سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی | ایمیل من | من در یاهـو | شناسنامه من  RSS  با همه دل، خدا را دوست بدارید . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
سلام بهاری سه شنبه 88 فروردین 18 ساعت 9:1 عصر

                                                      باسمه
یه سلام قشنگ و نو و تازه و بهاری در یه سال جدید و قشنگ و نو و تازه و بهاری.
سال نو بر همه تون مبارک. انشاالله که سال خوبی در پیش داشته باشین. بالاخره تعطیلات تموم نشدنی هم تموم شد و ما باز چشمامون به جمال مدرسه و دست گلهای نازمون روشن شد. خودمونیم وقتی میریم و باهاشونیم انقدر خسته مون میکنن که من یکی که عملا روزهای آخر به شوخی به بچه ها میگفتم ، آخیش کیی تعطیل میشیم تا چند روز از دستتون خلاص بشم !!! ... اونوقت چند وقت که نمیبینیمشون دلمون براشون تنگ میشه ..

جاتون خالی مدرسه رو با لرز شدید شروع کردیم و انقدر لرزیدیم و لرزیدیم که ....آخه میدونین مدرسه خیلی سرد بود و سرایدارمون هم نکرده بود که شوفاژها رو روشن کنه. شایدم فکر نکرده بود که تو بهار هم نیاز به روشن کردن شوفاژ باشه. خلاصه شنبه و یکشنبه رو انقدر لرزیدیم که ....
البته یکشنبه روشن کرده بودن اما دیگه کار از کار گذشته بود و من یکی که جاتون خالی ...نه بابا خالی نه ... چنان آنفلوانزایی شدم که تو زمستون با اونهمه شاگردای مریض من از این انفلوانزاها نشده بودم. هیچی دیگه بعد از اونهمه تعطیلات ، دو روز دیگه هم، بخاطر این انفلوانزای تازه از ره رسیده افتادیم خونه .

قبلا هم گفتم که ، معمولا از رفتن به مدرسه بعد از تعطیلات می ترسم. همیشه یه اتفاقی افتاده . البته شکر خدا چیز خاصی امسال رخ نداده بود. راستی این رو هم بگم که هنوز بعضی ها تشریفشون رو نیاوردن و من یکی که نمیدونم وقتی برسن باید بچه ها رو تنبیه کنم یا بابا و مامانای بی فکر رو !!!! شنیدم که امسال قراره یه تصمیم اساسی برای تعطیلات عید بگیرن. نمیدونم ... از خدا که پنهان نیست از شما هم پنهان نباشه که باید اول یه تغییر در مادر و پدرها با این برنامه ریزی های غلط داده بشه و همزمان نیز با خود ما معلم ها نیز یه اتمام حجت داشته باشن. اخه من شنیدم که خیلی از مدارس با اینهمه تعطیلی برای شب عید از یک هفته قبل معلم ها و در بعضی از مدارس کادر دفتری ، به بچه ها گفتن که اگه هفته آخر بیایید بیکارید و ما درس نمیدیم و از این حرفها ....

راستی  مروارید  رو یادتونه ؟؟  قبل از تعطیلات یه کار کرد که خیلی تعجب کردم. اومد و موبایلش رو که خیلی بهش وابسته بود داد به من و گفت: خانوم لطفا این رو نگهدارین تا پایان تعطیلات و بعد از تعطیلات ازتون میگیرم. برام خیلی جای تعجب داشت. اون گفت که میخوام تو عید بدون موبایلم حسابی درس بخونم. باور میکنین که روز شنبه که اومد ازم بگیره اول یه بوس از موبایلش کرد و بعد گذاشت تو کیفش ؟!! ... از اینهمه اراده، هم تعجب کردم و هم بسیار خوشم اومد.

راستی اینم بگم که بعد از عید دوتا سوغاتی جالب گرفتم. ببینم شما اگه برید برزیل برا خانوم ناظمتون چی میارید؟؟؟ آره یکی از بچه ها برام از برزیل یه سوت دست ساز بامزه سوغات آورده. خیلی خیلی برام جالب بود ...ممنون خانوم گل .
سوغات بعدی که دلم رو لرزوند ، سوغات کربلا بود. همینکه دیدم یکی از بچه اونجا بیادم بوده و از اونجا برام سوغات آورده نمیدونین که چقدر خوشحالم کرد. مهر و جانماز کربلا یه دنیا برام ارزشمنده . ممنونم عزیز دلم.

میشه بسه ؟؟؟!!!
آخه ناسلامتی من مریضم و اومدم نشستم دارم براتون مینویسمها !!!

                                                          یا رب نظر تو بر نگردد.
 


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
یه آخر سال کیلومتری ! پنج شنبه 87 اسفند 29 ساعت 10:52 صبح

                                                   یا مقلب القلوب

خب نزدیک عید شد و من تقریبا یه عالمه حرف نگفته براتون دارم. بمونه که چه روزهای سختی رو تو مدرسه گذروندیم . اینجا دقیقا در همین نقطه ی رنگی یه جیغ سیاه و بنفش فرض کنین. این قسمت جیغ بمونه تا بریم و بقیه اش رو براتون بگم و دوباره برگردیم در همین نقطه.
چند هفته ی قبل خیلی شلوغ و پلوغ بود. شور بهار خیلی زود اثرش رو رو بچه ها نشون داد. از چند هفته قبل بچه ها کرخت و بی حس شده بودن. حدودا میتونم بگم از همون هفته ی اول اسفند تا به بچه ها تذکر می دادیم ، زود میگفتن : خانوم عیده و ما حوصله نداریم. به همت همکاران اومدن و برا بچه ها برنامه های متنوع ریختن. یه روز اومدن و مسابقه ورزشی بینشون گذاشتن. خب شور و حالش خیلی خوب بود ، اما انگار این بچه ها جز با جیغ و فریادی که میکشیدند ‍ آروم نمیشدند. از اونطرف اومدن و مسابقه خلاقیت ها گذاشتن. ساخت کلیپ و فیلم کوتاه و کمدی و طنز و درام و .... هر چی که دوست دارین. از اونطرف مسابقه برگزاری ساخت سفره هفت سین توسط خود بچه ها گذاشتن. خب ، استقبال برا این قسمت خوب بود. بچه ها انصافا سفره هفت سین های خوبی درست کردن ماماناشون !!! ......

