سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی | ایمیل من | من در یاهـو | شناسنامه من  RSS  اساس دانش، رفق و مدارا و آفت آن درشت خویی است . [امام علی علیه السلام]
بفرمایین امتحان چهارشنبه 87 دی 4 ساعت 8:39 عصر

                                                   باسمه
اول یه خسته نباشین بگین ( مِن باب خودتحویل گیری مزمن )
ببخشین میدونم که دیر کردم اما باور کنین خیلی سرمون شلوغه و این روزها کشته شدیم حسابی و اساسی. اول از برنامه امتحانی پایانی بگم که ( نچ نمیگم که کی و یا چه کسانی نوشتنش که ) انگار میکنی که یه عده مریخی بی خبر از درس و مشق، اومدن و این برنامه رو نوشتند.  ( خب البته دور از جون مدیران محترمی که جهت تهیه ی این برنامه وقت !! گذاشتند) .
از برنامه ی امتحانی که خب بعد از اعتراضات مدارس یه مقدار تغییر کرد، بگذریم میرسیم به آماده سازی مقدمات امتحان. برنامه ی مراقبت امتحانات خیلی وقت گیر بود. باور کنین دو شب تا نیمه های شب نشستم.  نیمه های شب که نه، باید بگم دمدمه های صبح، تا برنامه ی مراقبتها را با طعم خوش سفارشات همکاران بزرگوار ردیف نمایم.....مقدمات کارهای امتحانات هم که ....اوووووف باور کنین حوصلم نیست که بگم خب همه تون خودتون محصل بودین و میدونین. اما فکر نکنم بدونین. باور کنین فردای بعد از نوشتن مراقبتها تو مدرسه داشتم با کمک دو تا از بچه ها چند کار رو با هم انجام میدادیم و خب دقیقا وسط کار که من میخوندم و یکی از اون دو نفر مینوشت، میدونین چی شد؟؟؟ عمرا حتی اگه بتونین حدس بزنین..... بله ... برای چند ثانیه همونطور که داشتم میخوندم، نفهمیدم چی شد و چند لحظه بعد چشمم رو باز کردم و دیدم که اون دانش آموز با تعجب داره من رو نگاه میکنه. بله. خوابم برده بود. در حد همون چند ثانیه !! و خب اونروز بعد از اتمام کارمون یکی از اون دونفر گفت: خانوم اصلا نمیدونستم که کار ناظمها انقدر سخته و همیشه فکر میکردم که نظامت فقط کلاس داره و پرستیژ!! بنده ی خدا نمیدونست که اتفاقا کار ما نه کلاس داره و نه پرستیژ !!
امروزم که خب به نوعی روز آخر حساب میشدکه دیگه بدتر از این چند روز. جالب اینه که خب ما که نمیتونستیم مدرسه رو برا فردا تعطیل کنیم و هر چی هم سعی میکردیم که حالی بچه ها بکنیم که میتونن فردا رو نیان و بشینن درس شنبه رو بخونن، بازم .... نچ، نوفهمیدن.
خلاصه که تموم اینارو گفتم تا بگم : یه خسته نباشین بهمون بگین دیگه و عرض خاصی هم نیست.
نه. اینم هست. یادتونه اون مامانی که دلم رو سوزونده بود؟ اشکم رو در آورده بود؟ خب اومد و ...  آشتیمون شد دیگه. همین. شاید بعدا کامل بگم.

این رو هم بگم و برم. خووووووب؟
 کاش یه کم نظارت بیشتر میشد رو بچه ها. چه موقع؟؟ زمانی که عنوان میشه که قراره برن تولد دوستشون . همین دیگه .. تا سر از کوچه ها و خیابونها در نیارن. فعلا همین رو داشته باشین تا بعدا بقیه اش رو بگم.

این یکی رو هم بگم؟؟
بعضی دوستان خواسته بودن که در مورد جوجه مون براشون بگم و اینکه ازش خبر دارم یا خیر؟ چند پست که نوشتم میخواستم این موضوع رو بگم اما یادم رفت. محض اطلاع دوستانی میگم که نمیدونن. خب جوجه مون مال مدرسه ی قبلیمون بود دیگه با تموم اون شیرین کاری هاش و ... 
اواخر مهر ماه بود که دیدم یه روز مامانش با چشم گریون اومد که، اون مدرسه اسم این رو به دلیل اینکه مردود شده و شیطنت میکنه ننوشتن و الانم حدود 15 روزه که این تو خونه هست و ... خب در مورد  پدرش براتون گفته بودم دیگه و مادرش بسیار نگران بود که این موندنش تو خونه با حضور دوستان پدرش به صلاح نیست و اومده بود که بگه اگه میشه اون رو بیاره مدرسه ی ما. یه مقدار براش در مورد عواقب راه دور و اینکه خب توی  این مدرسه، همه ی بچه ها نمراتشون بالاست و سطح کار تو کلاس ها فرق داره و میترسم که لطمه بخوره ، صحبت کردم و خب ممممممممم یه شیطنتم کردم. حالا شیطنت رو نوگویم . ممکنه یاد بگیرین. بد آموزی داره ، اما خب نتیجه اون شیطنت این شد که مسئولین اون مدرسه دوباره مجبور به ثبت نام جوجه مون تو مدرسه شدند  . حالا در خصوص رفتارای این بچه تو امسال دقیق نمیدونم. اگه کسب خبر شد، چشششم. حتما میگم خدمتتون. 
خب همین دیگه . یا علی.
                                                                  یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
آخر خوش انصافی جمعه 87 آذر 22 ساعت 12:39 عصر

