سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی | ایمیل من | من در یاهـو | شناسنامه من  RSS  مردی از قبیله خثعم نزد رسول خدا آمد و گفت : «منفورترین کار نزد خداوند چیست ؟».فرمود : «شرک ورزیدن به خداوند» .پرسید : «پس از آن چیست ؟».فرمود : «بُریدن از خویشان» .پرسید : «پس از آن چیست ؟».فرمود : «امر به منکر و نهی از معروف» . [.عبداللّه بن محمّد ـ به نقل از امام صادق علیه السلام ـ]
مثلا پست شب عید ! چهارشنبه 88 اسفند 26 ساعت 1:5 عصر

یا مقلب القلوب

............................. « کم صبری نکنین اون پایین میگم این نقطه چین چیه »      
سلام ...بعد از یه مدت ِ قطعا !!  طولانی ، بهترین کلام برای شروع ، سلام ه ...
به جرات میتونم بگم که ماه وحشتناک و سختی رو گذروندیم . ما بعد از امتحانات ترم فکر میکردیم که مهلت خستگی در کردن داریم اما نداشتیم که ... نمیخوام از کارها بگم و خستگی ها که از دید من اونها هم خودش ، لذت خودش رو داره . از اونطرف هم انقدر بدقولی کردم که از همه تون خجالت می کشم  .... خب به بزرگواری خودتون ببخشین دیگه ...
اینا بی خیال . فکر میکنم از همه جریانات این ماه برام مهمتر جریان ساغره . ساغر دانش آموز سال دومه . از پارسال شاگرد ما بود. یادمه پارسال هر وقت مریض میشد یا با ولی اون کار داشتم، عمه اش می اومد مدرسه و خب به من گفته بودن که مادرش فوت شده و از این حرفا . ساغر رو امسال به زور، من برای رشته تجربی نوشتم و اصلا در حد این رشته نبود اما قول داد که سعی خودش رو میکنه و خوب درس میخونه . متاسفانه بعد از گرفتن کارنامه دیدم که اون نمره مطلوب رو نیاورده . صداش زدم و دیدم که انقدر مضطرب و پریشونه که خودمم دلم نیومد چیزی بهش بگم، خصوصا که چند وقتی هم بود که میدیدم دائم تو مدرسه حالش بهم میخوره و تهوع میکنه وقتی هم که دلیلش رو میپرسیدم بچه ها  می گفتن که این عصبیه خانوم . پدرش رو هم خواستم اما ساغر حاضر نشد چیزی در حضور پدرش بهم بگه تا یه روز که دیگه حالش خیلی بد بود و همه اش گریه میکرد . صداش زدم اتاقم و تا اومد مثل کسی که دیگه صبرش تموم شده باشه سرش رو گذاشت رو شونه من و انقدر گریه کرد که اشک من رو هم بدون اینکه دلیل گریه اش رو بدونم در آورد . سکوت کردم تا حسابی گریه کرد و بعد که گریه اش تموم شد خودش شروع کرد به تعریف جریاناتش ... از زبون خودش مینویسم .....

قدیمی ترین خاطراتی که تو ذهنم مونده بر میگرده به چهارسالگی من . میدیدم همه مامان و بابا و خواهر و برادر دارن اما من یه بابا دارم و یه عمه. تا زمانی که مدرسه نرفته بودم نمیتونستم بفهمم نقش این مامان چیه . اول دبستان که بودم عمه جان می اومدن دنبالم اما من میدیدم اونی که دنبال همه میاد اسمش مامانه و مال من اسمش عمه ... چهارم بودم که یه بار از بابا پرسیدم  و اونم بعد از یه عالمه مقدمه چینی گفت که مامان تو رفته پیش خدا. تا یه مدت فکر میکردم هر کی رفته پیش خدا یه روز برمیگرده . کم کم فهمیدم که من نمیتونم مامان داشته باشم و خدا وکیلی عمه هم برام خیلی زحمت کشیدن. به شرایط خو گرفتم تا رسیدم کلاس سوم راهنمائی. طی یه جریان فهمیدم که مامانم زنده هست و ازدواج کرده و یه بچه هم داره . من که فکر میکردم تنها هستم یهو مامان دار شده بودم اون روز تموم شیشه ها ی خونه رو شکستم. شده بودم یه دیوونه کامل و به هیچ چیز دیگه فکر نمیکردم. بعد از اون منو چند جلسه بردن مشاوره تا یه کم آروم شدم اما دلم میخواست مامانمو ببینم اما بابام اجازه نمیداد. خلاصه کنم ، چند بار خودکشی کردم تا بالاخره بابام اجا زه داد که مامانمو ببینم و منم در هفته یه شب میرم پیش مامانم. همه چیز خوب بود تا زمانی که بابام تصمیم گرفت ازدواج کنه . اول با نفس ازدواج بابام مخالف بودم . اول که تصمیم ازدواج گرفت همش بهش میگفتم : من که همه کارای خونه رو میکنم چرا میخوای زن بگیری اما ....
این مدت با این مطلب هنوز کنار نتونستم بیام و از اضطراب دائم تهوع بهم دست میده که مشکل دیگه ای پیش اومد. بابام خیلی باهام حرف زد تا منو قانع کنه و آخرشم گفت میرم از شهرستان زن میگیرم تا برای تو مشکلی نباشه . خلاصه بابام رفت شهرستان و اونجا چند نفری رو بهش معرفی کردن تا بالاخره با یکی به تفاهم رسیدن و قراره با اون ازدواج کنه اما یه مشکل بزرگ هست ....