اما خب مگه بچه ها آروم میشدند؟ نچ بابا ....غافل میشدی تولد بود که تو مدرسه برگزار میشد. یکی از همکاران معاون یه روز نیومد. اون روز دیگه کاری نموند که بچه های این پایه انجام نداده باشن. غافل شدم ، دیدم که میزها رو دور چیدن و به هوای چینش سفره هفت سین ( جل الخالق... حالا سه هفته مونده به اتمام مدارس) وسط رو خالی گذاشتن ... اما جاتون خالی ، نععع خالی نه. بعضی عناصر گوشاشون رو بگیرن و روشون رو هم بکنن اونطرف تا بقیه اش رو بگم. بله غافل شدم دیدم اون وسط میزنن و میرقصن . خلاصه هیچ معاونی نبینه این روز رو . از این کلاس میرفتم به اون کلاس باز میدیدم کلاس بعدی شروع کردن. نمیخواستمم به پایین بکشونم که چون همکار معاونم نبود براش مایه ی دردسر نشه اما در نهایت و از اونجایی که بدبختی این کلاسها و این راهرو دقیقا بالا سر اتاق مدیر بود، خانوم مدیر یکی رو فرستاد بالا و از جیغ و ویغ و پایکوبی و .... خبردار شد. جالب این بود که وقتی به بچه ها تذکر میدادم با التماس می گفتن، خانوم تو رو خدا بذارین هر کار دلمون میخواد بکنیم ، خب یه روز معاونمون نیست و از دستش راحتیم !!!!! من خیلی سعی کردم این دیدگاه به پایین انتقال پیدا نکنه اما خب این صحبت رو بچه ها در جمع همه دبیراشونم گفته بودن. نمیدونم تحلیل های زیادی رو این روز گذاشته شد و همکاران بر این عقیده بودن که چون این خانوم ناظم همکار ما به بچه ها خیلی سخت میگیره و بیشتر از زور استفاده میکنه تا زبون منطق ، این مسئله بوجود اومده. . . بمونه که وقتی فرداش همکار بزرگوارم اومد هیچ دست دردنکنی که نگفت هیچی .... بی خیال بابا ....

راستی میان پرده این نوشته ها اطلاعیه آموزش و پرورش رو داشته باشین که مدارس تا 28 اسفند باز است و سعی و کوشش ما بر این مطلب که باید بچه ها به مدرسه بیایند.

از تمام برنامه ها جالب تر کاری بود که دبیر مطالعات سال اول برا بچه های این پایه انجام داد. گویا درس ششم این کتاب در مورد مشارکتها و پخت غذا و از این حرفاست. خلاصه این بچه ها جشنواره غذا گذاشتن و هر کلاس در کمال آرامش، هم سفره هفت سین چید و هم از کادر و دبیرا دعوت بعمل آوردن و هم با حفظ کامل رعایت حجاب با هم عکس انداختن و ...هم چی؟؟؟ بله خوب خوردن و موسیقی نوازیدن و کیف فرماییدن ( ایش چه جمله ای شد برا خودش) . باور کنین من به این نتیجه رسیدم که اگه ما بزرگترها یه برنامه درست و حسابی به بچه ها بدیم ، میتونیم حتی این هیجانات نا خواسته رو هم در اونها تعدیل کنیم. خلاصه اینکه به به چه دستپخت بچه هامون ماماناشون خوشمزه بودها ... از شوخی گذشته، اونچه در جشنواره ی غذا برا همه مون جالب بود عدم استفاده از سوسیس و کالباس و چیپس و این قبیل چیزها در پخت غذاها بود. حتی بچه ها نوشابه نگرفته بودن و آب میوه طبیعی استفاده کرده بودن.
خلاصه باور میکنین که پایه اول از تمام بچه ها در این روزها آرومتر بودن؟ حالا فکر نکنین چون اینا بچه های من هستن دارم ازشون تعریف میکنما! نه..باور کنین دست خانوم مطالعاتشون درد نکنه که براشون برنامه ریخت .

 ... اوووف ...زهرا سادات جان ، فکر کنم داره باب میلت میشه ها ... طولانی طولانی

خلاصه ...جونم براتون بگه ...هان !! چی داشتم میگفتم؟ آهان اینو نگفتم. واااای یه اتفاق بد هم یه روز افتاد. چقدر ما به بچه ها میگیم که با همدیگه شوخی بد نکنین. یکی از همین روزا زنگ تفریح خلاص شده بود و من تو راهرو بچه ها رو کرده بودم کلاس و منتظر ورود دبیرا بودم. چشمتون روز بد نبینه ، یهو دیدم از یه کلاس صدای فریاد، نه فریاد نه. صدای عربده بگم؟ نمیدونم به این مدل جیغ چی میگن! و بعد تا من بدوم سمت اون کلاس یکی اومد و با جیغ داره یه چیزی میگه که من نمیفهمم و دستمو گرفت و برد سمت کلاسشون. خلاصه کنم. چند نفر با سابقه ی شوخی های بد با همدیگه، یکی رو هل دادن و اونم با شکم افتاده رو گوشه میز و ضرب شدیدی به شکمش وارد اومده و حتی نمیتونست راست وایستا. خلاصه با چه بدبختی رسوندیمش به اتاق منو اورژانس و بردن بیمارستان و البته با تشخیص خونریزی طحال بردنش اما الحمدلله چون کونگ فو کار بود ، ضربه نتونسته بود صدمه جدی وارد کنه . . البته من یه درس خوب گرفتم. آخه ما تو مدرسه تا اینطور میشه به بچه ها آب قند میدیم. وقتی اورژانس اومدن گفتن نباید چیزی بهش میدادین، چون احتمال خونریزی داخلی بود.
در این قسمت اون نقطه ی رنگی جیغ سیاه و بنفش رو فرض کنین ....خلاصه اگه بخوام از این روزای آخر بگم ، وبلاگ خانوم ناظم هفتاد من کاغذ میشود. فقط بدونین با اینهمه سفارشات عده ای از روز شنبه نیومدن. عده ای از دوشنبه . دوم ها که از روز دوشنبه تعطیلش کردن. طفلکی بچه های من تا اونروز که گفتم اومدن. خب البته شاید از ترس نمره انضباط بود. در نیومدن بچه ها کی مقصره ؟؟؟؟ مملکت 16 روز قانونی تعطیله ها اما باز بابا ها و مامانا میرن از چند روز قبل از عید بلیط میگیرن. بعضی همکارا هم بچه ها رو تشویق به نیومدن میکنن. راستی ارزشیابی تا روز سه شنبه از ما آمار همکاران حاضر در مدرسه رو خواست. راستی تر دلتون برام بسوزه. آخه روز چهارشنبه  من تو مدرسه بودم. قرعه بنام من خورد.