                                                            یا رب
نمیدونم در مورد طلاق شماها نظرتون چیه ! 
همیشه تو ذهنم بوده که یه زن و مرد وقتی بعد از مشاوره و اینا و از این حرفا و اینا به این نتیجه میرسند که نمیتونن با هم زندگی کنن، هر چی زودتر از هم جدابشن و اینا بهتره. چون اقلا اون حریم فی مابین از بین نمیره و خب بچه هاشونم در آینده تو یه محیط پر از تشنج رشد نمیکنن. فکر کنم قبلا هم اینجا گفتم که خودم از زبون یکی از بچه ها که پدر و مادرش دائم الدعوا و دائم الکتک کاری بودن، شنیدم که میگفت "چرا اینا از هم جدا نمیشن تا ما هم یه نفس راحت از دسشون بکشیم"...!
مروارید یکی از بچه های طلاق ماست. خدا میدونه که اگه چند تا رو بخوام نام ببرم که تو این دو ماه و نیم سال تحصیلی بیشترین وقت رو از من و مشاورمون گرفته، همین مرواریده. البته نباید از انصاف دور بود که مروارید خلاف کار نیست..... ( نه بابا خلاف کار چیه ؟ منظورم همون خلافای بچه های تو مدرسستها!)
میدونین ... بذارید اینطور بگم که مروارید یکی از بچه هائیه که من به دلیل شیطنت زیادش حتی مجبور شدم که کلاسش رو عوض کنم تا شاید با تغییر محیط یه کم تو تغییر رفتاریش کمکش بشه. از  ابتدای سال انقدر تو کلاس اولش که بود، شیطنت کرد که عملا بچه ها اعلام کردن که دیگه اون رو به کلاس راه نمیدن. خدا میدونه چقدر باهاش حرف زدیم، دعواش کردیم و حتی خدا منو ببخشه، سرش داد زدم (اینم محض ریا ). و اون چقدر چشم گفت و اما نتونست انجام بده، خدا میدونه. البته باید بگم که اون یه بچه ی شدیدا بدون کینه هست.  اون انقدر دلش رحیمه که گاهی در کلاسشون رو که باز میکردم، میدیدم که داره زیر میز بقیه ی بچه هارو تمیز میکنه و من عصبانی میشدم و بعد نماینده شون میگفت: این بعد از هر بار شیطنت برا اینکه بچه ها باهاش دوست بشن، این کار رو میکنه . بارها بعد از اینکه تو اتاقم بود و دعواش میکردم و میرفت، زنگ تفریح میومد دم در اتاقم و میگفت "خانوم من دارم میرم بوفه، چی بخرم براتون"...؟ و خب اگه با بچه ها طرف باشید، یه سخن از سر مهر رو از یه چاپلوسی ، خیلی راحت تشخیص میدین.
اینا بمونه ... باباش رو چند بار خواستیم و خب رفتار باباش رو نپسندیدم. انقدر از مادر این بچه جلو ما بدی گفت و انقدر این بچه رو خوار کرد که هر بار اشک تو چشم مروارید جمع میشد، ببخشین دلم میخواست با دفتر حضور و غیاب که رو میزمه، بکوبونم تو سرباباش (بی نزاکتیم رو عفوا شدیدا) هر بار هم که مروارید رو میفرستادیم بیرون و به باباش تذکر میدادیم، میگفت: "این مثله مامانشه باید باهاش این مدل برخورد بشه تا آدم بشه". و میگفت که، نه نگران نباشین من میرم خونه و با پول که بهش میدم از دلش در میارم!!!! ( جل الخالق از راهکارای باباها !)
چند روزی بود که مروارید انقدر شاد بود که همش میخندید و مطلقا هم تو کلاس بند نمیشد و به دلایل مختلف کلاس رو دودر میکرد. و خب بچه ها یه چیزایی میگفتن و تا روزی که با خوشحالی اومد اتاقم و :... "خانوم مژده بدید و خوب منو نیگاه کنین. آخه من دیگه رفتنی شدم و شما دلتون برا من تنگ میشه "... یه لبخند زدم و با شوخی گفتم: شکرا لللّه که داره شرّ تو از سر من کم میشه. حالا کجا انشاءالله؟ گفت میدونین خانوم ، مامانم داره حضانتم رو میگیره و قراره منو تا هفته بعد ببره پیش خودش و تو یه مدرسه غیر انتفاعی و تابستونم قراره با مادرم و شوهرش بریم خارج زندگی کنیم. . . خلاصه چند روزی اوضاع همین بود که دیدم نه نمیشه. این نه درس میخونه و نه از رفتن خبریه. از باباش تلفنی سراغ گرفتم. دیدم نچ خبری نیست. با بدبختی با مامانش تماس گرفتم و یه روز اومد. خب  مامانش در حضورش خیلی چیزارو تکذیب کرد و بعدشم گفت که من میخواستم این درسش رو بخونه. و گفت که آره قراره برم خارج اما همسرم هنوز هیچی برا موافقتش برای بردن این نگفته و من میخواستم درس بخونه ....
بازم چشمای بارونی مروارید رو نیگا میکردم و بازم دفتر حضور و غیاب رو میز بهم چشمک میزد که .... استغفرالله . . .
خوش انصاف ... اقلا سکوت کن و دل این بچه رو الکی خوش نکن.
الان مروارید خیلی بهش تو کلاس سخت میگذره . آخه اون نه رفته مدرسه غیر انتفاعی و نه قراره بره خارج و خب بچه ها دائم تمسخرش میکنن. دلم برای چشمای خوشگل همیشه  بارونیش میسوزه.
چی بگم؟ نمیدونم . فقط  به ذهنم اومد که بچه هایی که بعد از طلاق با ماماناشونن خوشبخت ترن یا اونایی که با باباها هستن؟

*تو بخون ... خوووووب؟
فلانی ( ببخش میدونم از این کلمه بدت میاد اما نمییشه که اسمت رو بگم )
تو چیزی از آی پی شنیدی؟ خب یه کم برات میگم. هر سیستمی مشخصه ای داره که تو مدیریت پارسی بلاگ ثبت میشه. و خب مدیر یه وبلاگ میتونه ببینه. ...افتاد؟
تو چه به اسم فلانی برام کامنت بذاری و چه به هر اسم دیگه، این آی پی نشون میده که خودتی، کوزت من .... البته باور کن که اون کامنتت هم فقط مایه ی خنده ام شد و این رو گفتم تا جای دیگه سوتی ندی یه وقت: دی... همین.

                                                          یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
دلم برا خودم میسوزه ... شنبه 87 آذر 16 ساعت 6:53 عصر

