقا من شاکیم!!!
از همراه اول شاکیم...... نه از ایرانسل و همراه دوم شاکیم.....
نه اصلا از پدر مادرا شاکیم، (این رو قبلا هم گفتم). از قوانین مدرسه شاکیم.از صدا و سیما شاکیم. از همه چی شاکیم. از همه چی و از همه کس. از خودمم شاکیم.

انگار همه دست به دست هم دادن که نسلی رو به فنا بکشن. من با تکنولوژی و علم روز مخالف نیستم. به هیچوجه... نمیخوامم اینجا از حسرت تعدادی بچه دیگه صحبت کنم که اون خودش یه پست کامله. نمیخوام از عکسهای بولوتوس شده تو موبایلا بگم که خودش.....( یحتمل هک میشم).
اما چرا مخابرات داره این کار رو میکنه. ایرانسل جشنواره میذاره ، نصف قیمت. همراه اول به نصف میرسونه قیمت رو. اعتباریا رو برا رو کم کنی وارد بازار میکنن. صداو سیما میاد نمایش میده موبایل رو تو دست بچه هشت و نه ساله،  اما کلمه ای از فرهنگ استفادش حرف نمیزنن.
 پدر و مادرا، خود شیفته و برا نشون دادن روشنفکر بودنشون میان قبل از اینکه راه درست استفاده از یه وسیله ای رو به بچه شون یاد بدن، اونو در اختیار بچه 14 سالشون میذارن. تازه از من انتظار تشویقم دارن( تو رو خدا خندتون نگرفت؟)
از آموزش و پرورش شاکیم که، دو سال اومد سکوت کرد و فقط گفت تذکر بدین و حالا تازه امسال که احساس خطر کردن، دو روز پیش یکی از معاونین مدیر کل صحبت کرد و تازه اونم شفاهی و یه سری مجازاتهای سخت گذاشتند. و آخرشم از خودم شاکیم.
از خودم شاکیم که چرا نمیتونم مثل خیلیا خونسرد باشم و فقط روزمره گی کار کنم. چرا وقتی یه بابای منورالفکر میبینم!!!!! شاخ در میارم. چرا نمیتونم روشن باشم؟؟؟ چرا من انقدر املم؟؟؟؟ راستی چرا؟؟؟
ببینم میتونین با این لغات، یه جمله روشنفکرانه بسازین؟؟ تو سرم میچرخن اینا!!
موبایل-منورالفکر-اس ام اس خفن-بولوتوس-هک- فناتیک-آدم امل-خانم ناظم!!

پ.ن
ببخشین به دلیل سبک نمودن قالب مجبور به حذف لوگوها شدم. بعضی لوگوهارو اصلا اصلا، دلم نمیخواست حذف کنم اما، خوب دیگه .(عفوا).
بعضی لینکها رو با شرمندگی بسیار حذف کردم. وقتی کسی برا وبلاگی درخواست لینک میده ، حق نداره از اون وبلاگ فقط در حد یه بیلبورد و پانل تبلیغاتی استفاده کنه. با شرمندگی بسیار لینکهایی رو که حس کنم فقط در حد این استفاده رو از لینک وبشون دارند، از این به بعد حذف نموده، از لینک این قبیل وبلاگها معذورم. شرمنده.
بعد التحریر:
بعد از کامنت یکی از اخویان گرام، لازم دونستم که تذکر بدم که چنانچه اینجانب اگر به کسی درخواست لینک بدم ، خوب وظیفه میدونم که سر بزنم و اما چنانچه لینکهای حذفی ( که البته شرمنده ام) دوست دارند لینک اینجانب را حذف نمایند تا به قول فرمایش ایشون، بی انصافی نبوده و لینک من نیز از وبلاگهایشان حذف گردد.                                                                       یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
سلام مولا.... پنج شنبه 86 مهر 12 ساعت 11:25 عصر