باز ساغر زد زیر گریه و ادامه مطلبش رو به سختی تونست برام بگه ...
اون کسی رو که بابام پسندیده و با خانواده اش به تفاهم رسیدن یه دختریه که سه چهار سال از من بزرگتره . اون چطور میخواد برای من مامان بشه  و قراره که پنجشنبه بریم و اونجا مراسم عقد انجام بشه  من دارم دیوونه میشم..

خدا وکیلی نمیدونستم چی بگم . به هوای آب آوردن برای ساغر بلند شدم و یه کم هم طول دادم تا بتونم فکرم رو جمع کنم. برگشتم و براش یه مقدار حرف زدم . تقریبا قانعش کردم که ازدواج حق پدرشه و بهش گفتم چطور مادر تو همون سال اول جدایی حق داشته که یه زندگی جدید تشکیل بده اما پدر تو به خاطر آرامش تو 15 سال صبر کرده و الان یه همزبون نیاز داره ... خلاصه قانع شد اما در خصوص سن نامادری جدید نمیدونستم چی بگم ، چون ساغر عقیده داشت که اون دختر بخاطر پول پدرش اومده و داره زن بابای این میشه و این زندگی نمیتونه دوام داشته باشه .. یه مقدار باهاش حرف زدم اما حتی خودمم توجیهات خودم رو قبول نداشتم. با مشاور صحبت کردم و اون هم چند روزی باهاش حرف زد تا روز سفر اینا به اون شهرستان رسید . تنها کاری که کردم و میتونستم انجام بدم این بود که شما ره گوشیم رو دادم بهش و گفتم هر وقت خیلی عرصه بهت تنگ شد بهم اس ام اس بده .. اون دو سه روز اس ام اس های ساغر دائم بهم می رسید. من هم در حد توان بهش جواب میدادم و تا حدودی آروم شده بود . مشاورمون هم اون چند روز دائم باهاش در تماس بود . از سفر که برگشت خیلی آرومتر شده و تا حدودی شرایط جدید رو قبول کرده  ...

*نمیدونم چی بگم . واقعیتش من ازدواج رو حق مسلم اون پدر میدونم که به حق این 15 سال هم خوب از ساغر نگهداری کرده بود ... ساغرِ بدون مادر.. اما نمیتونم خودم رو در خصوص سن و سال اون مادر جدید قانع  کنم و نمیدونم این شرایط چه پیامدهایی میتونه داشته باشه . ایشالا که خیر باشه ...

*راستی یادم رفت بگم که تا حالا دو نوبت شیر برامون آوردن. هر نوبت برای دوازده وعده. تصور کنین چیزی حدود 10000 شیر رو بچه ها از دم در صف کشیدن تا بالا و برای کمک به خدمتگزارا که پیر هستن ، بدون برداشتن قدمی ، دست به دست هم دادن و به اتاق های معاونین تو طبقات رسوندن ... دلم میخواست از این  صحنه عکس مینداختم و براتون میذاشتم اینجا ..ممنون بچه های ناز 

*جشن تقدیر از بچه های ممتاز توسط خود بچه ها برای هر پایه جدا تشکیل شد. بچه ها حتی کارتهای دعوتشون رو خودشون برای اولیا با خرج کمترین هزینه تهیه کردن. از میون بچه های انسانی 99 درصد ارتقای معدل داشتن نسبت به سال قبل و این تماما برمیگرده به انتخاب درست رشته . بچه هایی بودن که تا 4 نمره در معدل ارتقا داشتن. به همشون جایزه دادیم . در عوض بچه هایی که توانش رو نداشتن و به زور رفتن رشته های دیگه فقط دو نفر ارتقای معدل داشتن و بقیه اکثرا یا همون معدل بوده و یا افت داشتن.

*در خصوص دست زدن به صورت توسط دانش آموزان که تو پست قبل یه چیزایی نوشتم باید خیلی کامل توضیح بدم. اگه اینجا بنویسم که منو میکشین دیگه شماها ... این پست کیلومتر رو هم رد کرده دیگه

*من شرمنده ی تموم دوستانی هستم که نمیرسم دائم بهشون سر بزنم و دیر به دیر سر میزنم. خدا گواهه به تمامی شما ارادت دارم اما با کمبود وقت مواجه هستم ... عفوا

*بازم چهارشنبه سوزی بود به نظرم به جای چهارشنبه سوری و اینهمه فیلمهایی که تلویزیون نشون میده نمیدونم چرا تاثیر نمیذاره . البته بهتر بود اما بازم بد بود . بچه ها از ترسشون مدرسه نیومدن ..یعنی فیتیله ی با بهانه

*پیشاپیش عید و سال نو مبارک ... این عید زیاد دلگرم نیستم و دلم هم شاد نیست ... بمونه ...خوووووب؟

*موقع سال تحویل دعام کنین  ...

