سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی | ایمیل من | من در یاهـو | شناسنامه من  RSS  مردم خواسته دنیا خرده گیاهى است خشک و با آلود که از آن چراگاه دورى‏تان باید نمود . دل از آن کندن خوشتر تا به آرام رخت در آن گشادن ، و روزى یک روزه برداشتن پاکیزه‏تر تا ثروت آن را روى هم نهادن . آن که از آن بسیار برداشت به درویشى محکوم است و آن که خود را بى نیاز انگاشت با آسایش مقرون . آن را که زیور دنیا خوش نماید کورى‏اش از پى در آید . و آن که خود را شیفته دنیا دارد ، دنیا درون وى را از اندوه بینبارد ، اندوه‏ها در دانه دل او رقصان اندوهیش سرگرم کند و اندوهى نگران تا آنگاه که گلویش بگیرد و در گوشه‏اى بمیرد . رگهایش بریده اجلش رسیده نیست کردنش بر خدا آسان و افکندنش در گور به عهده برادران . و همانا مرد با ایمان به جهان به دیده عبرت مى‏نگرد ، و از آن به اندازه ضرورت مى‏خورد . و در آن سخن دنیا را به گوش ناخشنودى و دشمنى مى‏شنود . اگر گویند مالدار شد دیرى نگذرد که گویند تهیدست گردید و اگر به بودنش شاد شوند ، غمگین گردند که عمرش به سر رسید . این است حال آدمیان و آنان را نیامده است روزى که نومید شوند در آن . [نهج البلاغه]
عصبانی !! یکشنبه 87 بهمن 27 ساعت 2:1 صبح

                                                        بنام خدا

*(( امشب اربعین حسینی... یادتون میمونه دعام کنین؟))

چی بگم؟ ...... ممممممم
آهان. میدونین آخه خیلی روزهای شلوغ و پر کاری رو داشتیم. جشن های تقدیر از شاگرد اولها بود. جشن های دهه فجر بود. خلاصه همش شلوغ و پولوغ بود. یه خاطره بیاد ماندنی از مراسم دهه فجر امسال برامون موند. راستش نمیدونم باید بگم بیادماندنی یا نه؟ آخه خب برامون بیاد ماندنی شد دیگه.
میدونین چند سری جشن برگزار شد. اول جشنمون هوا خوب بود و تو حیاط برگزار میشد. اواسط جشن بود که خانم تربیتی مون یه سئوال از بچه ها پرسیدند که جواب درست جایزه داشت. قرار شد هر کی بلده دست بلند کنه و با اشاره ی خانم تربیتی بیاد بالا. یکی از بچه ها که دست بالا برده بود، با اشاره ایشون بدو بدو اومد که بیاد بالا. حالا فکر کنین چیزی حدود 900 نفر دارن این صحنه رو نیگاه میکنن. این دانش آموز بدو بدو رفت که میون بر بزنه و زودتر خودش رو برسونه به اون بالا و جواب سئوال رو بده.. با همون ضرب که می دوید، ناگهان..... اوووووووووووووخ... باور میکنین الانم که میگم حالم بد میشه....
هیچی از زاویه ای که من میدیدم فقط دیدم که این به همون ضرب که میدوید به سمت جلو، به همون سرعت برگشت خورد عقب و محکم ......
آره طفلکی از بین دو تیر آهنی بسکت رد شد و فلزی که این دو پایه رو بهم جوش زده دقیقا پیشونیش رو نشونه رفت و ....دنننننننننگ... پیشونیش خورد به اون فلز و شکست. منکه به دلیل ترس از خون میترسیدم برم جلو. اما خب وقتی رفتم بالا سرش دیدم تموم صورتش رو خون برداشته. همه ترسیده بودن. ...خلاصه کنم. اورژانس اومد و شکر خدا به خیر گذشت. البته منم به همراه اون بچه مجبور به خوردن آب قند شدم ..از بس شجاعم ماشاءالله!!!
یه چیز بامزه هم این مدت شده بود. یه زوج خوشبحت و خوشگل (اییییییییییییش) یه روز اومدن تو یه کلاس. اما به دلیل ورود به حریم خصوصی و ترس بچه ها آقای خدمتگزار محبور شد که یکیشون رو بکشه. اوهوم. بکشه...چی بودن اونا؟؟ مارمولک ...خلاصه دلم برا جفتش خیلی سوخت. اینم بی خیال.
آهان بذارین این رو بگم. تا حالا یه ناظم عصبانی دیدین؟
یه خانوم ناظم عصبانی!! من که اگه جای شما بودم از کنار  پرو بالش میرفتم کنار. خلاصه اینکه شجاع شدم. مواظب خودتون باشین.
یه خانوم ناظم عصبانی چی میکنه؟؟؟ اگه گفتین ؟؟؟
هیچی زیاد کار مهمی نمیکنه. چنان دستش رو میزنه رو میز ، اونم از دست یه مامان که سرش رو تو برف .... ببخشین. بعد که از دست این مامان عصبی شد، دستش رو چنان میزنه رو میز که ...و اونوقت ، وای به زمانی که زاویه رو اشتباه بگیره و بجای روی میز بزنه بغل میز... بمونه. هیچی. نشون به اون نشونی که یه پول باید خرج کنه و چند روزم دسش بسته بمونه .  خیلی خستمه... 
بعضیا درست بشو نیستن. چی باید کرد؟                                        

                                                                        یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)


 لیست کل یادداشت های این وبلاگ