سلام مولا:
آقا جون، دلم رو امشب در کوی تو رها کردم و خود به اوجش، به التماس نشستم.
به وسعت فاصله ای به انتهای زمان و ابتدای نفاق، به مدینه رفته و در سقیفه غم، به تماشای ریا نشستم. مولای من، چه مظلومانه تن رو، بالین جانت نموده و در فراق او به غم دلِ زهرا توسل جسته و فارغ از دغدغه سقیفیان، مرحم روح خونین فاطمه گشته و قلب پاره پاره رو به تسکین دل حسنین روونه نمودی.
 آقا جون، دیدمت... اون زمان که بر هتکِ حرم اون ملعون، خصم گرفته و عنقریب که روح از بدنش جدا نمایی، سفارش حبیبت را به صبر به یاد آورده و با استقامتی به پهنای کوه ابو قبیس، تن به مقدر الهی سپردی.
مولا، تنهائیت را لمس کردم اونشب که علی را، آری علی را، با دست خویش با پهلوی شکسته و روح غمین به دیار رسول روونه نموده و از تنهایی سر بر عیون مدینه ندای  یا رب، یا رب را زمزمه مینمودی.
مقتدایم، به دیار عاصیان آتی آمده و در کوچه، پس کوچه های بصره، اون زمان که سر خصم پیمان شکن، آن ناکثین عهد گریز رو بر خاک ذلت مالیده و بر انحراف یاران، غمین گشتی.... تو را دیدم.
دیدمت.....آن زمان که قاسطین دین دشمن را با نبردی سنگین منزوی نموده و بر خون ریخته شده هزاران مسلمان خون گریستی.....و آن زمان نیز، که همرهان دیروز و مارقین و مهاجمین دین نمای امروز و تموم اعصار رو با شمشیر عدالت به دیار عدم روونه نمودی.
........باز در برهوت گم گشته و در وادی ایمن به مسجد کوفه رسیدم.....و این بار شنیدمت مولی.... شنیدمت که چه مظلومانه در مسجد کوفه ندای: انت المولی و اناالعبد رو سر داده و ندای الامان و الامان، بر روز بی کسی ما سرودی. 
آری...این بار شنیدمت اقای من، اون زمان که اون دلیل رو بر تحیر من، به ترحم میخواندی. و به راستی که هل یرحم المتحیر الا الدلیل؟
مولای یا مولای......
ندای مولای یا مولای تو را، به وسعت تاریخ، در طول زمان، در زمین خاکی و برزخی مسجد کوفه لمس کردم. مسجد کوفه رو به شهادت گرفتم و ندای یا ذاالجود و الاحسان تو را ، هزاران بار بر زبان خوندم و بر دل روونه، تا شاید رحمی از مولایت بر این عاصی گنهکار جاری گردد.
مولایم‍، دیدمت .... در اون شب خونبار و اون سحر متفاوت. دیدمت بر من عاصی، صبر نموده و حجت آخر رو با زبان دل، بر من نابینا و ناشنوا، جاری ساختی.
دیدمت با چه قدمهای محکمی به سمت عشق پر کشیده و بر بالهای ملائک، ندای هل من منتقم رو زمزمه نمودی.
آقایم، مولایم، مقتدایم.... چه رفت برتو از من که وقتی، روح رو خلاص از قفس تن لمس نمودی، ندای خلاصی رو، توتیای چشم نموده و با شیون قدسیان، زمزمه فزت ورب الکعبه را هم آوا گشتی؟؟؟!!!............
فزت ورب الکعبه........