                                                           یا رب
تا حالا دلتون سوخته ....
امروز دلم سوخت. امروز یاد اونروز افتادم که براتون در مورد 
مینا  نوشته بودم. چقدر دلم سوخته بود. بی تابی میکردم تا برسم خونه و اینجا بنویسم و شاید با نوشتنش قدری آروم بشم. امروزم همین حال رو داشتم. با اینکه خیلی دیر رسیدم اما خب یه چیزی تو گلوم راه نفسم رو بند آورده.
چه باید کرد؟
در برابر بچه ای که نماینده کلاسه و امین معاون مدرسه و خب ...چه باید کرد وقتی نماینده کلاس چند مورد ... چی بگم؟ چطور اسمش رو ببرم. چند مورد خیانت در امانت میکنه و مبلغ کلانی از پولی که جمع کرده و باید به معاون تحویل بده کسر میاره و از هم کلاسیهاش و ....ماه که پشت ابر نمیمونه. بالاخره وقتی همه چی رو شد و بچه ها که از مدتها قبل هشدار داده بودن که این در راهنمایی هم با همین مشکل روبرو بوده، من به بچه ها القاء کردم که اشتباه میکنن و خدا میدونه حتی نذاشتم مشاور، اون رو با مدیر روبرو کنه و از مادرش که برخورد بد و شدیدی داشت، خواستم که به اون به چشم یه مریض نگاه کنه و ساعتها باهاش حرف میزدم.  
چه باید میکردم؟
وقتی با دوروز غیبت غیر موجه روبرو شدم و اون به قصد مدرسه از منزل خارج شده و به مدرسه نیومده بود، توجیه آبکی مادرش رو پذیرفتم و به قصد کمک، این را نیز در ستاد مطرح نکردم. در صورتی که از نظر آیین نامه ی انضباطی 6 ساعت غیبت غیر موجه اخراجه . اما باز از خدا کمک خواستم و ....
دیگه روزی که طبق معمول از منزل بیرون اومده و اما ساعت 9 رسیده بود به مدرسه خطر رو حس کردم و به این نتیجه رسیدم که ایشون من رو ..... حساب کرده و فکر میکنه که اون سرم رو کلاه میذاره و نمیدونه که اینا تموما فرصتی بوده برا جبرانش. فرصتی که شاید تکونی به خودش بده و از نصایح بهره ببره . اما اون همیشه میگفت چشم و باز ...
چه باید میکردیم ؟
وقتی ستاد تربیتی تصمیم گرفت ایشون رو بفرسته هسته مشاوره و باز ما خواستیم که یه  فرصت دیگه به خاطر مادرش داده بشه و بخشیده بشه و به شرطی که اگه این بار کاری کرد، از این مدرسه بره. و اون چه کرد در جواب؟ وقتی بخشیده شد و به کلاس رفت ، بعد از پنج دقیقه تا اتمام وقت تو کلاس اس ام اس بازی میکرد. چه باید میکردم؟
به روی خودم نیاوردم و گفتم امروز رو هم میگذریم . این هنوز جوهر تعهدش خشک نشده.
چه باید میکردم ؟
وقتی فرداش معلماش خبر دادن که اون همه رو هیچ حساب میکنه و قبح همه چی براش ریخته شده و سر کلاس تموم ساعت یواشکی به خیال خود زیر میز اس ام اس بازی میکنه.
چه باید میکردم؟ موبایلش رو ضبط کردم و از مادر خواستم طبق تعهد خودش و فقط به خاطر وجود خود بچه که کم کم عادت نکنه که خودش رو خلاف کار بدونه، این رو از این مدرسه ببره و با تغییر محیط ، همزمان با مشاوره، شاید دست از این کارهاش برداره. من به این مطلب رسیدم که رفتن این بچه به نفعشه و اون از اینکه در این محیط به خلاف شناخته شده روز بروز داره ضرر میکنه.
امروز اون مادر اومد و خب ....
 هر چی از دهنش در اومد بمن گفت. اون من رو مقصر میدونست و میگفت رو بچه ام زوم کردین.  من به روش نیاوردم که این مادر گفته بود که بچه اش از دبستان با مشکلات این بچه در خصوص برداشتن مال غیر درگیر بوده و خب هربار با کتک و ... و چقدر ما مادر رو نصیحت کردیم که این راهش نیست.
امروز اون مادر دلم رو سوزوند و خب هر چی دلش خواست تو روم گفت در صورتی که خودش هم میدونست زحماتی رو که برا بچه اش کشیده بودم و من فقط نگاهش میکردم و فکر میکردم که ما انسانها چطور میتونیم یه حقیقت رو اینطور کتمان کنیم؟...خیلی سخته که به قصد خیر قدم برداری و اینطور باهات برخورد بشه.
بعد از رفتن اون مادر من تو اتاقم خیلی گریه کردم. همکارام نمیتونستن آرومم کنن . آخه اونا نمیدونستن که چقدر دلم میسوزه. نمیدونستن.
امروز دلم سوخت. دلم برا خودم سوخت . هنوزم داره میسوزه.

                                                             یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
ما و ... !! چه حرفا جمعه 87 آذر 8 ساعت 11:10 صبح

                                                       یا رب نظری
میدونین تموم هفته ی قبل قمر در عقرب بوده؟؟ حوصله ی بحثش رو اینجا ندارم اما تو بعضی تقویمهای مخصوص نوشته شده و اگه برید بخونین ، هست و توضیح قمر در عقرب رو هم حوصلم نیست اینجا بگم. فقط بدونین که تاثیرش رو کامل، من که اقلا تو محیط کار دیدم.
بله جونم براتون بگه که (چه مادر بزرگونه شد!!) تموم هفته ی قبل کاملا قمر در عقرب بود و ما هم گیر این قمر در عقربیون!!
بحث از کارای معمول زدن و اینها رو که دیگه اینجا مجالش رو نداریم. کارنامه ی ماهانه بود و رسیدگی به مشکلات درسی بچه ها و اینا و اونا ...
دو بحث مهم داشتم این هفته . شخصا و مخصوص به خود خودم !! یه روز پدر یکی از بچه ها اومد مدرسه و یه کم با توپ پر در حضور دخترش خطاب به من گفت: خانوم محترم رسید پولهایی رو که فرستادم برا کمکهای مردمی و کلاس های فوق برنامه ندادین بچه ام بیارم؟؟ خب از اونجایی که ما اصلا پول دستی نمیگیریم و به همه هم شماره حساب مدرسه رو دادیم، در وهله ی اول خب فکر کردم یوهویی یه زلزله هفت ریشتری اومد و ... بعد فکر کردم حتما من اشتباه متوجه شدم و منظورش رسید برای فیش هایی هست که معمولا بچه ها از طرف خانواده میارن و معمولا هم خودشون از روش کپی تهیه کردن و اونایی رو هم که کپی میخوان و تهیه نکردن از روش ما خودمون براشون کپی میگیریم و بهشون میدیم. کمی خونسردی خودم رو حفظ کردم و دفتر رو باز کردم و با کمال تعجب دیدم که جلو اسم بچه خالیه و هیچ پرداختی نداشته. چیزی نگفتم و تا حدودی با اینکه با همچین چیزی تا حالا روبرو نبودم سعی کردم که خونسردی خودم رو حفظ کنم و گفتم چه مبلغی پرداخت کردین. با شنیدن میزان مبلغ، زلزله دوم برام نازل شد. چون مبلغ عنوانی از طرف پدر دقیقا دو برابر مبلغی بود که ما برای کلاس های فوق برنامه به بچه ها اعلام کرده بودیم. خب مدرسه ی ما هیئت امنایی اداره میشه و مجوز خود آموزش و پرورش برای ما برای عنوان نمودن مبلغ هست، اما فقط به میزان مشخص و تائید شده توسط هیئت امنا( انقدر منتظر نباشین که مبلغ رو بگم: نچ نوگویم... دارم میزنند)
باز خونسردیم رو حفظ کردم و گفتم کی پول را آورده؟ به دخترشون اشاره دادن و ایشون هم تائید کردن. خب باز با خونسردی پرسیدم که عزیز دلم اون پول رو به کی دادی؟ و  عملا رفتم رو ویبره وقتی انگشت اشاره اون دختر به سمت من اشاره رفت. البته رنگ خودش هم مثل گچ سفید شده بود. . . . چی بگم؟ برای یه کارمند اونم کارمند رسمی و دولتی هیچ چیز بدتر از انگ مالی نیست. خیلی سعی کردم که خونسردیم رو حفظ کردم و با چه ترفند و چه مشکلات با خونسردی، اون بچه رو مجبور کردم که به دروغ بودن حرفش اعتراف کنه و ................. اووووف چه همه طولانی شد. فقط بدونین که ( بعضی ها روشون رو بکنن اونور) دوست ... داشتن اونم از نوع جنس مخالف و خرج موبایل بالا رفتن و کادوهای جورواجور خریدن و اینا خب بابا خرج داره دیگه . این مدل بچه ها میگردن احمقایی مثل شاگرد مارو تو دوستاشون پیدا میکنن و اونم نمیدونم با چه جرات و شهامتی تو دونوبت از خانواده پول میگیره و میاره میده به این دوست عزیز تا اون جلو دوست پسرش یه وقت کم نیاره و بتونه خوب براش کادو بخره ( خوش به حال پسره !!!!!) هیچی دیگه ... لو رفتن. و خوشبختانه منطقی بودن پدر، این جریان رو اقلا برای من ختم به خیر کرد و ......
چی بگم؟؟ شماها چی دارید بگید با شنیدن این حرفا ؟؟؟ جسارت یه بچه ی اول دبیرستانی تا به کجا رسیده که با وجودی که میدونه این مطلب پوشیده نمیمونه بازم همچین کاری میکنه ... خودتون هر چی دلتون میخواد روش فکر کنین و تحلیل کنین. منکه تحلیل جات نمودنهایم خستش شده و دیگه کار نمیکنه.
باز خیلی گفتم و یه جریان مهم موند. باشه خدا کنه وقت کنم و بیام اونم همین روزا براتون بگم. باز قصه ی پر غصه ی طلاق و بچه های وامونده از این دیار بی وفایی...هیییی ... فعلا بمونه.