اوووووووف. چه همه خستم شد و خستتون شد. باور کنین هنوزم از این روزا حرف دارم. از بن هایی که اداره برا بچه داد. بچه های مستضعفمون. بمونه برا بعده عید. خوووووب؟
این پست مختص
زهرا سادات بود. آخه دلش برا پستای کیلومتریم تنگیده بود.
سال نو بر همه مبارک باشه. اگه یادتون باشه و سر سفره هفت سینتون من رو هم دعا کنین خیلی خوبینها.
تا سال بعد خدانگهدارتون. دوستتون دارم.
                                                                      یا رب نظر تو برنگردد


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
حضوری آشنا پنج شنبه 87 اسفند 22 ساعت 12:8 صبح
                                                      باسمک اللّهم
 چقدر دلم تنگ شده بود برا اینجا ....
بابت تاخیر دعوا نکنین تا بگم.  امتحان داشتم. مشغول بودم و حالا نتیجه چه شود ، در آینده نه شما بپرسین و نه من بگم ... اوکی؟؟!! فکر کنم که پست شلوغ و پلوغی بشه. به دو بازی دعوت شدم.
این بزرگوار  دعوت کردن تا از سفر به سرزمینهای نور خاطره بگیم. چشم. و  این عزیز  هم دعوت کردن تا از یک روز تاثیر گذار در سالی که گذشت بگیم. روزی که بهش افتخار می کنیم.  اینم چشم.

زمانیکه چند سال قبل به کربلا رفته بودم، همیشه از این سفر بعنوان یک عروج نام میبردم. از سفر به کربلا، جدا از حرم امام حسین (ع) و آقام حضرت ابوالفضل، آنچه هرگز از خاطرم نرفت و همیشه و همیشه تو ذهنم موند، فضای مسجد کوفه بود. بخاطرم هست که حال خودم رو نمیفهمیدم و در وادی دیگری سیر میکردم و دقیقا ....
نمیتوانم هیچ کدام از اماکن متبرک جنوب را نادیده بگیرم. زمانیکه بر جای قدوم مبارک شهدا پا میگذاشتم...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ  ....یادم بود و یادآوری  لحظه به لحظه ی اینکه  فراموش نکنم کجا قدم گذاشته و دارم در چه هوایی تنفس میکنم. که إِنَّکَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوًى ..... از دوکوهه که آغاز سفر بود و آسمان قرمزش گرفته تا چزابه و اروند و ... لحظه به لحظه همان حس عروج را داشتم. شلمچه و فضای عجیبش، کانالهای عبور شهدا و پلی به شاهراه بهشت . اروند و طغیان جنون و یاد غواصانی که با جسم خسته از شلاقهای اروند به دیدار یار رفتند. فکه و یاد عزیزی که بعد از ده سال از فکه برگشته بود و نگاه دریائی مادرش. آرامش گاه حسین علم الهدی و یاران باوفایش و یاد توپخانه ای که دقیقه به دقیقه میزد و تانک و خاک و پیکر متبرک شهدا و نگاه ملکوتیشان به حضور آسمانی حسین ابن علی. . . و طلایه .....
چه بگویم از طلایه که باز همان حس عروج و خاطره ی مسجد کوفه را به یادم آورد. چه بگویم از طلایه که  یاد پرنده ی مهاجری از دیار کروبیان را برایم زنده نمود. عزیزی که آرزو کرد تا برنگردد و خانواده اش چه زیبا خواسته اش را با خون جگر صبوری کردند. خاکی که بوی پرواز میداد و  حس حضوری آشنا .....
هرگز طلایه را فراموش نخواهم کرد که باز در طلایه حس عروج داشتم و پرواز. اکنون یاد طلایه برای من خاطره ی مسجد کوفه و باز سفر از خویش به خویش را زنده می کند.

***************
ضعیفه ی عزیزم خواستن تا از یک روز تاثیر گذار بگم. روزی که بهش افتخار می کنم. چشم . میگم . اما به نظر من روزی که بهش افتخار میکنیم، فقط نباید روزی باشه که با یاد آوریش شاد بشی. ممکنه روزی باشه که با یاد آوریش دنیایی غم به دلت بیاد و اما اون روز روزی باشه که باعث افتخار تو باشه. ممکنه روزی باشه که تو از بهترین دوستت چیزی ببینی که حتی تو خواب هم بهش فکر نمیکردی. انقدر زمانی از اون روز نگذشته. حدود ده روز پیش از دوستی قدیمی تو محل کار حرکتی دیدم که هرگز فراموش نمیکنم. حریمی شکسته شد و حرمتی فرو ریخت و قضاوتی صورت گرفت و در نهایت این روز بعنوان تاثیر گذارترین روز طی یک سال گذشته ثبت شد، و تو به این روز افتخار میکنی، چرا که یاد گرفتی تا حتی به چشمانت هم دیگر اطمینان نکنی.
من رو ببخشین. میدونم تلخ شد. به تلخی زهرمار. دقیقا همون حسی که ده روزه دارم مزه مزه اش میکنم.
از مدرسه خیلی براتون حرف داشتم اما طولانی شد، چی کنم. اگه ادامه بدم باز ضعیفه میاد و میگه : جون مادرت یه فکری برا طولانی بودن نوشته هات بکن.  پس والسلام.