ختم الکلام: 
مولا جان، در این قدر واپسین... که همانا تعبیر و تاویل قدر و لیله القدر را زهرا(س) خوانده اند، مارو دریاب و به پهلوی شکسته زهرایت که با خون جگر مرحمش نمودی، واسطه شو.
واسطه شو تا تقدیری رقم خورده، که در حضور واپسینمون، و آغازین شروعمون، بر حضورت شرمگین نگردیم.
                      مولای یا مولای، ارحم عبدک الضعیف


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
یا ستار العیوب... سه شنبه 86 مهر 10 ساعت 10:36 عصر

                                                یا ستار العیوب
درد دلانه (3)............... ((شاگردا نخونن)).
امشب، شب قدره و شب شهادت مولا. میخواستم امشب از آقا و فضائلش بنویسم، از علم و حلم آقا، از رشادت و شهامت آقا، از شفاعت و شهادت آقا، از....دیدم نع، اینا همه چیزاییه که وقتی با اولین تاتی تاتی کردنامون یادمون میدن وقتی از پله میری بالا بگو یا علی، اینا روهم از همون موقع یادمون دادن . اومدم از قدر و اعمال امشب بنویسم دیدم که همه نوشتن و همه از حفظن.
 هوس کردم امشب  درد دل کنم.
از اول ماه مبارک خیلی تو احوالات بچه ها دقیق شدم. هرروز زنگ تفریح ها و ساعت نماز که بین بچه ها هستم و نگاهشون میکنم، متوجه خیلی مطالب شدم. همه میگن نسل جوون داره از دست میره و همه اظهار نگرانی برا این نسل میکنن. انقدری که گاهی فکر میکنی با خودت که نسل جوون بویی از دین رو حس نکرده. اما من متوجه یه مطلبی شدم و اونم اینکه نععععع........ بمونه تا بگم.
تو ماه رمضون متوجه شدم که بدترین بچه ها که ( البته از دید من ظاهربین) معروف به انجام بدترین خلافهاست؛ و ظاهری به تموم معنا خلاف داره ، تمومه روزه هاشو تا اینجا تموم و کمال گرفته.متوجه شدم که شاگردای سال قبل که اومده بودن سر بزنن و با ظواهری بسیار بد اومده بودن و حجاب سرشون یه تور بود، همشون روزه بودن. تعداد کثیری از تشکیل دهندگان صف نماز جماعتمون تو مدرسه رو همین بچه ها تشکیل میدن. 
زنگ تفریح متوجه شدم که دو تا از بچه ها دارن اعمال شب قدر رو با هم مرور میکنن. بازم بگم.........
متوجه عرایضم شدین؟؟؟
چه چیز، رسوندتمون به اینجا؟؟ نسل جوون ما از دین فراریه یا از ظواهر دین ؟؟؟ کی مقصره؟؟؟
من مسئول؟؟؟... حالا در رده های بالاتر رو کار ندارم، همین مدرسه رو میگم. مثلا وقتی به جای اونکه به بچه از فلسفه حجاب بگیم میاییم یادش میدیم که تو مدرسه از منِ همجنس خودش رو بگیره و موهاش رو بپوشونه، خوب این بچه وقتی از در مدرسه میره بیرون، خوب اونجا که دیگه چوب من بالا سرش نیست، اونی میشه که میبینیم!!!!
 خوب، که چی؟؟... وقتی فلان بازرس میاد، ببینه که تموم بچه ها حتی تو کلاساشون سفت و سخت محجبه هستن( اونی که غایبه کیه؟؟؟ یه عنصر ذکور تا حجاب رو بر اینا واجب کنه). 
در واقع این ماییم که با ندونم کاری حرمت مسائل شرعی رو از بین بردیم. این ماییم که به بچه ها یاد دادیم که هرجا مجبور بودی حجابت رو ظاهری حفظ کن و هرجا مجبور نبودی....
نیومدیم از حرمت روابط و دلایلش بگیم اومدیم فقط مچ گیری کردیم و آبرو ریختیم..............
نیومدیم از فلسفه اعمال دینی بگیم و فقط با اعمال ظاهر بینانمون اونا رو نیرنگ باز و گاها لجباز باظواهر دینی، بار آوردیم. 
به ظواهر پرداختیم و از اصول غفلت کردیم. با فشارهای بی مورد اونا رو از فلسفه اعمال دور کردیم.
روزه میگیره، اما حرمت حفظ حجاب براش شکسته شده. روزه میگیره اما  ظاهرش رو مطابق با فرد روزه دار نمیسازه. روزه میگیره اما..... پس اون با اصل دین مشکل نداره، با کارگزار دین و مجری، مشکل داره. 
ما.....ما.....ما..... با خودمونم، ما مقصریم.