خب ببینم فلانی! چرا فکر کردی که من باید از کامنتای تو دلگیر شده باشم و باهات قهر باشم؟ نچ.. اتفاقا کامنتات رو دوست دارم و با خوندنشون گاهی کلی میخندم. هر چند که فکر میکنم اگه بجای نوشتن اینا بری درست رو بخونی و گزارش خوندن درسات رو برام بدی خوشحالتر میشم.
  دعام که میکنین همگی؟ خب منم ممنونتون هستم.

*از شعار الکی خوشم نمیاد. اقلا اونم اینجا و در ملاء عام. اما تنها کاری که اینجا میتونم برای بچه های مظلوم و تنهای غزه انجام بدم که شاید هر کسی که قدم رنجه میکنه یادی هم از این طفلکان معصوم بکنه اینه که ...
اسپیکراتون رو روشن کنین و گوش کنین.

                                                            یارب نظر تو برنگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
یا للمسلم ... چهارشنبه 87 آبان 29 ساعت 12:54 صبح

                                                      باسمه تعالی
دلم میخواد اینجا بلند داد بزنم و یه (( یا للمسلم )) بلند بگم ... باز از وسط حرفیدم ...
خب انگاری آرامش روان به معاونها نیومده. تموم این روزها شدید گیرم و گرفتار. گرفتار مشکلات مدرسه. البته مختص من تنها نیست و همکارامم همینطورن. نمیدونم چی شده اما یه چیز بد حس میکنم. ببینین تا همین یکی دو سال قبل هم مشکلات رو که بررسی میکردیم اول مشخصه ی بچه هایی که خلاف می کنند این بود که درسشون رو نمیخوندند و بقول معروف تنبل بودند. یا خب نهایت ضعیف بودند و تک و توک میتونستی بچه هایی پیدا کنی که با معدل بالا، کارای خلاف انجام بدهند.
این جای درده که امسال بهتون گفته بودم که تو مدرسه ای هستیم که از حدود 1000 بچه و دانش آموز ، چیزی حدود 750 نفر آنان معدل بالای 19 دارند و تعداد کثیری معدل بیست در بین بچه ها هست. به کی باید گفت؟ به کی باید شکایت کرد؟ از چه مرجعی باید کمک گرفت که بدونن بابا بچه های درسخونمون هم دارن از دست میرن. باور میکنین من دیروز از ساعت 30/7 صبح که عملا با شروع کلاس ها، شیفت کاریمون شروع شد تا ساعت 30/10 صبح که چیزی حدود سه ساعت می گذشت، حدودا شش مورد انضباطی حاد داشتم که تموما بچه های معدل بالا بودند.
دشمن و تهاجم فرهنگی و خواب بودن مسئولین !! و تموم اینا به کنار...
مامان باباها... شماها چه میکنین؟؟ تو جبهه ی کی هستین؟ مامان گلی که انقده امروزی و روشنفکری که موبایل رو میدی دست بچه ات و خبر از محتویاتش نداری و عنوان میکنی که گوشیش پین کد داره و من نمیتونم بازش کنم ... دمت گرم ... بابای محترمی که همه گونه امکانت رفاهی در اختیار بچه ات هست، بدون اینکه ذره ای فرهنگ استفاده رو بهش یاد بدی ... ای ول... دیگه به شما، بابا و ماماها هیچی نمیگم. برید خوش باشید. خیالتونم آسوده تو گوشی بچه تونم همه چی هست. تموم مظاهر تمدن مدرن توش مشاهده شد. از عکسای چی چی تا انیمیشن های نگم بهتره ...بی خیال. خوش باشید. بچه ها، خوب مدرن و امروزی شدن. اونم بچه های بین 14 تا 17 سال سن. خوش باشید و ایام به کامتان.

خب، یه مورد دیگه هم این روزها خیلی فکر و ذهنم رو به خودش مشغول کرده. شما فکر میکنین که اولیای بچه های یه مدرسه دولتی حق اعتراض به یک معلم با سابقه رو دارن و اینکه بگن که ما این دبیر رو نمیخواهیم ، آیا حقشونه یا دارن پاشون رو از گلیمشون دراز میکنن؟
آیا صرف اینکه یه دبیر بالای بیست سال، سابقه تدریس داشته باشه دیگه اون رو از تموم عیب ها بری میکنه؟برخورد صحیح در این قبیل موارد چیه واقعا؟ شکستن دل اون دبیر و روندنش از کلاس که خب تو یه مدرسه دولتی به این راحتی مقدور نیست . همه ی کادر و معلمین تو یه مدرسه دولتی با ابلاغ دولت میان و نمیشه هم که به این راحتی اونها رو تعویض کرد.
یا نه اینکه باید جلوی اعتراض اون پدر و مادر رو گرفت و حق حرف زدن در خصوص معلم با سابقه تدریس بالای فرزندشون رو از اونها گرفت؟؟
من نمیدونم. به حد کافی این دو سه روز درگیر این مطلب بودم . دیگه حوصله ندارم در موردش حرف بزنم. لااقل اینجا نه ..