** اوه اوه داشت یادم میرفت ... اون نقطه چین ها رو هر چی که دوست دارید بنویسید برای یه ناظم بد قول که به دوستاش سر نمیزنه اما خیلی دوسشون داره ... کم فحشم بدینا ..خووووب؟

                                                                                              یا رب نظر تو برنگردد


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
جشنواره غذا با سس هیس جمعه 88 بهمن 30 ساعت 9:40 عصر

یا مقلب القلوب

خب دهه ی فجر هم تموم شد و در واقع میشه گفت که شاید یه کم از بار کاری مون کم شده باشه. امسال دهه ی فجر یه مقدار برام با بقیه سالها فرق داشت . البته نه برای من . منظورم از لحاظ مدل کار بچه هاست. ابتدای دهه ی فجر باز من شدم یه خانوم ناظم سایلنت و بی صدا شدم . سخت مریض شدم و از صدا محروم ... شایدم مرحوم  .. من نمیدونم والله این چه دردیه اقلا سالی یه بار میاد سراغم و من هیس میشم  . دیگه خب خودتون مجسم کنین یه خانوم ناظم هیس چه جورکی میتونه باشه  ...

تو پست قبل گفتم که بچه ها غرفه زدن و خودشون غرفه رو میگردوندن و از همه جالب تر غرفه ی نجوم و ادبیات بود . بچه ها خیلی زحمت کشیدن . وقتی بعضی ها میومدن بازدید و بچه ها با اعتماد به نفس کامل توضیح میدادن من خیلی خوشم می اومد. بچه های نجوم لب تاب خودشون رو آورده بودن و برای کسانی که باز دید اومده بودن توضیح میدادن و در انتها هم  مهمونای غرفه شون رو به تماشای آسمون همون شب تهران دعوت میکردن ..خلاصه جالب بود . تربیتی مون هم خیلی زحمت کشید اما من واقعا گله دارم از بخش تربیتی . پوسترهایی که برای این دهه به دیوار زده بودن مطمئنم بر میگشت به دوران تحصیل من ......  واقعا جای دلسوختن داره که بچه ها هر سال به جای اینکه با جوانب و گوشه هایی تازه از دستاوردهای انقلاب روبرو بشن ، یه تعداد پوستر قدیمی رو میبینن که بعضا هم رنگ و روشون رفته . در عوض تا دلتون بخواد بازار  گزارش نویسی و جواب به بخشنامه در این دهه برای این بخش داغه . در هر حال من این انتقاد رو دارم و فکر میکنم که بخش تربیتی باید بیش از این برای شناسوندن انقلاب و دستاوردهای اون به نسل جوون ، کار کنه . بی خیال ..خووووب؟ ...

تو این دهه یه روز هم بچه های سال اول رو بردیم اردو و خب اردوگاه خیلی برف بوده و خیلی خدا به بچه ها رحم کرده و البته بچه ها تا تونستن برف بازی کردن و حال کردن . روز دوشنبه 20 بهمن رو هم مثل جشن غدیر که براتون تعریف کرده بودیم برای بچه ها جشن درون کلاسی !!!! گذاشتیم و بچه ها جشنواره دهه ی فجر رو با جشنواره غذاهای سنتی یکی کردن و خلاصه برنامه جالبی شد. تزئینات دیوارا خیلی بامزه بود و بچه ها به طور خودجوش از شعارای زمان انقلاب رو برگه ها نوشته و دیوارا رو خیلی قشنگ تزئین کرده بودن و خب از همه جالب تر بخش غذاهاشون بود که انواع و اقسام غذاها رو آوردن ....بدجنسها ........ ببخشین ، خودش یهو پرید ... خب آخه شما فکر کنین که جشنواره غذاهای سنتی باشه و تو هر کلاس انواع و اقسام غذاها باشه و خب تو هیس باشی و نتونی از هیچ کدومشون بخوری ... دلم میسوخت . طفلکی بچه ها هر کدوم از هر کلاس یه عالمه غذا میاوردن و خب من از همه شون عذر میخواستم و خواهش میکردم که به جای من ببرن برای خدمتگزارها ... از خدا که پنهان نیست از شما هم پنهان نباشه که از پس همه بر اومدم اما از پس یکی از بچه ها نشد . تو کلاسها که جشن بود بچه ها ی هر کلاسی برای خودشون بودن و منم تو راهروی بچه های خودم مستقر بودم . صندلی گذاشته بودم و نشسته بودم . یکی از بچه های دوم ریاضی اومد و با خوشحالی گفت: خانوم هیچ وقت قدر امروز احساس شادی و خوشحالی نکرده بودم و بعد هم رفت و یه کوفته برام گذاشت تو ظرف و آورد ... اوخ اوخ منم عاشق این غذا ..اما عذر خواستم و با ایماء و اشاره بهش گفتم: ببر برای خانومای آبدارخونه ... گفت: خیر خانوم . اگه نخورین منم نمیخورم ..خلاصه گرفت و نشست کنارم و هر چی گفتم قبول نکرد و گفت خانوم تو رو خدا بخورین  و بذارین بهمون بچسبه .خلاصه انقدر نشست تا به زور یه لقمه از کوفته کرد تو دهن من .. اوخ اوخ ... ( یه وخ خانواده نخونن اینجا رو که اونوخ من باید خودم رو کشته داشته باشم ) اون کوفته فلفل خالی بود . من اون لقمه رو خوردم و در ادامه فاتحه خودم رو هم خوندم .... البته از اینکه دل اون بچه شاد شد من خیلی خوشحال شدم چون با خوشحالی بلند شد و گفت: خانوم من حالا بهم میچسبه که شما هم خوردین . خب همین دیگه ...نشون به اون نشونی که خانوم ناظم سایلنت ، هیس شد و دو روز بعد تو خونه افتاد .  ... همین دیگه ..