پ.ن
جای...ما...ما...ما... هر کی رو که دلتون خواست بذارین. خودم و خودت و خودش و...
اینم یه پست کیلومتری برا اونا که دلشون برا متنای کیلومتری من تنگ شده بود.
شبهای قدر، من و از دعا فراموش نکنین.
محض ریا:
((خوب، برم که میخوام برم مسجد و قرآن سر بگیرم و خودم رو از گناه پاک کنم..... خودمو بهشتی کنم و .... دیگه به من چه که چه کسانی رو با اعمالم از خدا و دین خدا فراری دادم)).
                                        یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
یا حی ...... جمعه 86 مهر 6 ساعت 4:10 عصر

                                       بسم الله یحیی و یمیت
نمیدونم از کجا باید شروع کنم و چطوری بایداین نوشته متفاوت رو بنویسم؟؟؟ واقعا نمیدونم!!! پس مینویسم اونچه را که از دلم بر زبانم ( که نه زبانم، زبان نوشتاریم) جاری میشه.
فردا روز هفتم مهرماه، مصادف با هفدهم ماه مبارک رمضان، برام روز مهمیه. یعنی سالگرد یه جریان مهمه. سال قبل هفتم مهر مصادف بود با چهارم ماه رمضان و ......
این روز سالگرد یه سفره. سفری تا لب مرز و ......
این روز برام یاد آوره اینه که به هیچ چیزی زیاد مطمئن نباشم.
این روز به یادم میاره که، ما انسانها به بندی و کمتر از بندی وصلیم.
این روز برام یاد آوره لطف بزرگ الهی و نظر آقام امام رضا(ع) میباشه.
این روز برام یاد آوره یه سفره. سفری راحت تا لب مرز و بازگشتی به فاصله شاید چند لحظه و آنی و کمتر از آنی، اونم به عنایت الهی و نظر لطف امام رضا(ع).
نمیدونم چه اندازه در طول این یک سال تونستم که شاکر باشم و از این نعمت درست استفاده کنم؟؟
نمیدونم آیا شاکر بودم و سپاسگزار و نادم ....
یا نه، فقط موجودی فراموشکار بودم و ناسپاس که در پس این یکسال فقط بار گناهانم رو سنگین تر کردم؟؟
عبور از این روز برام سخته. ساعات بین شش صبح تا یازده صبح، خیلی برام سخت میگذره و مطمئنم که اینم از ناسپاسی منه.
خدایا شکرت رو به جا میارم و ازت میخوام که کمکم کنی. کمک کنی که هرگز یادم نره که نعمت سلامتی رو تو بهم عطا کردی.
آقا جون، یا ضامن آهو، ممنونم که در اوج بی خیالی من، بله بی خیالی و غفلت، شما حواستون به من بود، و با نگاه لطفتون منو مشمول رحمت الهی نمودین
خدا جونم، امام رضا جونم، ممنونم.

پ.ن
تو این سختیهاست که تازه آدم بیدار میشه و متوجه، که چقدر برا نزدیکانش عزیزه. و چقدر اونا، عزیزن و فداکار.
ممنونم.
                                         یارب نظر لطف تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
خاطره یه شیطنت... دوشنبه 86 مهر 2 ساعت 12:1 صبح