*نکته
دو روزه که با دو مطلب متفاوت، خیلی شدید دلم برای خودم سوخته... سوخته ..  همین.

                                        یا رب نظر تو بر نگردد. . . همین.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
لطفا مامانها نمیرن جمعه 87 آبان 17 ساعت 1:38 عصر

                                                    باسمه
ویژه: از تبریک میلاد امام رضا (ع) که نمیشه گذشت ؟ میشه ؟ میلاد نور علی النور مبارک. امشب من رو هم دعا کنین . میشه؟ 

فکر کنم همون با سلام شروعش کنم از همه بهتر باشه. سلام و بی مقدمه، اولتر از همه بگم، قالبم مبارک. خب یه کم قالبمو تحویل بگیرین دیگه. ممنون از سازنده و تهیه کننده و مجری و... خودم  
عجیب این روزا سرم شلوغه ( بازم نق نق شروع شد). باور کنین راست میگم. تو هفته قبل چند مورد پیش اومد که دلم خیلی سوخت. خب البته غیر از دل سوختن، فکر و ذکرمم به خودش مشغول کرده. تو هفته قبل واقعا به اهمیت نقش و حضور مادر تو یه خونه پی بردم (البته میدونستم). بعدشم ... باز از وسط دارم حرف میزنم. بریم از نقطه سر خط.
اولش بگم که 13 آبان رو گذروندیم و به حول و قوه ی الهی یه جشن سراسر شاد و خرج هزینه ای و کادویی برا بچه ها و گزارشی به اداره ای و .... اصلنشم نه حرف از حسین فهمیده زدیم و نه از اشغال لانه و نه روز دانش آموز و شهدای دانش آموز و .... که مبادا خاطر کسی مکدرجات شود. آسوده بخوابید ، ما بیداریم !!

بریم سر اصل مطلب و فرعی جات !!!!  را بی خیال شویم اوکی؟
معمولا تو یه مدرسه ، اونم مدرسه ای با حدود 1000 دانش آموز، اتفاقات اونم از نوع اتفاقات خاص، برای تعدادی خاص رخ میده. یه دانش آموزی که قبلا هم در موردش اینجا نوشتم (نگردین دنبالش. به صرف نیست که گِرا بدم . اونوقت بعضی از عناصر شاکی خواهند گشت) الان حدود ده روزی هست که تموم وقت مارو به صورت خاص به خودش اختصاص داده. نمیخوام اینجا براتون قصّه بگم. شایدم غصّه !! . البته این بچه از هفته اول مهر مورد توجه جات! بود اما این ده روزه بسیار خاص. قصه نمیخوام تعریف کنم. نمی خوام بگم که یه ذره بوده و مامانش فوت شده که دلتون بسوزه. نمیخوام بگم که باباش بیچاره تو چه حال و روزیه. نمیخوام بگم که بابای بیچاره اش از دست این الان شاکیه و همه اش به ما شکایت میبره(خب گفتم دیگه). این دختر تموم روزهای تعطیل خودش رو با خانواده ای میگذرونه که اعضای خانواده معتادند و خب حال و روز درست و درمون ندارند. پدر این بچه نمیتونه اون رو جمع بکنه و همه اش به ما شکایت میاره. چه میتونیم بکنیم، غیر از نصیحت و گاهی هم دعوا و مشاوره و .... چی بگیم که نرود میخ آهنین در ...تموم اینا به کنار. خب داریم وظیفه مون رو ( البته نه وظیفه تعریف شده ی چارتی، بلکه وظیفه ی انسانیمون)  رو انجام میدیم و منتی هم نیست. اما در تموم لحظاتی که با این بچه برخورد دارم، همه اش فکر میکنم که اگه مامان داشت، خود مامان اصلی ، بازم این جریان و این زندگی این شکلی بود؟ یعنی اگه یه مامانی رفت، باباها نمیتونن بچه ها رو درست تربیت و سرپرستی کنن؟  بگذریم، که فعلا درگیریم ....

هر کی خسته شد بای و هر کی حوصله داشت ادامه بده ... 
الان تو این قسمت که میخوام بنویسم اولش باید یه جیییییییغ بلند بکشم شاید اندکی حرصم تخفیف پیدا کنه.... بابا مسئولین فرهنگی و متولیان امر فرهنگی ما خوابن؟؟؟ بخدا نسل جوون داره از دست میره . کسی نیست به داد برسه. میدونین یکی از بچه ها دیروز با چه سویی شِرتی اومده بود مدرسه؟؟!! بخدا نظر و منظورم رو مدرسه اومدنش نیست. خدااااااااااا .......کی میخواد به داد جوونا برسه؟ کی قراره به دادشون برسه؟ اصلا طرح امنیت اجتماعی تموم شد؟ اصلا امنیت اجتماعی یعنی چی؟؟
ببخشین . حالا که دادامو زدم بذارین درست تعریف کنم. میدونین پارچه این سویی شرت با چه طرحی آذین شده بود؟..... بله. . .  طرح خرگوش. همون خرگوش نیمرخ معروف !! افتاد؟
حالا اون آقای خرگوشا به کنار. میدونین تو پیش سینه ی این لباس چی نوشته شده بود؟ اگه این نوشته نبود خب میگفتیم ایشون همون خرگوش هویج خور زبل هستن. منو ببخشین. حس میکنم باید رک حرف بزنم. در جلوی این سویی شرت و در قسمت پیش سینه درشت و با  خطهای برق برقی مشخص نوشته شده بود : 
(Play boy)
چی بگم؟ میان تابستون کلاس میذارن و این چیزارو بما میگن و .... فقط ما باید حرص بخوریم؟ چرا هیچ کسی نمیاد ببینه تو این بووتیک ها چه خبره؟ چی فروش میره؟ چرا هیچ نظارتی اونطور صورت نمیگیره؟
با شما هم هستم بابا و مامانا. شماها که تحصیل کرده هستین چرا میائید لباسی مزین به آرم مستهجن ترین کلوپ سکس اروپایی میگیرید که حتی تو خود اروپا هم به اینا و حضورشون اعتراضه !!؟؟. میائید و همچین لباسی میگیرید و تن بچه ی معصوم 15 و 16 ساله ی خودتون میکنین و میفرستین تو کوچه و خیابون که چی بشه؟ که امروزی هستیم؟ . والحمدلله والمنه ، به حول و قوه ی ماهواره و حضور بی امانش در خانواده ها، فکر کنم همه میدونن اینا کی هستن و چی هستن. شاید این یعنی تمدن و مدرنیته! من نمیدونم. شاید من و امثال من عقب مونده و فناتیک هستیم. بازم نمیدونم.
خستم شد بسکه امروز نق زدم. بسه... تازشم یحتمل فیلتر شم .تا دیگه کلمات مستهجن !! ننویسم .