تو چند پست قبل بهتون گفتم دلم میخواد در خصوص یکی از بچه های صادق مدرسه براتون بگم که خیلی خوشم اومد از مرامش ...
سحر رو تابستون ثبت نامش نمیکردم، چون بر خلاف تذکری که اول تابستون بهشون داده بودم به صورتش دست زده بود. روز ثبت نام؛ به مادرش گفتم :  مشکلی نیست . ببرید وقتی درست شد صورتش بیارینش . در حالی که سحر سکوت کرده بود و با سکوتش حرف من رو تائید میکرد، مادرش تند و تند انکار میکرد که بچه اش دست به صورتش نزده . خلاصه با تعهد ثبت نام شد و قول داد دیگه از این کارا نکنه . نزدیکای عید غدیر بود که باز دیدم سحر خانوم ... بله ... دست به صورتش زده . صداش زدم و گفتم : مگه قول نداده بودی؟ بگو مامان بیان، کارشون دارم. گفت: خانوم خواهش میکنم الان مادرم رو نخواهین. الان عقد خواهرمه و مادرم اعصابش خرد میشه. برخلاف عرف معمول قوانین دلم سوخت و گوش به حرفش دادم و گفتم باشه. بعد از مراسم بگو مامان بیان. خلاصه ایشون چندین بار منو سر دواند . تا اینکه یه روز که زنگ زدم به مادرش ، ایشون یه حال اساسی به ما داد و تا دلتون بخواد فحش بارمون کرد . بعدشم دیدم که با پدرش اومدن مدرسه ... اوخ اوخ ..جاتون خالی ... نه ..خالی نه ..خیلی ترسناک بود. باباش از اون ادمای متعصب بود که اومده بود فقط تا شیکم منو سفره کنه که به بچه اش تهمت زده بودم که به ابروش دست زده ...من تعجب کردم . آخه بچه خودش معترف بود به اشتباهش و مادر کتمان میکرد و زمان هم گذشته بود و اون زمانی که من به بچه فرصت داده بودم خب صورتش درست شده بود اما مادرش نیومده بود و حالا که همه چی درست شده بود مادرش اومد. خلاصه من فقط نگاه میکردم . اون پدر و مادر برام سنگ تموم گذاشتن  و هر چی دلشون خواست بهم گفتن . من فقط نگاه میکردم و پدر با بردن مشت نزدیک صورت بچه میگفت : بگو که دست نزدی به صورتت و ایشون تهمت میزنه ... نگاه سحر رو فراموش نمیکنم . خدا گواهه اون لحظه دلم شکسته بود اما خب از خدا میخواستم که سحر حرف پدرش رو گوش کنه . آخه میترسیدم باباش بزنتش ..

خلاصه مدیرمون پدر و مادر و من رو فرستاد بیرون . به پدر و مادر گفت اصلا برید خونه و بعد تنها با سحر حرف زد . من دیدم که دوباره پدر و مادر سحر برگشتن. گویا مدیرمون با سحر صحبت میکنه و میگه اشتباهش مهم نیست اما اینکه صادق باشه خیلی مهمه و دختر هم میگه من خودم خجالت کشیدم وقتی دیدم مادرم که در جریان اشتباه من هست، قسم میخوره و تکذیب میکنه و دلم برا خانوم ناظممون سوخت ..خلاصه مدیرمون سریع زنگ میزنه به پدرش و اونها هم برمیگردن و در حضور مدیرمون دختر به پدرش نگاه میکنه و میگه حتی اگه کتکم هم بزنی اما واقعیت اینه که بله من این کار رو انجام دادم . خلاصه پدر و مادر بدون اینکه بمن نگاه هم بکنند رفتن . اون بچه هم حتی روش نمیشد به صورتم نگاه کنه . .. این جریان تموم شد اما صداقت اون بچه خیلی برام ارزشمند بود و خدا گواهه تو این مدت اصلا به روش نیاوردم که پدر و مادرش چه رفتاری با من داشتن و مادر اون بچه، کاری رو که زیر نظر خودش انجام دادخه به خاطر سخت گیری پدر کتمان میکرد و اونطور بمن توهین کردن ...

* من برای صداقت بچه ها خیلی ارزش قائلم . فکر میکنم یاد دادن این نکته به بچه ها مهمتر از اینه که کشف کنیم که چه کسی چه خلافی انجام داده .