                                                                یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
کی بزرگتره؟ شنبه 87 اسفند 3 ساعت 11:25 عصر

                                                   باسمک اللهم
اگه از شما بپرسند که به نظر شما کار کردن با کدوم یک از مقاطع تحصیلی سخت تره و کدوم راحت تر، چی جواب میدین؟؟ کار کردن با بچه های دبیرستانی سخت تره یا راهنمایی یا ابتدایی؟؟
قاعدتا باید کار کردن با بچه های ابتدایی سخت تر باشه، چون کوچک هستن و خلاصه هنوز مسائل براشون جا نیفتاده و از این حرفا....
آیا واقعیت هم همینطوره؟؟ از هر طرف که نگاه میکنم میبینم که کار کردن با بچه های دبیرستانی سخت تره. کاری به مسائل انضباطی ندارم اما همین مسائل عادی هم الان دچار مشکله. 
معمولا بعد از اتماتم ساعات مدرسه، وقت شروع شیفت دوم کاری خدمتگزاران و نظافت کلاس ها یه سر به کلاس ها می زنم. البته خب با یه تیر دونشون میزنم. هم یه نظارتی به کار خدمتگزاران میشه و هم میبینم که بچه ها تو کلاس ها چقدر آشغال ریختن. امروز وقتی وارد یکی از کلاس ها شدم، خدمتگزار که یه خانم خیلی پیره و سال های آخر کارش رو میگذرونه ، مشغول نظافت بود.  منو ندید و همینطور که یه دستش به کمرش بود با دست دیگه جارو میزد و با چه مکافاتی نیمکت ها رو جابجا میکرد و یوهویی یه جمله به گوشم رسید ....الهی خیر نبینین ....
بدون اغراق بگم که پشتم لرزید. سرش رو که گرفت بالا، منو دید و  با یه مهربونی خاصی گفت: ... خوبی مادر؟؟ چرا به این بچه ها نمیگین که اینهمه آشغال نریزن؟؟ ....
خیلی خجالت کشیدم. دلم سوخت. من که تو راهنمایی و ابتدایی نبودم و بچه ها رو ندیدم اما یکی از همکارا میگفت که تو ابتدایی بچه ها انقدرخوبن. شما یه دونه آشغال، رو زمین پیدا نمیکنین. هر روز یه عالمه آشغال از کلاس ها و  حیاط جمع میشه.
نمیدونم چرا مادری که برای بچه ی 15 و 16 ساله اش همه گونه لوازم رفاهی و آنتیک و مدرن و غیره رو تهیه میکنه چرا نباید به اون یاد بده که وقتی یه چیزی میخوره نباید آشغالش رو بریزه زیر میز و ....اگه کلاس های بچه ها رو ببینین ، بعد از زنگ پر از آشغاله. چه میدونم چی بگم... ..
راستی، شما چیزی در خصوص انتخاب دبیر و معاون نمونه شنیدید؟؟
در خصوص پر کردن فرم های ارزشیابی چی؟؟
حوصله بحث ندارم، فقط بگم که ذره ای نه برای این انتخاب دبیر نمونه ارزش قائلم و نه برای ارزش یابی هایی که سالی یک بار انجام میشه !!
بی خیال..خووووووووووووب؟
یه جریان و یه موضوعی، با سابقه ی دل سوزوندن شدیدم ،  امروز باعث شادیم شد... حالا نه...هر وقت که میشد براتون میگم..

                                                                 یا رب نظر تو برنگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
عصبانی !! یکشنبه 87 بهمن 27 ساعت 2:1 صبح

                                                        بنام خدا

*(( امشب اربعین حسینی... یادتون میمونه دعام کنین؟))

چی بگم؟ ...... ممممممم
آهان. میدونین آخه خیلی روزهای شلوغ و پر کاری رو داشتیم. جشن های تقدیر از شاگرد اولها بود. جشن های دهه فجر بود. خلاصه همش شلوغ و پولوغ بود. یه خاطره بیاد ماندنی از مراسم دهه فجر امسال برامون موند. راستش نمیدونم باید بگم بیادماندنی یا نه؟ آخه خب برامون بیاد ماندنی شد دیگه.
میدونین چند سری جشن برگزار شد. اول جشنمون هوا خوب بود و تو حیاط برگزار میشد. اواسط جشن بود که خانم تربیتی مون یه سئوال از بچه ها پرسیدند که جواب درست جایزه داشت. قرار شد هر کی بلده دست بلند کنه و با اشاره ی خانم تربیتی بیاد بالا. یکی از بچه ها که دست بالا برده بود، با اشاره ایشون بدو بدو اومد که بیاد بالا. حالا فکر کنین چیزی حدود 900 نفر دارن این صحنه رو نیگاه میکنن. این دانش آموز بدو بدو رفت که میون بر بزنه و زودتر خودش رو برسونه به اون بالا و جواب سئوال رو بده.. با همون ضرب که می دوید، ناگهان..... اوووووووووووووخ... باور میکنین الانم که میگم حالم بد میشه....
هیچی از زاویه ای که من میدیدم فقط دیدم که این به همون ضرب که میدوید به سمت جلو، به همون سرعت برگشت خورد عقب و محکم ......
آره طفلکی از بین دو تیر آهنی بسکت رد شد و فلزی که این دو پایه رو بهم جوش زده دقیقا پیشونیش رو نشونه رفت و ....دنننننننننگ... پیشونیش خورد به اون فلز و شکست. منکه به دلیل ترس از خون میترسیدم برم جلو. اما خب وقتی رفتم بالا سرش دیدم تموم صورتش رو خون برداشته. همه ترسیده بودن. ...خلاصه کنم. اورژانس اومد و شکر خدا به خیر گذشت. البته منم به همراه اون بچه مجبور به خوردن آب قند شدم ..از بس شجاعم ماشاءالله!!!
یه چیز بامزه هم این مدت شده بود. یه زوج خوشبحت و خوشگل (اییییییییییییش) یه روز اومدن تو یه کلاس. اما به دلیل ورود به حریم خصوصی و ترس بچه ها آقای خدمتگزار محبور شد که یکیشون رو بکشه. اوهوم. بکشه...چی بودن اونا؟؟ مارمولک ...خلاصه دلم برا جفتش خیلی سوخت. اینم بی خیال.
آهان بذارین این رو بگم. تا حالا یه ناظم عصبانی دیدین؟
یه خانوم ناظم عصبانی!! من که اگه جای شما بودم از کنار  پرو بالش میرفتم کنار. خلاصه اینکه شجاع شدم. مواظب خودتون باشین.
یه خانوم ناظم عصبانی چی میکنه؟؟؟ اگه گفتین ؟؟؟
هیچی زیاد کار مهمی نمیکنه. چنان دستش رو میزنه رو میز ، اونم از دست یه مامان که سرش رو تو برف .... ببخشین. بعد که از دست این مامان عصبی شد، دستش رو چنان میزنه رو میز که ...و اونوقت ، وای به زمانی که زاویه رو اشتباه بگیره و بجای روی میز بزنه بغل میز... بمونه. هیچی. نشون به اون نشونی که یه پول باید خرج کنه و چند روزم دسش بسته بمونه .  خیلی خستمه... 
بعضیا درست بشو نیستن. چی باید کرد؟                                        

