سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی | ایمیل من | من در یاهـو | شناسنامه من  RSS  خداوند ـ تبارک و تعالی ـ به دانیال وحی کرد :«دشمن ترین بندگانم نزد من، نادانی است که حقّ عالمان را سَبُک می شمارد و از پیروی آنان، تن می زند» . [امام سجّاد علیه السلام]
همین دیگه. جمعه 87 بهمن 18 ساعت 12:4 عصر

                                                       باسمه

ایام دهه ی فجر هست و ایشونم  زحمت کشیدن و خانوم ناظمم وارد بازی کردن . ما هم که سرشار از خاطره ........ ...
اجازه ...حالا نمیشه ما پارتی بازی کرده و دو تا خاطره براتون بگیم ؟؟!! یکی از مدرسه ی خودمون و یکی دیگه هم از مدرسه ی خودمون .... ( اگه گفتین چی شد؟)
اولش براتون تعریف میکنم از مدرسه ی خودمون . وقتی خانوم ناظم دیوار راست رو بالا می رفت و هنوز به نفرین ناظم جماعت گیر نیفتاده بود و خودش ناظم کُشون تو مدرسه اجرا میکرد... 
یادمه ایام سالگرد پیروزی انقلاب بود و خانوم تربیتی ما برای تزئین کلاس ها برامون مسابقه گذاشته بود که بهترین کلاس رو به اردوی قم و جمکران میبرن. ما هم که خودمون رو میکشتیم تا بتونیم یه اردوی دسته جمعی اونم کل کلاس ، و با بچه های خودمون بریم تصمیم گرفتیم که حتما برنده بشیم. نشستیم و برنامه ریختیم و دیدیم که خب تزئینات عادی رو که همه انجام میدن و تصمیم گرفتیم که یه کار خارق العاده و سکرت انجام بدیم. یکی از بچه ها از خاله اش که تربیتی بود کمک فکری گرفت و در نهایت تصمیم گرفتیم که برای تزئین فقط از بادکنک استفاده کنیم و از خانوم ورزشمون اجازه گرفتیم که ساعت ایشون یه تعدادی بمونن تو کلاس و در رو ببندن و کلاس رو تزئین کنن. روز موعود رسید و  از بین بچه ها ده نفر موندیم تو کلاس تا بادکنک ها رو باد کنیم و کلاس رو با طرح اون دوستمون  و اون شکل که خاله اش یاد داده بود، تزئین کنیم. خلاصه بچه ها سفارشات لازم رو بهمون گفتن و از کلاس رفتن بیرون. ما هم با تصمیم سرعت دهی به کار شروع کردیم به بادکردن بادکنکها. هنوز هر کدوممون، دو سه تا بیشتر بادکنک رو باد نکرده بودیم که متوجه شدیم بی عقلی کرده و باد کردن چیزی بالای 100 بادکنک کار ما نیست . خسته شدیم و شیطنت زد به سرمون . با ترکیدن اولین بادکنک و جیغ یکی از بچه ها فکری به سرمون زد. یه زنگ تفریح کوتاه و بعد بریم سر بقیه ی کار... گفتیم بادکنکها را تامرز ترکیدن باد میکنیم و ببینیم که چه کسی میتونه موقع ترکیدن بادکنک جیغ نزنه . تصمیم بر این بود که هر کسی فقط یه بار این کار رو انجام بده و بعد سریع بریم سر باد کردن بقیه ی بادکنک ها . . . خب نشون به اون نشونی که افتادیم رو کل کل و یه وقت به خودمون اومدیم و دیدیم که ....
حیف شد هم دوستامون حسابی خدمتمون رسیدن و هم از اردو محروم شدیم.