* یکی از دوستان سئوال کردذه بود که 22 بهمن بچه ها رو به زور بردین راهپیمایی ؟؟ باید بگم ..نچ ..خیر .. لا .. نهی .. و هزاران خیر دیگر..

* اون سری رسیدگی های انظباطی به کارای اون بچه ها تموم شد، اما نمیدونم تو پست قبل گفتم یا نه روزی که اخرین صورت جلسه ی ستاد رو مینوشتم تو اتاقم سرم رو گذاشتم رو میز و های های گریه کردم ..نمیدونم چه کسی قراره به داد بچه های این زمونه برسه.

* خب ماه صفر هم تموم شد و عزاداریهای این ایام هم با تمام حزن و غم همراهش تموم شد .. ماه ربیع رو و اعیادش رو پیشاپیش تبریک میگم .

* ویرایش رو فعلا بی خیال ..خوووووب؟ ...میدونم دعام میکنین دیگه  ...

                                                                                 یارب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
مادرای مقصر یکشنبه 88 بهمن 11 ساعت 3:41 عصر

باسمه تعالی

هر چی از آدم غر غرو بدم میاد حالا خودم این مدلی شدم و باید بیام اینجا و هی غرغر کنم .
انگاری باز من از وسط حرف زدم . اصلا بذارید برم سر اصل مطلب. تو این مدت که ننوشتم شاید باور نکنین اما اقلا ده بار صفحه مدیریتم رو باز کردم تا بنویسم اما بعد پشیمون شدم و بستم. آخه با خودم فکر کردم ، چی بنویسم ؟ چقدر بیام اینجا و هی سانسور کنم و فقط یه چیزایی رو جسته و گریخته بگم. چقدر باید مطالبم رو فاکتور بگیرم تا نکنه یه وقت کسی بدبین نشه به بچه ها و جوونای این زمونه ...  اصلا دیگه نمی نویسم. چرا یعنی مینویسم اما « یا نمینویسم و یا همه چی رو مینویسم» ... همینه که هست. میخوان بیرونم کنن هم عیب نداره ....     اه اه اه چه ناظم غرغرویی ..نوبره جدا...

دو هفته تموم امتحانات ترم رو پشت سر گذاشتیم. فشار بدی رو، هم بچه ها متحمل شدن و هم دبیرا و هم هم هم ماها ... دو هفته تموم رو هر روز ما معاونا ، اگه دبیرا بعد از مراقبتاشون میرفتن خونه، ماها تا حدود سه می موندیم و ورق مهر و منگنه و شماره میزدیم .. بی خیال کار... دقیقا از روز 26 دی که امتحانا تموم شد کار مضاعف ما هم شروع شد. کاش کار بود . کاش منگنه و مهر بود. کاش شماره زدن ورق بود ..اما میدونین بعد از امتحان به ما گفتن که یک تعداد بچه ها بعد از امتحاناتشون که خب تموم میشده و مثلا تایم امتحان 60 دقیقه بوده و باید راس 9 میرفتن خونه؛ مادرارو می پیچوندن و میرفتن صفا سیتی ... تا اینجاش هم خب هیچی. خطا و اشتباه مال بچه های این سن هست . مادراشون رو خواستیم و در جریان قرارشون دادیم و گفتیم تو پارکهای عمومی برای چند تا دختر چه خطراتی میتونه در کمین باشه و برای مادرا گفتیم و گفتیم . حتی شماره دوست پسرای اینها رو که بعضا هم اینها رو دعوت میکنن به منزل و  چه انتظاراتی از بچه های اینا دارن رو براشون گفتیم ... اما فکر میکنین چی شنیدیم ؟؟؟!!! مادری با عرض شرمندگی با وقاحت گفت : خب من از بین بد و بدتر ، بد رو انتخاب کردم و خودم در جریان دوست پسر داشتن دخترم هستم و با اون پسر هم در تماسم. گفتیم در جریانی که این تا نصفه شب با دوست پسرش تلفنی صحبت میکنه و نمراتش برای چی افت پیدا کرده؟ میگفت بلی. زیر نظر خودمه .. گفتیم و گفت و گفتیم و گفت ... آخرش گفتیم : شما که در جریان همه چیز هستین. پدرش چی؟ مادر محترم گفت: نعععع.. اگه باباش بدونه جفتمون رو میکشه و من مجبورم که از بین بد و بدتر ، بد رو انتخاب کنم و بذارم باهاش دوست باشه وگرنه میره و دزدکی دوست میشه ...جل االخالق ...ای مادر خیانتکار... از این دست مادرا اقلا تو این 15 روز سه چهار مورد داشتیم. 

تو این 15 روز به مورد یکی دیگه هم رسیدگی کردیم که با زیرکی خاص، سرویس رو دو در کرده و مادرش صبح سوار سرویسش میکنه و این هم به راننده میگه من از مدرسه مجوز دارم و باید برم جایی و خلاصه خلاصه .. تا ظهر وِیلون تو پارکها با یه پسر هم سن خودش میگشته .. نتیجه اخلاقی اینکه  جناب راننده سرویس از کار برکنار شد چون بر خلاف اونچه تعهد داده و حق نداشته که دانش آموزی رو وسط راه پیاده کنه، عمل کرده و اون دختر هم اولش اخراج شد و بعد مورد رافت قرار گرفت و دوباره به آغوش مدرسه باز گشت تا باشد چه روزی مجددا ما را سر کار نهاده و مدرسه را از بیخ و بُن ، دو در نماید ....