                                                                        یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
همین دیگه. جمعه 87 بهمن 18 ساعت 12:4 عصر

                                                       باسمه

ایام دهه ی فجر هست و ایشونم  زحمت کشیدن و خانوم ناظمم وارد بازی کردن . ما هم که سرشار از خاطره ........ ...
اجازه ...حالا نمیشه ما پارتی بازی کرده و دو تا خاطره براتون بگیم ؟؟!! یکی از مدرسه ی خودمون و یکی دیگه هم از مدرسه ی خودمون .... ( اگه گفتین چی شد؟)
اولش براتون تعریف میکنم از مدرسه ی خودمون . وقتی خانوم ناظم دیوار راست رو بالا می رفت و هنوز به نفرین ناظم جماعت گیر نیفتاده بود و خودش ناظم کُشون تو مدرسه اجرا میکرد... 
یادمه ایام سالگرد پیروزی انقلاب بود و خانوم تربیتی ما برای تزئین کلاس ها برامون مسابقه گذاشته بود که بهترین کلاس رو به اردوی قم و جمکران میبرن. ما هم که خودمون رو میکشتیم تا بتونیم یه اردوی دسته جمعی اونم کل کلاس ، و با بچه های خودمون بریم تصمیم گرفتیم که حتما برنده بشیم. نشستیم و برنامه ریختیم و دیدیم که خب تزئینات عادی رو که همه انجام میدن و تصمیم گرفتیم که یه کار خارق العاده و سکرت انجام بدیم. یکی از بچه ها از خاله اش که تربیتی بود کمک فکری گرفت و در نهایت تصمیم گرفتیم که برای تزئین فقط از بادکنک استفاده کنیم و از خانوم ورزشمون اجازه گرفتیم که ساعت ایشون یه تعدادی بمونن تو کلاس و در رو ببندن و کلاس رو تزئین کنن. روز موعود رسید و  از بین بچه ها ده نفر موندیم تو کلاس تا بادکنک ها رو باد کنیم و کلاس رو با طرح اون دوستمون  و اون شکل که خاله اش یاد داده بود، تزئین کنیم. خلاصه بچه ها سفارشات لازم رو بهمون گفتن و از کلاس رفتن بیرون. ما هم با تصمیم سرعت دهی به کار شروع کردیم به بادکردن بادکنکها. هنوز هر کدوممون، دو سه تا بیشتر بادکنک رو باد نکرده بودیم که متوجه شدیم بی عقلی کرده و باد کردن چیزی بالای 100 بادکنک کار ما نیست . خسته شدیم و شیطنت زد به سرمون . با ترکیدن اولین بادکنک و جیغ یکی از بچه ها فکری به سرمون زد. یه زنگ تفریح کوتاه و بعد بریم سر بقیه ی کار... گفتیم بادکنکها را تامرز ترکیدن باد میکنیم و ببینیم که چه کسی میتونه موقع ترکیدن بادکنک جیغ نزنه . تصمیم بر این بود که هر کسی فقط یه بار این کار رو انجام بده و بعد سریع بریم سر باد کردن بقیه ی بادکنک ها . . . خب نشون به اون نشونی که افتادیم رو کل کل و یه وقت به خودمون اومدیم و دیدیم که ....
حیف شد هم دوستامون حسابی خدمتمون رسیدن و هم از اردو محروم شدیم.

حالا می رسیم به خاطره ام از مدرسه ی خودمون!! البته فکر کنم یه جا تو لابلای این خاطره ها به این موضوع اشاره کردم. نمیدونم . خب اگه گفته بودم نخونینش  .... 
فکر کنم سه سال پیش بود که بچه های مدرسه دو روز مونده به دهه ی فجر شروع کردن به تزئین کلاس های مدرسه و این کار رو هم بصورت کلاسی انجام میدادن. یه کلاس از بچه های سال سوم، اونم از نوع انسانی هایی که در عین زرنگ بودن دیوار راست رو بالا میرفتن و خلاق در امور
"خرد کنی اعصاب در کمال خونسردی" بودن،  صبح اومدن و گفتن خانوم اجازه میشه وقتی ما کلاسمون رو تزئین کردیم شما بیایید و قبل از خانوم تربیتی شما ببینین؟ گفتم باشه. فقط بهم یاد آوری کنین. البته باید بگم که یه بار تو این کلاس من یه سوتی داده بودم که اینا اونموقع چیزی نگفتن و ..... حالا میگم براتون ....
خلاصه دم دمای ظهر بود که اینا اومدن و گفتن خانوم  اجازه کلاس ما حاضره . بیایید و ببینید. منم کارام رو جمع و جور کردم و رفتم دم در کلاس. نزدیک کلاس که طبقه پایین  بود حس کردم که این بچه ای که اومده دنبالم مضطربه و این پا و اون پا میکنه. گفتم چیه؟ گفت هیچی خانوم. میشه چشمتون رو ببندین و وقتی گفتیم باز کنین. یه نموره شک کردم و باز گفتم خب لابد میخوان من یوهویی کلاسشون رو ببینم. چشامو بستمو  اونم با تاکید بر باز نکردن چشمام تا زمان اعلام اون، دستمو گرفت و بعد در کلاس رو باز کرد و اول چیزی که حواسمو جمع کرد، سکوت بی سابقه ی کلاس بود. با اعلام اون دختر چشامو باز کردم و ......وووووووویی ...اییییییییییییییییییییییش .... چیزی حدود 200 سوسک بر دیوار کلاس خودنمایی میکرد. با یه ووووووووووووی گفتن از کلاسشون پریدم بیرون و بدنبالش خنده ام گرفت و زدم زیر خنده ... اونم با صدای بلند تو راهرو .... از صدای من خانوم تربیتیمون که اتاقشون پایینه و ورود منو به این کلاس دیده بودن سریع اومدن..... بلافاصله یاد سوتی که تو این کلاس داده بودم افتادم. چند ماه قبل من تو این کلاس کار داشتم و یه سوسک اومد و من رفتم رو سکویی که معلما می ایستن و درس رو میدن. و یکی از بچه ها سوسک رو کشت و بچه ها هم گرفتنی ها رو گرفتن....
خانوم تربیتیمون  گفت سریع اینا رو از دیوار بکنید و میخواست تنبیهشون کنه اما انصافا من خوشم اومد از ابتکارشون و گفتم: نع . . اتفاقا باید  تا انتهای دهه ی فجر این تزئین عالی !! تو کلاس بمونه و کسی حق کندن اینها رو نداره. برام جالب بود که اینا تمامشون پول گذاشتن رو هم و از تزئیناتی که خانوم تربیتی در اختیارشون گذاشته استفاده نکردن و از بابای یکی از بچه ها که اسباب بازی فروشی داره خواستند که حدود 200 سوسک پلاستیکی از بازار بخرن و برای اینا بیارن و بعدش با سوزن از شاخکشاشون ...اییییییش ...چسبوندنشون رو دیوار.. روز سوم یا چهارم دهه ی فجر بود که با اعتراض و وساطت یکی از دبیرا که میگفتن: بابا اگه به بچه ها رحم نمیکنین به ما رحم کنین و ما موقع درس چندشمون میشه، و خودمونم از بازرسای اداره میترسیدیم خب ،  اجازه دادیم که اینا رو از دیوار جدا کنن.  البته باید بگم که در امتیاز دهی برا تزئین، من به این کلاس رای دادم.  
همین. فقط همین.!.  