یه چی دیگه هم در مورد یه دانش آموز بی مادر بود که دیگه لجم گرفته و بعدا میگم. الان بی خیال.

اینم بگم و بعد برم.
عزیز دل من، منکه تقویم تاریخ نیستم که بخوام اینجا به مناسبت اعیاد و روزهای خاص و نمیدونم اینطور چیزا، حتما پست بنویسم. هروقت موردش پیش اومد و نوشتم، چشم . تبریکاتشون رو هم میگم. اسپیکرت رو هم روشن کن و یار دبستانی رو که برا تو گذاشتم گوش کن. اوکی؟
چه خانم ناظم بد اخلاقی، خجالتشم نمیشه انقدر بلند نوشته باز ...بی مقدمه خداحافظ.

                                                        یا رب نظر تو برنگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
نه بابا متحجر کیه؟؟!! سه شنبه 87 آبان 7 ساعت 11:34 عصر

                                                          به نام خدا
یه مقدار روزهای شلوغ و پر کاری رو میگذرونیم. پر کاری ماه مهر به کنار ، کارهای متفرقه و مراسمات هم به اون اضافه شده. اول آبان رای گیری شورای دانش آموزی رو داشتیم. واقعیتش این چند سالی که دارم کار میکنم، و شورای دانش آموزی تشکیل میشه ....... ممممم  نه ...
بذارید اینطور بگم. هدف از تشکیل شورای دانش آموزی خوبه. اما این چند سالی که من هستم و میبینم، کار عمده و اساسی ، واقعیتش نمیبینم که بچه ها انجام بدن. اکثرا جلسات شورا رو دیدم که تو ساعات درسی بچه ها انجام میشه و بچه های شورا از درس عقب میمونن و تو جلسات شرکت میکنن اما حرکت جدیی ندیدم. خب مزایای زیادی هم داره. اعتماد به نفس بچه ها بالا میره و خصوصا از امسال هم که تصویب شده که نماینده شورا در جلسات انجمن و شورای دبیران هم شرکت کنه و .... حالا بمونه که انقلت به این مسئله زیاده و خب من خودمم یکی از کسانی هستم که با دخیل شدن بچه ها تا این اندازه در امور پشت پرده مخالفم. چه میدونم! متحجرم دیگه !!
هنوز درگیر اون بچه ی سال اول هستم. فعلا که مونده تو مدرسه و درسش رو میخونه. آخه ممممم  .... چی بگم که در خصوص اون بچه یه چیز مهم هست که دلم نمیخواد اینجا بگم. یه چیزی که باعث میشه نسبت به اون بچه و امثال اون احساس دین داشته باشیم. بمونه... بگذریم.
هفته قبل یه موضوع کلی باعث تعجبم شد. مدرسه قبل که بودم، یکی از مدیرانی که حدودا چهار سال قبل تو اون مدرسه کار میکرد، داده بود تو ورودی هر طبقه به دیوارها ، در یک نقطه آینه زده بودند و خب من که با این کار موافق بودم چون همین که بچه ها زنگ تفریح رد می شدند و خب ( دهه ...لطفا بعضیا گوشاشون رو بگیرند و روشونم بکنن اونوریا) خب همین که خودشون رو نگاه می کردند و موهاشون رو تو آینه درست میکردن ؛ به نظر من این خودش به نوعی اون رضایت درونی رو در اونا بوجود می آورد و آروم میشدن. یا خب ظهر که می خواستن برن خونه تو اون آینه ها مقنعه هاشون رو درست میکردن و ......
خب... میدونین چی شده؟؟ مدیر جدید دادن رو تموم آینه ها رنگ سیاه زدند و .... خب همین دیگه زدند.  ... شنیدین خنده ی تلخ ؟؟!!  همینه دیگه ...
نمیدونم کیی قراره باور کنیم که اونچه امروز به سر نسل جوون اومده باعثش خود ماییم. خود ما با افراط و تفریط هایی که انجام میدیم. . . اینم بمونه ... خب؟؟
یه چیز جالب بگم:
تو زیارت عاشورای هر هفته که برگزار میشه یکی از بچه های اقلیت زرتشتی ما پای ثابت این دعا هست. نمیدونم چی بگم، اما هروقت که میبینمش حال عجیبی پیدا میکنم. نمیتونم حالم رو توضیح بدم. البته این رو بگم که یه کم تو برنامه های صبحگاهمون از بچه هامون دلم میگیره. قبلا گفتم که تو این مدرسه ، ما اقلیت زیاد داریم و خب وقتهایی که موقع تلاوت قرآن بچه ها حرف میزنن و مجبور به تذکر میشیم، دلم میگیره. یکی از دوستانمون که تو مدرسه ی اقلیتها معاونه برامون تعریف میکنه که موقع خوندن دعای صبحگاهی، بچه های اقلیت بدون اینکه حتی یک بار مجبور بشی تذکر بدی، خودشون ساکت هستند و دعا خونده میشه.
باز چه همه شد ها. . . عفوا.

تازشم نمیدونین که چه قالب خوشگلی شده برا خودش... همین روزا میاد اینجا..منتظرش باشین .

راستی این پست صدمی بودا...

                                                                    یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
چه راهی بهتره؟؟!! یکشنبه 87 مهر 28 ساعت 11:49 عصر