یه مورد خاص هم داشتیم که دانش آموزی چنان حرف های بیخودی از خودش سر زبونها انداخته بود که بیایید و بشنوید ..نتیجتا با پیگیری های مستمر مشخص شد که پدر این بچه خیلی سختگیره و خلاصه این رو خیلی اذیت میکنه و کتک میزنه و این بچه در محدودیت کامل بسر میبره و این هم با خیال پردازی سعی کرده تا از بقیه عقب نمونه ...دلم واسه مامانش سوخت ..خیلی ..خیلی

*فکر نکنم بشه از سر خطاهای مادرا گذشت . البته بعضی مادرا . مادرایی که میدونن بچه ی 14 سالشون داره خطا میکنه و با سکوت اونا هر لحظه بیشتر به سقوط در چاه نزدیک تر مشه اما باز سکوت میکنن.

* فکر نکنم بشه از سر خطای باباها هم گذشت . باباهایی که انقدر بد رفتار میکنن که مامانا مجبور میشن خطاهای بچه ها رو از اونا بپوشونن ..

*دهه فجر مبارک. این ایام از فردا شروع میشه. بچه ها کارای جالبی انجام دادن. بچه های پایه دوم که برای من هستن دو غرفه جالب زدن. غرفه نجوم و ادبیات که واقعا دیدن داره .

* اون تابلو برای عاشورا که تو پست قبل تعریف کردم، تموم شد. خیلی قشنگ شده. گذاشتیم تا روز جشن بچه های برتر، از اون تابلو پرده برداری کنیم .

* یه جورایی خیلی دلم برای مدیرمون میسوزه ..خیلی صادقه. تو این چند سال که کار میکنم مثل ایشون ندیدم . کاش اداره قدرشون رو بدونه و انقدر اذیت نکنه ..

*غروغرهای منو بخشین . خب اگه برای شما هم نگم چی کار کنم. انقدر این مدت درگیر حل مسائل انضباطی بچه ها بودیم که از همه چی سیر شدم و خستمه ..

*تو جلسه هیئت امنا خوووووووووووب حق ما معاونا و حق زحماتمون ادا شد !!!!!! اینم یه جورشه دیگه . چی بگم. . . البته مجبور به پاسخگویی شدم و مقداری از واقعیتها رو عنوان کردم .

* فلانی سعی میکنم زودتر بنویسم ..چششششم . اما با این اوضاع و احوال فکر کنم جواب سئوالت رو گرفتی ... الان من یه مرده ام . زنده نبیدم ...

*میشه دعام کنین ...

                                                                یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
تولدشه خب ... یکشنبه 88 دی 13 ساعت 8:33 عصر

اَلسَّلامُ عَلَی الحُسَین (ع) وَ عَلی عَلی ابنِ الُحَسین (ع) وَ عَلی اوُلادِالحُسَین(ع)  وُ عَلی اَصحابُ الحُسَین(ع)
اَللّهُمَ العَن اَوَّلَ ظالِم ظَلَمَ حَقَّ مُحَمَّد(ص) وَ الِ مُحَمَّد(ص) ......

سلام به تمام دوستان و عزیزانم . سلام به تمام عاشورائیان و عزادارن حسین(ع)  از عصر عاشورای 61 هجری  تا به امروز ......
خب الان چند روزیه که ما تو امتحاناتیم. باور کنین انقدر ورق مهر میزنم و شماره میزنم که وقتی هم خوابیدم خواب این چیزهارو میبینم. سر برنامه ی امتحانی که گفتم چقدر درخواست به اداره دادیم تا روز اضافه کنن و به حرفمون گوش نکردن و بچه ها مجبور شدن کل برنامه شون رو طی همون 14 رو بریزن و خب طبیعتا برنامه فشرده ای از آب در اومد. اونوقت میدونین اینا چی کار کردن؟ چی بگم اخه!!!!!  ... باز یکی از همون جیغا اینجا حساب کنین تا بقیه اش ....

طبق برنامه و تایم زمان بندی قرار بر این بود که بچه ها از روز پنجشنبه امتحاناتشون شروع بشه و خب طبیعتا روز چهارشنبه رو نیان مدرسه تا ما مدرسه رو آماده امتحانات کنیم و اونا هم برای روز بعد آماده بشن. دقیقا ده دقیقه مونده به زنگ خروج روز سه شنبه که دیگه وقت برای هیچی نبود از اداره تلفنگرام داشتیم که از استان تهران(شهر تهران)  تلفنگرام شده که امتحانات روز پنجشنبه لغو.   نا ... اقلا نکردن این تلفنگرام رو صبح اون روز به ما بگن تا ما یه فرصت برای جابجایی دروس سخت با آسون، توی برنامه داشته باشیم. اینطوری شد که اونوقت بچه ها برای امتحان روز شنبه؛  وقتشون شد سه روز ... وقتی تند تند رفتیم که به کلاسها تا قبل از تعطیلی اعلام کنیم اولش بچه ها از ذوقشون یه جیغ میزدن و اونوخ ساکت میشدن و میگفتن ...« هااان؟  چی شد !! امتحان ریاضی که پنجشنبه بود افتاد شنبه 26 دی؟؟ یعنی اون آخر !!؟؟؟ ...»  ... و اونوقت جیغ دوم رو دوباره میکشیدن .. دقیقا توی 24 کلاس این اتفاق افتاد و اونوقت ما ناظما وقتی از کلاسها برگشتیم دفتر و بچه ها رفتن خونه ؛  این ریختیمون شده بود   ....