راستی، اینم بگم: معمولا تو این بازیا از کسی دعوت نمیکنم. اما دو سه نفری هم که به ذهنم رسید، دیدم که قبلا دعوت شدن. چشم. اگه به ذهنم اومد اضافه میکنم.    

میشه این دو دوست عزیز فعلا بنویسند؟ اگه قبول کنن خیلی خوبنا    

   جا کفشی عزیز  و  ضعیفه خوبم                                                          

                                                                      یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
جن بازی پنج شنبه 87 بهمن 10 ساعت 1:5 صبح

                                                      باسمه
یعنی حالا من خیلی تنبلم؟!
خب خیلی حرف برا گفتن داشتم . از مدل خستگی در کردن بچه ها بعد از امتحان ( پاره کردن اطلاعیه های در و دیوار گرفته تا ....نچ  ..نوگویم) و از واکسن زدن (خوردن) دخترای شجاعمون (جون خودمون و خودشون) ، از چند مورد کارای شیرین ( خلاف ؟ نعععع بابا)  تاااااا حضور یه زوج خوشبخت در یکی از کلاسها  و جنجالی که راه افتاد و ...منم که شجاااااع !! و در نهایت منجر به کشته شدن یکی از اونها شد و  تزئین کلاسها توسط بچه ها برای دهه ی فجر و مممممم تاااا فردا که قراره کارنامه بدیم . اما خب لینک به
این مطلب و کامنتاش و  لینک دیگر به این کامنت الوعده وفااااا. فقط امیدوارم که باعث بدآموزی نشم.

بالاغیرتا بازم بالای هیجده سال بخونه !!
تا بوده همیشه دانش آموزان سال بالایی به بچه های کوچیک تر تو جوامع آموزشی زور میگن و این قابل تکذیب نیست از مهد کودک! گرفته تا دانشگاه . دقیقا این اتفاق رخ داد زمانی که یه عده از بچه سال سومی ها که دور از جون، به گنده لات های مدرسه شهرت داشتن تصمیم گرفتن که یه کم حال چند تا بچه زرنگ رو بگیرن اونم از نوع سال اولی و مطمئن بودن که اینا میترسن و شکایتشون رو به دفتر نمیارن و خلاصه بعد از یه حالگیری اساسی تو اتاق ورزش ! از این بچه ها و گرفتن زهره چشم که اگه به دفتر اطلاع بدین فلان و بیسار(بیصار؟ بیثار؟) ....باور کنین اگه بخوام حالگیری اونا رو بگم خیلی طول میکشه . پس اونش بی خیالش.

خلاصه این بچه زرنگا ، یا به قول اونا آی کیوها که همیشه تا بوده کتک خورشون و زور شنویشون ملس بوده تصمیم میگیرن که فکراشون رو رو هم گذاشته و ضمن یه حال گیری اساسی از اون دخترای سال سومی ، انتقام تموم آی کیوهای قرنهای گذشته را نیز بگیرند.

(خودمونیم، من خسته شدم... شما چی؟؟!!! ... هر کی خستش نشده بیاد دنبال ما )
سیستم و مدل مدرسه طوری بود که انتهای راهروها در طبقه دوم و سوم یه راهرو فرعی داشت که به سه کلاس منتهی میشد که به دلیل پرت بودن بیش از حد این راهرو و دور بودن از چشم مسئولین معمولا این کلاسها و کلا درب ورودی به این راهروها بسته و غیر قابل استفاده بود. در طبقه دوم این سه کلاس رو برای سمعی بصری استفاده میکردن و اتاق آمادگی دفاعی و طبقه سوم هم کلا بیکار افتاده و یه مقدار میزو صندلی مستعمل اونجا نگهداریش میشد. در کل ساختمان به دلیل بازسازی و استفاده از لوله پلیکاهای جدید برای لوله های شوفاژ، معمولا در کلاس ها یه دایره مانند به قطر 5 سانت، از طبقه بالا به پایین باز هست . یعنی بعضی کلاسها به کلاس پایینی از طریق اون لوله راه داره . از طرح نقشه تا پیاده کردنش حدود یه هفته به طول میکشه و این بچه ها اونم از نوع زرنگ و معدل 20 دقیقا بر اساس یه خاطره که یکی از بچه ها از پدر بزرگش گفته بوده که در جوونی این بلا رو تو قبرستون سر یکی از دوستانش در آورده بوده، کارها رو انجام میدن.