                                                           باسمه
چه خانوم ناظم تنبلی...اول بذارید خودم اعتراف کنم که تنبلم... اما واقعیتش اینه که این دروغه و از سر تنبلی نیست که ننوشتم. تازشم چند روز پیش یه متن بلند بالا نوشتم که به یه دلیل کاملا کاملا غیر منطقی پروندمش خب. و ارسال نهی. 
دومم  بگم که یه کم یخ بچه ها باز شده و الحمدلله و شکرا لله ، خلاف جات ها شروع شده . یه مقدار باز درگیر جریان موبایل هستیم و گاهی باعث میشه که پیکر مخترع گرام را در آن سرا لرزانده نماییم. البته امسال آموزش و پرورش بخشنامه های شدید اللحن تری هوا کرده. اما بخدا با بخشنامه و این حرفا کار ندارم. تو گوشی یکی از بچه ها چیزی دیدم که چند روزه وقتی یادم میاد نمیتونم غذا بخورم ( حالا فهمیدی چرا نمیتونم غذا بخورم؟) یه دختر جوون خارجی یه مارمولک زنده ای رو ......... ایییییییییش......قراره به کجا برسیم؟؟ .....این بمونه.
چند روزه که درگیر یه بچه هستم و باز با خودم درگیر. باز به اون شرایطی رسیدم که نمیدونم چی درسته و چی غلط؟ بچه ی 15 ساله ی مردودی که پدر و مادر از هم جدا شدند و هر کدوم مجددا ازدواج کردن و اینم منزل مادر بزرگ و خلاصه .... چی بگم؟ همه چی تکمیل. الان به شرایطی رسیدم که اولیا شدیدا از حضور این بچه در کنار بچه هاشون ناراحتن و اینم از کار خلاف اونچه از دستش بر میومده تموم و کمال انجام داده. از آوردن موبایل و شیطنت و این حرفا بگیر تا مسافرت با عناصر مخالف ( گرفتی؟)  . به اولیا حق میدم که نگران بچه هاشون باشن و از اینکه این کنار بچه هاشون بشینه نگران باشن. اما خب... با خودش چه کنم؟ نمیدونم. خودم درخواست تشکیل ستاد دادم ، اما همش نگران و ناراحتم. اگه اخراج کنیم ( البته نه اخراج، تعویض مدرسه) و این بعدش به بیراهه بره ، چی جواب خدا رو بدم . اگر هم اخراج نکنیم، با افکار بکر بچه های مردم بازی میکنه و ذهن پاک اونا رو .... چی بگم؟ دعا کنین...اینم بمونه.
راستی جلسه انجمن روز پنجشنبه تشکیل شد و خب مممممم من تو اون جلسه شرکت نکردم.

پایان ایستگاه اول
هر کی خستشه بای و هر کی دوست داره و حوصلش میشه اینم بخونه
درست تو هفته نیروی انتظامی یکی از بچه های اون مدرسه بعد از مدرسه میره کلاس بیرون از مدرسه و شب که میومده خونه ، به گفته خودش سوار یه تاکسی از اینها که خط داره روش میشه و تازه تو ماشینه هم یه خانوم بوده و خلاصه .... اونشب ایشون به منزل نمیرسه. حوالی ظهر فردا اون رو تو یه بیمارستان پیدا میکنن.  خودش تعریف کرده که آخرین چیزی که تو ماشین یادشه یه دستمال سفید که دست خانم کناری بوده. خدا این دختر رو خیلی دوست داشته. گویا زمانی که اون رو توسط اون دستمال بیهوش میکنن میزان داروی مصرفی برای این بچه که بسیار ضعیف بوده ؟، زیاد بوده و باعث میشه علائم حیاتی این بچه خیلی بیاد پایین و آنها فکر کنن که این دور از جونش تموم کرده و بترسن و فقط طلاها و موبالش رو بردارن و اون رو بندازند کنار خیابون. میشه بقیش رو نگم؟؟؟ خب البته دیگه بقیه نداره که ، فقط خدا کنه که بقول اون دوست سیا ساکتی همه مواظب نوگلای باغ زندگی باشیم. ... پس این نیز بماند.

اینم بگم و برم
چگده ما از مردم پول میگیریما !!!!!!!

                                                      یارب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
یار دبستانی من ... دوشنبه 87 مهر 15 ساعت 5:33 عصر

                                                          یا رب الرحیم
قبل از هر چی بگم که اسپیکراتون روشن . دلم با شنیدن این سرود ضعف میره. یه زمانی بعضی ها سعی کردند که این سرود رو مختص خودشون اعلام کنند. اما خب نچ. این سرود متعلق به تموم بچه های ایران و ایرانیه.
حالا که باز از وسط حرف زدم بذارید اینم  بگم که،  امروز مدرسه مون برای همکارای بازنشسته مراسم اجرا کردن. البته مراسم از طرف بچه ها بود و با نظارت خانومای تربیتی انجام میشد( یه ای ول و یه خسته نباشید به همکارای تربیتی بسیار گل این مدرسه که انقدر سرزنده و شادند). بازم از اون اجراهای خوکشل مکشل داشتیم و باور میکنین که بچه ها توسط ارگ و دو تا دف این آهنگ رو اجرا کردن و کل مدرسه یعنی چیزی حدود 1000 دانش آموز این سرود رو میخوندند. فقط بگم که... مممممم .....  من که تموم تنم میلرزید . بقیه رو نمیدونم. ( چند ساله که ما تن بچه های مردم رو میلرزونیم بذار یه بارم اونا تن مارو بلرزونند).   البته یحتمل تن همسایه های مدرسه هم کله ی صبحی میلرزید و فحشمون میدادن:دی

راستی   واااای اینم بگم که .....اگه گفتین؟؟؟
اوهوم .... دیروز رفتم مدرسه ی قبلیمون. یه کار مالی داشتم و باید یه سر میزدم. خب راستش من فکر کردم بچه ها روز فرده و زود تعطیل میشن و خب درسته خدا شاهده دلم برا بچه ها یه ذره شده بود اما از عواقبش میترسیدم و نمیخواستم طوری برم که بچه ها رو ببینم و ووووووو
اما چشمتون روز بد نبینه ...نه بد که نبود. خوش بود. بچه ها تو مدرسه بودن و عملا تک و تنها با حضور بی هنگامم مدرسه رو زدم بهم. راستش بغضم میگیره میخوام بگم. فکر نمیکردم که انقدر دوسشون داشته باشم و انقدر دوسم داشته باشن.
یکی گریه میکرد، یکی می خندید، یکی خیلی راحت یه دونه زد بهم و بعد هم بغلم کرد ، یکی بی تعارف بهم گفت نامرد، یکی میگفت خانم کاش بودین و دعوامون میکردین....چی بگم ؟؟؟!!!.... همه گله مند بودن که چرا رفتم؟ چرا به اونا نگفتم تا اونا هم از این مدرسه برن. واااای جوجه مون ....
چی بگم. آویزون گردنم شده بود. جیغ میزد. گاهی میخندید و گاهی فشارم میداد. باور کنین همکارام نمیتونستن بیان و باهام روبوسی کنن. خیلی خودم رو کنترل کردم که با گریه شون گریه نکنم.  از همه جالبتر یکی از بچه ها بود که دست انداخته بود گردنم و میگفت : خانم چرا انقدر کوچولو و ضعیف شدین و مطمئنم که تو دلش مطمئن بود که از غصه ی دوری  اونا ضعیف!!! شدم !!!!!
راستی دیروز باز گفتن که تو اون مدرسه موش پیدا شده وووووووووی چه خوب که من رفتم :دی
چی بگم بهتون. دلم برا اونا همه تنگشونه اما  باید یه واقعیتی رو بگم. انگار این هجرت برام لازم بود. دوباره روحیه ام شاد شده و با یه روحیه ی عجیب که برای خودمم جای تعجب داره، بدو بدو میکنم. دوباره کم کم یخم که تو این مدرسه داره باز میشه باز همکارام از دست شیطونیام در امون نیستن. امروز یه جورایی یکی رو سر صبحونه گذاشتم سر کار که .... نچ نوگویم. خب نمیشه. فقط اون همکارم تا ظهر هر وقت منو میدید میمرد از خنده .... بمونه ... خووووووووووب؟

راستیشم
نگین جونم گفته بسکه طولانی مینویسم خستم میشه. چشم این بار برای گل روی تو کم مینویسم. تازشم اصلنشم برای این نیست که دیگه حرف ندارم که !!!!!