میدونین ... بچه ها منبع هنر هستن و ذوق و استعداد. برای بچه ها توی این ایام به ذهنم رسید که عزاداری رو به یه شکل دیگه داشته باشیم. یه دانش آموز دارم که خیلی با استعداده  و نقاشی میکشه. البته حضور این بچه در مدرسه ما و انتخاب رشته اش هم برای خودش قصه ای داره. سال اول رو این بچه جای دیگه درس خونده و تابستون اومد مدرسه ما برای ثبت نام. با معدل 16 میخواست بره رشته تجربی. منم گفتم صلاحت در اینه که بری یه رشته دیگه. خلاصه این بچه ناراحتی کرد و با اصرار پدر و مادر؛ خانوم مدیر گفتن زیست رو امتحان بده و برو تجربی. انصافا نمره تابستونش خوب شد. خلاصه این بچه رفت تجربی. حدود شاید یک ماه مونده به امتحانات یک روز دیدم این بچه ساعت 9 اومد مدرسه با گریه. گفتم چی شده و اونم تعریف کرد که نمیتونه تو رشته تجربی ادامه بدم و سخته !!  اما پدر و مادرش زورش میکنن برای ادامه در این رشته ..و به خانواده اش گفته که میخوام برم هنر و اونا هم باهاش حسابی دعوا کردن و مامانش بهش گفته حق نداری بری مدرسه و وقتی هم که این حاضر شده تا بیاد مدرسه مامانش بهش گفته ...« برو اما دیگه حق نداری برگردی به این خونه !! ...» ... شیطون اولش گولم زد که بهش بگم : دیدی تابستون چقدر گفتم برو یه رشته دیگه اما توگوش نکردی ... اما دلم نیومد و وقتی میدیدم این گریه میکنه و میگه : خانوم من جایی رو ندارم.. برم کجا؟ ... خیلی دلم سوخت. کلی عصبانی شدم و رفتم که به مامانش زنگ بزنم که دیدم مامانش زنگ زد. انقدر با مامانش دعوا کردم که خدا میدونه ..نمیدونم آخه کدوم مادر عاقلی به دختر 16 سالش میگه که برو و دیگه برنگرد به این خونه !!؟؟....
خلاصه سپردمش به مشاورها و انگار اونها هم با برنامه ریزی مشکلش رو تا حدودی حل کردن ...اما بشنوین از هنر این بچه ..

من توی نمایشگاه هفته پژوهش نقاشیهای این دختر رو دیدم و بعد چیزی به ذهنم رسید. چند روز مونده به عاشورا، بوم و وسایل برای این بچه گرفتیم ( از جیب مدیر گرام البته  ) و در اختیارش قرار دادیم. دقیقا توی طبقه ی خود این بچه ها جلوی اتاق من، تموم زنگ تفریح های اون چند روز رو به اضافه ساعات بیکاری و ورزشش رو که از دبیراش اجازه گرفته بود، اومد و وایستاد و نقاشی کشید ..میدونین چه نقاشیی؟؟ بله ... تابلوی عصر عاشورای استاد فرشچیان رو میکشید و همزمان هم بلندگو نوحه پخش میکرد و بچه ها هم کنارش می ایستادن و تماشا میکردن و خلاصه تاثیر معنوی زیادی داشت. . .الحق هم تابلوی جالبی از آب در اومد.

*جواب این بچه وقتی ازش پرسیدم که فکر میکنی بتونی قشنگ بکشی این نقاشی رو ، برام جالب بود. . . اون گفت : ...« یک یا حسین میگم و شروع میکنم ...» و الحق هم که جالب در اومد.

* از دست بعضی مامانا خیلی حرص خوردم  این مدت ... آخه مامان گل چرا دست به صورت بچه ی دوم دبیرستان میزنی و بعد هم برای اینکه باباش نفهمه دروغ میگی ..هاااان ؟ ....میشه این رو تو پست بعدی بگم ؟؟؟ آخه  برام مهم بود ..موضوع دروغ مادر و صداقت بچه ... اوکی؟.. بعدا میگم .. 

* یکی از بچه ها  با یکی دعواش شده بود و یه جمله جالب گفت که همینطور تو ذهنم مونده ....« امیدوارم روزی برسه که حس کنی فرق بودن و نبودنم رو ...» ... فکر کنم بدترین نفرین رو در حقش کرده ...