                                            بسم الله
خوب امروز اول مهر بود و من دلم میخواست که الان اینجا یه متن قشنگ گل و بلبلی بنویسم. مثلا بوی مهر آمد و از این حرفا، اما باور کنین که انقدر خستمه که اگه اجابت امر اخوی بزرگوارمون برا نوشتن خاطره از دوران تحصیل نبود، حال نوشتن همین رو هم نداشتم.
نمیدونم اگه عشق نبود، بازم میتونستیم اینهمه فشار رو تحمل کنیم یا نه؟؟ این چند روز دیگه از فشارکار، روی کوزت و سیندرلا رو هم سفید کردیم. خوب بماند و اما امر اخویمون جناب پاکدیده.
منتهی باید قول بدین که بعد از خوندن خاطره فراموشش کنین و به روم نیارین. البته من در پست اول خودم گفتم که با یه ناظمی طرفین که روزهایی که خودش نمیره مدرسه همه میگن مدرسه ساکت تره و شاید یه دلیل که بچه های شیطون رو( البته به شرط رعایت نزاکت) درک میکنم ،  خوب  همینه دیگه. همین که الان میخونین.
ما یه گروه چهار نفره بودیم که از راهنمایی با هم اومدیم دبیرستان و خوب هر آنچه که از شیطنت تو چنته داشتیم، تو مدرسه پیاده میکردیم. اما دو مطلب بود که همیشه تبرئمون میکرد، یکی چهره های مظلوم و دیگه درسمون که ای بدک نبود. و باعث حمایت خانم ناظم و تربیتیمون از ما بود. سال اول دبیرستان، مدرسمون تشکیل شده بود از دو ساختمان که کلاسها تو ساختمان بزرگ و دفاتر اداری  تو ساختمان قدیمی بود. یه اتاق تو ساختمون قدیمیمون بود که حس کنجکاویمونو بدجور تحریک کرده بود. در این اتاق همیشه قفل بود و جلو درش نوشته بودند ( خطر -وارد نشوید). خلاصه در یکی از اون نشستهای آتیش پارگی به این نتیجه رسیدیم که باید کشفش کنیم. بعد از تحقیق متوجه شدیم که اتاق بغل که آزمایشگاه هست و به یه بالکن باز میشه، ممکنه راهی برا کشف اون اتاق باشه. خلاصه بمونه که با چه کلکی، کلید رو از خانم آزمایشگاهمون گرفتیم و به هوای نظافت لوله های آزمایشگاهی رفتیم اون تو. اونجا قرعه زدیم که دو نفر بمونن و کشیک بدن. دو نفر هم برن تو بالکن.
هیچی دیگه، قرعه فال به نام من...... زدن. من و یکی از بچه ها که اتفاقا ترسوترین فرد گروهمون بود با چه مکافاتی در بالکن رو که با سیم مفتولی بسته بودند باز کردیم و رفتیم تو بالکن. و با تعجب دیدیم که یه بالکن هم به اون اتاق راه داره، اما بین این دو بالکن یه دیوار نسبتا بلنده . شاید دو متر.دوستم تند تند میگفت که بیا برگردیم نمیشه بری که. خلاصه یه کم فکر کردم و با ترس و لرز پامو گذاشتم لب نرده بالکن و از اون لبه رفتم بالای دیوار و از اونطرف پریدم پایین. و موقع پایین رفتن، پام گرفت به لب بالکن و محکم خوردم زمین. اول یه کم آه و نالم در اومد اما خوب دیدم ناله فایده نداره و هدفم که کشف موضوع بود بلندم کرد. با پررویی بلند شدم و به صدای دوستم که هی اسمم رو صدا میزد هم جواب ندادم. به سمت اون اتاق رفتم و از پشت پنجره با کمال تعجب دیدم که اونجا فقط یه اتاق معمولی با تختی و میزی و .... و پایه نقاشی و خلاصه سعی کردم ببینم میتونم در اون اتاق رو باز کنم که وارد بشم یا نه؟؟ یه ربعی مشغول این کار بودم و حواسم هم به جایی نبود که دیدم که باز یکی داره اسمم رو صدا میزنه ولی خوب صدا به نظرم نزدیک تر اومد، با ترس برگشتم و دیدم که خانم ناظممون که بعدا فهمیدم رو چهار پایه رفته و از لبه بالکن داره منو صدا میزنه و همزمان هم در اون اتاق از بیرون باز شد و خانم مدیر و سرایدار و ... ریختن تو اتاق. از ترس نزدیک بود قالب تهی کنم...
بماند که چی به سرمون آوردن. گویا وقتی خوردم زمین، دوست ترسوم وقتی صدام میزنه و جواب نمیشنوه از ترس اینکه بلایی به سرم اومده باشه رفتن و با ترس و لرز ناظممون و بقیه رو خبر کردن. و اما اون اتاق که متعلق به فرزندهنرمند و نقاش سرایدارمون بود و چون جدا از ساختمون سرایداری بوده و نمیخواستن که کسی وارد بشه و ..........
بمونه که چی به سرمون آوردن. نتیجه فضولیم شد یه پای زخمی و یه مدت هم حسابی بایکوت بودیم.
پ.ن
اینو مطمئنم، صد در صد مطمئنم که هرچی به سرم میاد از دست گلدختران امروزی، نتیجه شیطنتاییه که تو دوران مدرسه انجام دادم و بلاهایی که بر سر خلق الله آوردم و راست دیوارائیه که بی محابا بالا رفتم. بابا عوض گله نداره. خودم همیشه به بچه شیطونا میگم: انشاءاله که یه روز ناظم بشین. شما هم اگه به من بخندین امیدوارم یه روز ناظم بشین.
                                       یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
مزد امیدواری... چهارشنبه 86 شهریور 28 ساعت 11:46 عصر