قدم اول برداشتن کلیدهای دوم  اون کلاسهای خالی و بیکار از دفتر دبیران بوده . قدم دوم اینکه تو کلاس ها و در بین بچه های سال سوم شایعه میکنن که تو کلاس فرعی ها جن داره و برا همین درش رو بستن و معمولا کسانی که میترسن پاشون رو اونجا نمیذارن و ...از این حرفا . و میگن که هرکی بتونه یه ربع اونجا بنشینه و مراسم احضار روح اونجا داشته باشن بقیه بچه ها باید از حرف اونا تبعیت کنن.  اون بچه سال سومی ها هم در جواب اینها همه جا میگن که اینا خالی بندن و ترس نداره و از این حرفا . قدم سوم اینکه یه روز  زنگ تفریح سوم که معمولا راهروها خلوته و بچه ها به دلیل پهن شدن آفتاب میرن تو حیاط و ...اینها اون کار رو انجام میدن و در طبقه دوم داخل یکی از اون کلاس ها شده و دو نفر از بچه های سال سوم رو که قبلا با اینا درگیر شده بودن و برا رو کم کنی وارد این کار شده بودن رو انتخاب میکنن و وارد اون کلاس میشن.  

(خسته شدین؟؟ خب برید یه کم آب بخورین و بیایین..نخواستینم ببندینش و فردا بخونینش)
حالا فکر کنین چیزی حدود بیست نفر از بچه های سال اول و بیست، سی نفری هم از بچه های سال سوم تو راهرو فرعی بی صدا منتظرن تا شجاعت این بچه ها رو ببینن و از یه طرفم برا عدم جلب توجه سکوت کامل کردن تا معاون طبقه متوجه حضور اینا در این طبقه و اون قسمت فرعی و  کاری که داره صورت میگیره نشه. خلاصه چند صندلی قدیمی که چوب جای نشستن جدا شده بود و به طور موقت روش قرار داشته  رو انتخاب میکنن و در امتداد هم قرار میدن. بچه های سال سومی وارد شده و هرکدوم روی یه صندلی میشینن و روبروشونم یکی از بچه های سال اولی. به دستور مدیوم چشماشون رو میبندن و اون شروع میکنه . چند بار میخونه: ....« آیا اینجا روحی هست؟؟ آیا اینجا جنی هست؟؟  اگر اینجا جن و روحی هست خودش رو نشون داده و نذارن ترسوها از کلاس خارج شن.. »...
و بعد از چند لحظه سکوت یکی از بچه هاشون که مستقر تو کلاس بالایی بوده از طریق همون لوله پلیکاها که به پایین راه داشته شروع میکنه به  قهقهه زدن نرسناک. این دو بچه  که به حد مرگ ترسیده بودن بی اختیار بلند میشن که فرار کنن، اما غافل از این بودن که نقشه هنوز تموم نشده و اینا رو صندلیاشون قبل از ورودشون چسب قطره ای ریختن. محکم با صندلی از جا کنده میشن و میخورن زمین. چشمتون روز بد نبینه. . . اینا بلند میشن و با جیغ و خونی که از دهن یکی از بچه ها به خاطر اصابت به زمین می اومده از در فرار میکنن و بچه های بیرون در هم که اینارو دیده بودن همه شون با جیغ میریزن تو راهرو و ....... مجسم کنین حال معاون طبقه رو که با این صحنه مواجه شده بوده.........

خب اینم اون موضوع. تنبیه اون بچه ها حالا بمونه که چه بلایی مدیر سرشون آورد و اما خداییش من که خیلی بقول خودشون حال کردم از این برنامه ریزی و این حالگیری از بچه رودارها. . البته گفتم که هرموقع من خوشم میومد و میگفتم چه کار جالبی مدیرمون میخواست کتکم بزنه.

** توروخدا نرید از این کارا بکنین و بندازین گردن من. هر چند که من ...ممممم...ای ول گفتم بهشون اما ....خیلی مقاومت کردم این مدت که ننویسم اما خب خودتون خواستین. خصوصا ایشون ...
چه همه نوشتم و چه همه خستم شد. ویرایش و اینا رو هم بی خیال باید برم مدرسه صبح و الان این ریختیم .
فکر کنم رکورد شکوندم در طولانی نویسی.  

                                                                 یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
خِلاص ... یکشنبه 87 دی 29 ساعت 11:59 عصر

                                                   یا رحمن و یا رحیم
خب ..امتحانات تموم شد و دوروزه که در بی امتحانی به سر میبریم و اصلنشم فکر نکنین که احتمالا از بی کاری حوصلمون سر رفته.
شاید بتونم بگم که سخت ترین روز امتحانات روز شنبه بود. خب ما تخلف کرده و یعنی تخلفم نکردیما اما با اجازه اداره، این روز رو هم به امتحانات اضافه کردیم. در واقع طبق بخشنامه، امتحانات باید پنجشنبه تموم میشد اما ما با اجازه خودشون، روز شنبه رو هم اضافه کردیم. و خب اگه بگم که تموم روزهای این سه هفته امتحان یک طرف و این روز هم همون طرف ، نه ببخشید یه طرف دیگه ، باور کنین دروغ نگفتم. خب شاید غلو کرده باشم اما دروغ نگفتم.

بچه های سال اول امتحان نداشتن اما خب چون شروع نیمسال دوم بود باید می اومدن مدرسه و بچه های سال دوم و سوم هم امتحانشون رو مجبور شدیم که تو یه تایم بگیریم و .... بی خیال . خستتون میشه اگه بگم. فقط همینقدر بگم که تموم مدرسه و تموم همکارا بسیج شدن تا این امتحان برگزار شد و اگه اون روز ما یه کیلومتر شمار به خودمون می بستیم شاید معلوم میشد که چتد کیلومتر راه رفتیم و پله بالا و پایین کردیم.

تو این امتحانها دلم برا یکی خیلی سوخت. یکی از بچه هامون هست که مادرش خارجیه و 13 سال اونور زندگی کرده . این بچه خب فارسی رو خوب حرف میزنه اما در خواندن متن مشکل داره. تقریبا تموم امتحاناتش رو خراب کرده. از مادرش پرسیدم که چرا این بچه رو به مدرسه وزارت خارجه یا همون مدرسه تطبیقی ها نبرده؟ آخه اونجا این بچه ها به زبان بین المللی درس میخونن و اینهمه هم دچار مشکل نمیشن. اما خب مادرش گفت که این چون پارسال در بدو ورود به ایران،  تو مدرسه عادی درس خونده الان دیگه نمیتونه تو اون مدرسه درس بخونه . چی بگم؟ این بچه خیلی لطمه خورد و تقریبا تموم واحدهاش رو افتاده .