حالا می رسیم به خاطره ام از مدرسه ی خودمون!! البته فکر کنم یه جا تو لابلای این خاطره ها به این موضوع اشاره کردم. نمیدونم . خب اگه گفته بودم نخونینش  .... 
فکر کنم سه سال پیش بود که بچه های مدرسه دو روز مونده به دهه ی فجر شروع کردن به تزئین کلاس های مدرسه و این کار رو هم بصورت کلاسی انجام میدادن. یه کلاس از بچه های سال سوم، اونم از نوع انسانی هایی که در عین زرنگ بودن دیوار راست رو بالا میرفتن و خلاق در امور
"خرد کنی اعصاب در کمال خونسردی" بودن،  صبح اومدن و گفتن خانوم اجازه میشه وقتی ما کلاسمون رو تزئین کردیم شما بیایید و قبل از خانوم تربیتی شما ببینین؟ گفتم باشه. فقط بهم یاد آوری کنین. البته باید بگم که یه بار تو این کلاس من یه سوتی داده بودم که اینا اونموقع چیزی نگفتن و ..... حالا میگم براتون ....
خلاصه دم دمای ظهر بود که اینا اومدن و گفتن خانوم  اجازه کلاس ما حاضره . بیایید و ببینید. منم کارام رو جمع و جور کردم و رفتم دم در کلاس. نزدیک کلاس که طبقه پایین  بود حس کردم که این بچه ای که اومده دنبالم مضطربه و این پا و اون پا میکنه. گفتم چیه؟ گفت هیچی خانوم. میشه چشمتون رو ببندین و وقتی گفتیم باز کنین. یه نموره شک کردم و باز گفتم خب لابد میخوان من یوهویی کلاسشون رو ببینم. چشامو بستمو  اونم با تاکید بر باز نکردن چشمام تا زمان اعلام اون، دستمو گرفت و بعد در کلاس رو باز کرد و اول چیزی که حواسمو جمع کرد، سکوت بی سابقه ی کلاس بود. با اعلام اون دختر چشامو باز کردم و ......وووووووویی ...اییییییییییییییییییییییش .... چیزی حدود 200 سوسک بر دیوار کلاس خودنمایی میکرد. با یه ووووووووووووی گفتن از کلاسشون پریدم بیرون و بدنبالش خنده ام گرفت و زدم زیر خنده ... اونم با صدای بلند تو راهرو .... از صدای من خانوم تربیتیمون که اتاقشون پایینه و ورود منو به این کلاس دیده بودن سریع اومدن..... بلافاصله یاد سوتی که تو این کلاس داده بودم افتادم. چند ماه قبل من تو این کلاس کار داشتم و یه سوسک اومد و من رفتم رو سکویی که معلما می ایستن و درس رو میدن. و یکی از بچه ها سوسک رو کشت و بچه ها هم گرفتنی ها رو گرفتن....
خانوم تربیتیمون  گفت سریع اینا رو از دیوار بکنید و میخواست تنبیهشون کنه اما انصافا من خوشم اومد از ابتکارشون و گفتم: نع . . اتفاقا باید  تا انتهای دهه ی فجر این تزئین عالی !! تو کلاس بمونه و کسی حق کندن اینها رو نداره. برام جالب بود که اینا تمامشون پول گذاشتن رو هم و از تزئیناتی که خانوم تربیتی در اختیارشون گذاشته استفاده نکردن و از بابای یکی از بچه ها که اسباب بازی فروشی داره خواستند که حدود 200 سوسک پلاستیکی از بازار بخرن و برای اینا بیارن و بعدش با سوزن از شاخکشاشون ...اییییییش ...چسبوندنشون رو دیوار.. روز سوم یا چهارم دهه ی فجر بود که با اعتراض و وساطت یکی از دبیرا که میگفتن: بابا اگه به بچه ها رحم نمیکنین به ما رحم کنین و ما موقع درس چندشمون میشه، و خودمونم از بازرسای اداره میترسیدیم خب ،  اجازه دادیم که اینا رو از دیوار جدا کنن.  البته باید بگم که در امتیاز دهی برا تزئین، من به این کلاس رای دادم.  
همین. فقط همین.!.  

راستی، اینم بگم: معمولا تو این بازیا از کسی دعوت نمیکنم. اما دو سه نفری هم که به ذهنم رسید، دیدم که قبلا دعوت شدن. چشم. اگه به ذهنم اومد اضافه میکنم.    

میشه این دو دوست عزیز فعلا بنویسند؟ اگه قبول کنن خیلی خوبنا    

   جا کفشی عزیز  و  ضعیفه خوبم                                                          

                                                                      یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)


 لیست کل یادداشت های این وبلاگ