                                       بسم الله الرحمن الرحیم
برای آدمی جز حاصل کوشش او پاداشی نیست و نتیجه سعی و کوشش هرکس بزودی مشاهده میشود.(سوره 53،آیه 39)
اوّل بگین آفرین خانم ناظم، تا بقیه اش رو بگم...دِ... برا چی نداره !!! آخه میخوام یه ماجرای خوب تعریف کنم.
تو یه مدرسه، بچه ها مختلفن با خانواده هایی متفاوت. الان چند سالی هست که یه تعداد از بچه های بهزیستی در میون بچه هامون هستن. البته بهزیستی، به اون منظور که شما فکر میکنین، نعع.. اینکه من میگم به اون منظور نیست. یه سری مراکز هست که نگهدار بچه هایی هستند که خانواده های از هم پاچیده دارن. مثلا پدر و مادر جدا شدن و بچه جایی برا زندگی نداره. یا مثلا موردی بود که مادر به دلیل مشکل روحی، پدر رو کشته و بنا به مصالح بهزیستی، بچه ها به این قبیل مراکز سپرده شدن. ( بابا ها مواظب خودشون باشن).
البته از ماهیت زندگی این بچه ها حتی دبیرا هم به اونصورت اطلاع ندارند.
خوب حتی خود این بچه ها هم متفاوتن و معمولا انگیزه تو اینا کمه. بعضی از اینا درس نمیخونن و به صراحت میگن که آینده روشنی رو نمیتونن متصور باشن.
پریناز یکی از این بچه هاست که حالا بمونه دلیل حضورش در مراکز بهزیستی، فقط همینقدر بدونین که مشکلات این بچه خیلی زیاد بود. پریناز با همه اینا فرق داشت. با وجود تموم مشکلات، به سختی درس میخوند. و ما همیشه به آینده اون امیدوار بودیم. دیروز پریناز اومد و.....
بله و ما دوباره ذوق مرگ شدیم اونم از نوع ناگهانی. آخه میدونین پریناز ، دانشگاه سراسری اونم چی!!! ؟؟؟بله پزشکی قبول شده. خدا میدونه که چقدر از ذوق اشک ریختیم . این ذوق رو نذارین به حساب اینکه صرفا چون دانشگاه قبول شده بود ما خوشحال بودیم.... خیر !!.. ما همه بدون استثنا خوشحال بودیم از اینکه میدیدیم، یه بچه اونم سختی کشیده، چطور با امید در برابر سختیها ایستاد و چه قشنگ دستمزد سعی و کوشش و مقاومت خودش رو در برابر مشکلات گرفت. این خیلی خوشحالمون کرد... خیلی...
و ناخواسته یه مقایسه کردیم پریناز رو با بچه هایی که هیچ مشکلی ندارن و دائما هم تو کلاسهای متفاوت شرکت میکنن، اما آخرش هم به دلیل بازیگوشی و ندونستن قدر و ارزش خودشون و نعمت آرامشی که بر زندگیشون حاکمه، هیچ نتیجه ای هم عایدشون نشده.
پریناز نازنینم، دستیابی تو رو به اونچه که سالها بابتش سختی کشیدی و با امید، پا پس نکشیدی تا حصول نتیجه، تبریک میگم.