بچه ها خیلی خسته اند و تقریبا بعد از امتحانات خستگی هاشون در نرفته. خیلی قرقر میکنن اما خب ما هم دلمون میخواست چند روز تعطیل بود اما نمیشه که مدرسه رو سر خود تعطیلش کرد. ما تازه کارهای زیادی هنوز داریم. انضباط دادن و .... یکی از دبیرا سر برگه تصحیح کردن میگفت: کاش من ناظم بودم .. فقط نگاش کردم و گفتم کاش. و خب دلم برا خودمون سوخت. هر چی میدویم نمیدونم چرا بعضی از دبیرا فکر میکنن که ناظما بی کارن. انقدر تو این امتحانات ورقه مهر زدیم و منگنه کردیم که شب تا صبح همش خواب سوزن منگنه و جوهر استامپ میبینم .
بچه ها طفلیا فرصت نفس کشیدن ندارن. روز چهارشنبه باز آزمون جامع سال اول از طرف اداره برگزار میشه. مرحله سومشه و هنوز بعد از این یه مرحله دیگه هم مونده و از روز چهارشنبه آزمونهای المپیاد کشوری فیزیک و شیمی و .... شروع میشه.
دلم برا بچه ها میسوزه. دلم برا خودمونم میسوزه.
بقول همکارمون: آدم کافر بشه و ناظم نشه:دی
از شوخی گذشته این رو بگم اینجا ، البته به شرطی که به کسی نگین: عاشق کارمم. هر چقدر هم که سخت باشه .
                                                                   یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
السلام علی الحسین (ع) سه شنبه 87 دی 17 ساعت 12:4 عصر
                                            اَلسَّلامُ عَلَی الطِّفلِ الرَّضیعِ الصَّغیر
وَلَمّا رَأی الحُسین علیه السلام مَصارِعَ فَتَیانِهُ وَاَحَِبَّته
عَزَمَ علی لِقاءِ الْقَوم بِمُهجَته و نادی هَل مِن ذابٍّ یَذُبُّ عَن
حرم رسول الله صلی الله علیه وآله
، هَل مِن مُوحِّد یَخافُ الله فینا، هَل
مِن مُغیثٍ یُغیثُنا
یَرجُو الله بِاِ غاثَتِنا هَل مِن مُعین


اَینَ المُسلِمون ؟؟؟!!!


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
باز هم روزمره گی !! پنج شنبه 87 دی 12 ساعت 10:3 عصر

                                                        یا ثارالله
ای کاش دل، درمونش رو ازت بگیره امشب ....
هنوز داریم امتحانات رو برگزار میکنیم و میدویم. حتی حالا که محرمه و همه غصه دار اهل بیت رسول الله هستن...هنوز تموم همّ و غمّ ما امتحانات و مُهر کردن اوراق و منگنه زدن به ورقهای امتحانی و ... هست. حتی حالا که کربلایی دیگه داره شکل میگیره و غزّه همزمان با محرم حسینی رنگ خون گرفته. چی بگم؟ بی خیال. بذارید ما باز هم تو پیله های  روزمره گی هامون غرق باشیم و ...

مامانای گل، میشه شما با بچه هاتون درست رفتار کنین و اونا رو نفرین!! نکنین و دردسرای مارو زیاد نکنین !!!
تو امتحانات معمولا بچه ها باز هم یه شیطنتایی میکنن. دیروز هم چند تا از بچه ها سرویس رو دودر کردن و همزمان از شانس بد! یکی از اون ها، مامانش اومد مدرسه . من نمیدونم چه زمان قراره مامانا و باباها بدونن که راه دور  و بُعد مسافت خونه و مدرسه با هم، باعث بروز مشکلات فراوونی برای بچه ها هست. خلاصه ... هیچی دیگه به مامانش گفتم اگه سریع بره میتونه تو اطراف مدرسه پیداشون کنه. اما  انقدر حال اون مامان عزیز بد شد که من فلک زده که اونا از شاگردای من بودن، مجبور شدم ( بنا به امر! و خواهش مدیرمون ) راه بیفتم و با یه تاکسی ، تو خیابونای اطراف مدرسه دنبال اونا بگردم. البته میدونین که این اصلا جزء وظایف ما نیست و بیرون ساعات مدرسه هست و ماهم ساعات امتحان رو به اولیاء اطلاع دادیم اما چه کنم که حال مادرش انقدر بد شد که مجبور شدم این کار رو انجام بدم. باور کنین راننده تاکسی دلش برام سوخت ! بعد از یک ساعت برگشتم مدرسه و البته دست خالی و با اسپاسم شدید معده... هیچی دیگه، مادر یکی از اونا رو وقتی خواستیم انقدر دلم براش سوخت که خدا میدونه. بمونه حالا مجالش نیست و حوصلم نمیشه که مشکلات اون رو بخوام بگم. خلاصه اینکه برگشتن خونه، اما ما دیروز تا حدود ساعت سه و نیم گرفتار اونها بودیم. 
اما بشنوین از امروز صبح که یکی از اونها(همونکه دلم برا مامانش سوخت) ، صبح تو بارندگی شدید تو مدرسه، قبل از امتحان خورد زمین و .... اورژانس و هیچی دیگه وقتی مامانش اومد، خدا میدونه تن من از نفرینای مامانش میلرزید. مامانش علنا میگفت که من دیشب این رو نفرین کردم که این امروز اینطور شده ( خب نمیدونم چرا باید تو مدرسه  آخه نفرینش بگیره که دردسر مارو هم زیاد کنه) ! .... اینم شروع امروز ما .

شدید دلتنگم و نمیخواستم اقلا این روزا براتون از این چیزا بگم ، اما خب چه کنم؟ اینا چیزائیه که هست. اجتناب ناپذیره و ما هم درگیرشون. اقلا وقتی میرید تو مجالس عزاداری برا ما غربت زدگان کوی کارهای اجرایی!!  و اسیران پیچ و خمهای روزمره گی!!  که از همه چی دور شدیم و ( البته خودم رو میگم ) روز بروز هم دورتر میشیم، دعا کنین.

*چقدر خوبین شما اگه تو عزاداریها هرجا از آقام ابوالفضل گفتن، یادم کنین.. . خوووووب؟
هر جا برات گریه کنم، بهشته یا ابوالفضل 
                                                             یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >


 لیست کل یادداشت های این وبلاگ