راستی اضافه حرف ندارم . فقط
دوستون دارم. خووووووب؟

                                                         یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
خانم ناظمی که کم خستشه ... چهارشنبه 87 مهر 10 ساعت 8:5 عصر
                                                     بسم الله
خب اول همه عید فطر رو به همه تبریک میگم و امیدوارم که عبادات همه مورد قبول درگاه احدیت قرار گرفته باشه.
چند روزی هست که مدرسه میریم و خب تقریبا سرگرم کارهای اول مهر هستیم و این روزا سرمون شلوغه. چیزی که خیلی برام تعجب انگیز ناکه و همش بهش فکر میکنم اینه که با اینکه بچه های این مدرسه دو برابر مدرسه ی قبلی هستن اما به جرات میگم که کار من یکی که ...  یک سوم کارهای اون مدرسه هست. نمیدونم علت چیه اما فکر کنم که یادتونه چقدر من غر میزدم و میگفتم که چقدر خستمه و غر غر و از این حرفا و اینا و اونا . . . اما اینجا کارمون کمتره اما چرا؟؟!!  ..   نمیدونم. البته فکر کنم برای اینه که تو این مدرسه وظایف همه یه جورایی تعریف شده هست . هر کسی کارش مشخصه و از هر فرد در همون حد کار خواسته میشه. تو مدرسه ی قبل گاهی من انقدر در طول روز راه می رفتم که میمردم از خستگی و بعدشم شب می اومدم و براتون می نوشتم که اگه امروز به من یه کیلومتر شمار میبستن مشخص میشد که چقدر امروز راه رفتم.... بمونه خُُُُ‏ُ‏ُ‏‏ُ ُ ُ ُ ُب؟؟
دیروز بخاطر عید فطر تو مدرسه جشن داشتیم و خلاصه از این حرفا. البته جشن رو اگه بعد از عید میگرفتن شاید بهتر بود ... اگه گفتین چرا؟؟؟
این مدرسه بچه های اقلیت زیاد داره. تعداد کثیری از بچه هامون اقلیت های ارمنی و کلیمی و زرتشتی و اینا هستن و چیزی که تو این یه هفته که ماه مبارک هم بود و زنگ های تفریح توجهم رو به خودش جلب میکرد این بود که بچه های اقلیتمون به روزه داران مسلمون احترام گذاشته و برای خوردن خوراکی از ما اجازه می گرفتن و به جای مخصوص میرفتن برای خوردن خوراکی و و و و و و اما ....... نچ نوگویم بقیش رو .... 
آهان داشتم در مورد جشن می گفتم که این مورد اومد وسط. دیروز جشن داشتیم و خب یکی از دبیرای دینیمون برای بچه ها یه سخنرانی 15 دقیقه ای داشت. انقدر قشنگ و در قالب یه خاطره فلسفه ی روزه رو برای بچه ها گفت و یچه های سال سوممون هم که با این خانم بیشتر آشنا بودن دیگه .... اوووووه نمیدونین برای ایشون چه کردن .....خیلی خوشحال شدم. خوشحال از اینکه هنوز تاثیرات اینچنینی بر روی بچه ها هست. و یه برنامه ی بسیار جالب و ابداعی خانم تربیتیمون این بود که من دیدم اعلام کردن که الان میخواهیم ظرف 7 دقیقه یه کار خارق العاده انجام بدیم و همه رو به ثواب ( یا صواب؟ اگه گفتین ! ) بزرگی برسونیم. خلاصه یه کارتون آوردن و ( نه بابا شعبده بازی نبود که ) توی این کارتون ورق های برگ برگ شده ی یه قرآن بود که هر ورق داخل کاورای مشمعی بود که در بین بچه ها به دلخواه ، یعنی هر کی خودش می خواست پخش کردن و تایم گرفتن و ظرف 7 دقیقه یه ختم قرآن در حیاط انجام شد. خیلی خوشم اومد. بعضی بچه های سال اول که مثل من ندید بدید بودن خواستار نگهداری اون برگه ها برای تبرک بودن که خب نمیشد دیگه ... خب البته منم  خوندم و تو ختم قرآن سهیم شدم. (( اینم محض ریا !!!))
تازشم تو این جشن دو گروه دف زن، از میون خود بچه ها  اومدن و حسابی بعد از ختم قرآن به کلهم اجمعین بچه ها یه حال اساسی دادن و ...هیچی دیگه کارشون درخور توجه بود. همین.

وااااای راستی دو روز قبل یه اتفاق مهم افتاد. میدونم طولانی شد اما اینم گوش کنین و یه ای ول بگین. دو روز قبل موقع تعطیلی مدرسه دو تا از بچه های سال اول همین یه کم جلوتر از مدرسه مورد مزاحمت چند تا پسر قرار میگیرن. به چه شکل؟؟؟ بعضیا روشون رو بکنن اونور تا بگم .... مممم
یکی از پسرها یه نوار کش مانند پهن رو ناغافلی میندازه دور کمر این دوتا و شروع میکنه به کشیدن و یکی دیگه هم تند تند از اینا با موبایلش فیلم بر میداشته. ( یحتمل میخواسته فردا به دوستاش بگه که ... من آنم که  رستم بود پهلوان ) خلاصه یکی از بچه ها از شدت ترس تا حد غش کردن میره و اون یکی که خیلی زبل بوده و زرنگ ، خودش رو از داخل اون نوار خارج میکنه و سریع میپره داخل بانکی که همون نزدیکی بوده و از مامور بانک کمک میخواد و اون مامور رو کشون کشون میاره و .....
بگین ای ول.... اوهوم اون مامور اون پسره رو میگیره و اون یکی الفرار. خلاصه مامورای 110 اومدن و اون پسره رو گرفتن و خلاصه هیچی ... بقیه اش رو بی خیال ...

امیدوارم که مامورین نیروی انتظامی با گشت مستمر در ایام مدارس در حوالی مدارس دخترونه، از بروز حوادث اینچنینی جلوگیری کنن. ( چه رسمی شد !!)
خب ... تموم شد دیگه. نکنه بعد از اینهمه حرف بازم منتظر بقیه اش هستین !!!

اها اینم هست بهش چی میگن ؟؟ بعد النگارش؟؟
واااای نمیدونین قالبم چه همه خوکشل شده ... همین روزا تموم میشه. ممنون دوست خوبم ..

                                                      یارب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >


 لیست کل یادداشت های این وبلاگ