اینم بخونین که دیگه دلتون خیلی برامون بسوزه...
این روزا به قدره ده تا کوزت و سیندرلا و کارگرای برج میلاد، تو مدرسه کار میکنیم. نزدیک باز گشائیه و کارا خیلی زیاده. از ثبت نام تجدیدیها و مردودیها و شنیدن دعوا گاهی تا مرز ...... از اولیایی که بچه هاشون مردود شدن و اعصاب ندارن و نظارت بر نظافت مدرسه رنگ شده و... 
فقط مونده که یخ حوض بشکنیم که فکر کنم اونم تو دوسه روز آینده عملی بشه. 
ای بابا .... بگین خدا قوت دیگه!!!
                                             یا رب نظر تو بر نگردد.
 


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
توهم فانتزی پنج شنبه 86 شهریور 22 ساعت 1:55 عصر

                                     بسم الله الرحمن الرحیم
قال علی (ع) : الایام تفیدالتجارب (مکتب روزگار به آدمی درس سودمند تجربه می آموزد).
چندروز پیش نتایج کنکور سراسری و آزاد رو اعلام کردن و خوب بچه ها هم، می اومدن مدرسه و با اعلام نتیجه قبولیشون حسابی مارو ذوق مرگ میکردن. در این بین خوب برا بعضیا خوشحال میشدیم. برا بعضیا خوشحال و متعجب. خوشحالیمون که جای توضیح نداره اما خوشحال و متعجب برا اونایی که فکر نمیکردیم که قبول بشن. دانش آموزایی که طی سه سال پوست مارو کندن، اما خوب به موقع تو سال آخر به خودشون اومدن و بدو چسبیدن به درس و انصافا هم خوب پیش رفتن. دو مورد هم بود که خیلی خوشحالم کرد . دو دانش آموز بودن که در اتمام سال اول میخواستن رشته تجربی برن اما با یه نگاه به کارنامه و تکیه بر تجارب گذشته متوجه شدیم که نعععع... اونا نمیتونن در رشته تجربی موفق باشن و اونا رو تشویق کردیم برا رشته انسانی. حالا بمونه چقدر با مامان یکیشون بحث کردیم بر سر اینکه میگفت: رشته انسانی برا تنبلاست و خلاصه قانعش کردیم و اون دو تا رفتن انسانی و الحمدلله اونا با رتبه های عالی زیر300 هردو دانشگاه سراسری قبول شدن. خوب شکر. اما یه مورد هم بود که خوشحالی به جای خود. تعجب هم به جای خود، یه جورایی تموم ما از قبول شدنش تو دانشگاه سراسری تقریبا شاخ در آوردیم. 
زهره در طی سه سال تحصیلی تو مدرسه ما هر آتیشی تونست سوزوند . از کتک زدن همکلاسیاش تا اذیت دبیرا و خدمت گذارا و همیشه هم سکوت میکرد یعنی هر ترفندی بکار میبردیم بعد از آتیش پارگیاش بازم سکوت میکرد و فقط نگامون میکرد این سال آخری یه جورایی به توافق اصولی رسیده بودیم. ما اونو مریض حساب میکردیم( مریض شیطنت). اونم سعی میکرد کمتر تو دیدمون باشه. خلاصه کنم تموم این سه سال رو در طی سال با ورقه های سفید و تقریبا صفر در طول ترم میگذروند و در پایان ترم با کمال تعجب نمره قبولی بالا می آورد. مشاور مدرسه همیشه میگفت اون هوش بسیار زیادی داره و ازش استفاده نمیکنه. و خانوادش زیاد با مدرسه هم همکاری نمیکردن برا جهت دهی به این هوش بالا. خلاصه ایشون قبول شدن اونم سراسری. و ما همه شاخ در آوردیم . به ذهنم میاد که کاش اولیا با تشخیص هوش بالای بچه هاشون اون هوش رو جهت دهی کرده و در مسیر درست بندازن که اگه این نباشه میشه زهره و هوشش هم میره در جهت خرابکاری.
اینم بخونین که نه به درد دنیاتون میخوره ونه آخرت:
بعد ار دو سه نوشته آخر بعضی دوستان گلایه کردن که این مطالب تلخ بوده. خیلی فکر کردم. میدونین اولا که تابستونه و بچه ها نیستن. از بچه ها خاطره های خوب و بدشون به جا میمونه.در و دیوار مدرسه یاد آور شیرین کاریاو خوشمزه گیها و غم و غصه ها و خنده و گریه های اوناست. اما اونچه فراموش نمیشه و همیشه با ماست غم بچه هاست. غمی که با تموم وجود لمس کردیم. غم، نه اون غمی که سارا جونم، چون باباش خط کد فلان رو با کد فلان عوض نکرده دو روز تو مدرسه گریه میکرد. نععع غم، غمی مثل غم رویا که اومد و تو جونمون لونه کرد و نرفت.
اینجا خاطرات مدرسه هست و یاد تلخ و شیرینای بچه ها. خواستم شیرین بنویسم، گفتم از چی بنویسم از ندا و موهاش بنویسم که این هفته مش میکرد و هفته بعد رنگ و ما هرروز باید مامانش رو بخواهیم.
یا نه، گفتم: از سگ نازی بنویسم که مامانش باید هرروز اونو با نازی تا دم در مدرسه بیاره تا اون راضی به جلوس اجلاس در مدرسه گردند. گفتم از نگین دندون سولماز بنویسم که از ما قایم میکرد و به بچه ها بخاطرش فخر میفروخت؟؟ از مامانی بنویسم که وقتی برا مورد انضباطی بچه اش خواستیمش، ای بابا دیدیم که کل پارچه دوخت شده برا مانتوی مامان دانش آموزمون به یه متر هم نمیرسه. یا نه از دختری بگم که حلقه های ازدواج بابا و مامانش رو فروخت، تا خط موبایل بخره. خلاصه دیدم که نه تلخی اینا کمتر از تلخی درد رویا هم نمیتونه باشه. خلاصه نمیدونم حس کردم که اگه واقعیتها رو بگم و تازه اونم نه نیمی، که حتی یک دهم واقعیتهای موجود در مدارس هم نمیتونه باشه ( اگه همه رو بگم، یحتمل فیلتر بشم). گفتم بگم تا شاید بخونین و بدونین چه خبره. شاید کمتر ناشکری کنیم. شاید یه کسی بخونه و یه فکری بکنه. شاید پدر مادرا بخونن و حواسشون رو جمع کنن. نمیدونم دیگه خلاصه عزیزانم:
نمیتونم توهم فانتزی بزنم و بنویسم. واقعیتها رو مینویسم.
البته با اومدن بچه ها به مدرسه و حضور گرمشون مطمئنم باز خاطرات شیرین شکل میگیره و بازم براتون شیرین تر مینویسم. مثل آتیش پارگیهای اون بچه ها و جن بازیاشون. که حتما یه روزی براتون میگم.
پ.ن
این خانم ناظم خجالت نمیکشه بازم کیلومتری نوشته!!!
حالا برداشت بد نکنین و برین پوست ناظماتونو کنده و درس نخونین تا سال آخر!!!
حلول ماه رمضان مبارک. التماس دعا دارم.
                                                    یا رب، یا رب نظر تو برنگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >


 لیست کل یادداشت های این وبلاگ