* شقایق جان بنا به خواست تو و برای  اینکه کلام ناقص من قاصر هست و شاید نتونه حق مطلب رو ادا کنه ، اینجا چیزی از وقایع عاشورای امسال ننوشتم که همه چیز خود واضح بود و روشن. . اما خب فکر کنم همون چند خط بالا همه چیز رو بگه و کافی باشه و اشاره ای به دیالوگی از فیلم « روز واقعه » برای ختم کلام در این خصوص  .... تمام حجت من بر مسلمانی حسین ابن علی بود...

* خیلی برام سخته اینکه حرف ناحق بشنوم و نگذارند دفاع کنم و ساکتم کنند... بغض اون مطلب ناروا که نتونستم دفاعش رو به جا بیارم شاید منو تا مرز خفگی ببره ...

*همکارانم مسخره ام میکنن... آخه من اصلا برای تشویقهایی که از اداره میاد ارزش قائل نیستم و میندازم یک طرف .. به نظر شما مهمه و میتونه ارزش داشته باشه !!؟؟

* نمیدونم چقدر تجربه دارید در خصوص اینکه ...« در دفاع از یکی وارد یه بحثی میشی و شایدم حتی دعوات بشه و اونوقت اون یکی که ازش دفاع کردی هم بیاد و شما رو دعوا کنه ....» ... سخته ..نه؟ ... سخت چیه کشنده هست ..اما مهم اونیه که نباید نظرش از آدم برگرده ...  اینم داستانی داره که بعدا براتون میگم. داستانی از صداقت همین بچه ها و ماجراهاشون  ..

 * ای بابا !!  چقدر حرف زدم و چقدر بعدا باید براتون حرف بزنم .. خستم شدها ...

* راستی یه چی هم میخواستم بگم که روم نمیشه بگم    اما بالاخره میگم : ... تولد وبلاگمه ... اینجا رو خیلی دوست دارم. چون راحت حرف میزنم اینجا..تازشم شماها رو هم خیلی دوست دارم . هر چند من کم لطفم و کم سعادت و به شما دوستای گلم کم سر میزنم ، اما شما همه بزرگوارید و من دوستتون دارم ...همین دیگه . تولد وبمم مبارک خب ...

                                                                  یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
آری اینچنین بود برادر ! خواهر؟ جمعه 88 آذر 27 ساعت 11:28 صبح

السلام علیک یا ابا عبدالله  ...  السلام علیک یا روح الله...
اللهم العن اول ظالم ظلم ...

انگاری باز من دیر کردم و مجبور میشم اینهمه وقایع اتفاقیه این مدرسه جان!  رو بگنجونم تو یه پست طولانکی و بفرستم هوا   .... نه بابا کجا دارید در میرید !!! بیایید شوخی کردم.  سعی میکنم طولانی ننویسمش اما اگه از خود بیخود شدم و طولانی نوشتم ... عفوا همه گی ..

برای عید غدیر یه برنامه خوب ریختیم .. عقلامون رو گذاشتیم روی هم و خلاصه دیگه دیگه ... جشنی شد دیدنی و موندنی . همیشه هر برنامه ای هست بچه ها رو یا جمع میکنیم تو حیاط و یا توی سالن و یکی میاد مقاله میخونه و نمیدونم یکی ساز میزنه و کلا هم بچه ها از جشن ، فقط همون ساز زدنش رو میفهمن .. امسال اومدیم و جشن رو کلاسی کردیم با حضور بچه های کل مدرسه. بچه های هر کلاس از چند روز قبل کلاساشون رو تزئین کردن و برای اونروز هم آلات موسیقی مجاز ! آوردن و بخشی از تایم آخر به این جشن اختصاص پیدا کرد .. خلاصه چی بگم از شیر مرغ تا جون آدمیزاد که این بچه های 40 کیلویی اوردن و با همدیگه خوردن . پیتزاهای سفارشی بود که از ساعت 12 به بعد میرسید تو مدرسه و ساندویچ و خلاصه همه چی .. از ساعت دوازده مدیرمون با عکاس و فیلمبردار و معاون پایه وارد تک تک کلاسها شدن و با اهدای کیک غدیر، مزین به «من کنت مولا فهذا علی مولا »  که مدرسه تعداد 24 یعنی برای هر کلاس یه دونه، برای کلاسها در نظر گرفته شده بود، جشن شروع شد. انصافا بچه ها هم در تزئین؛  هنر به خرج داده و نقاشیها و نوشته های قشنگی در خصوص غدیر توی کلاسها و پای تخته ها انجام داده بودن . اولیا هنوز که هنوزه بابت اون جشن دارن تشکر میکنن و میگن به بچه هاشون خیلی خوش گذشته و غدیر  و عید ولایت رو حسابی به خاطر می سپارند . اما بگذریم از مدرسه که بعد از رفتن بچه ها تبدیل شده بود به میدون جنگ . البته به بچه ها تذکر دادیم و مثلا اونا هم جمع کردن اما طفلونکی خدمتگزارامون کشتونده شدن .........

هدیه     رو یادتونه که ؟؟ خب این هفته خبرای «خوب خوب!!!»  ازش بهم رسید . مامانش تو این هفته بهم  زنگ زد و اومد پیشم . اون گفت هدیه پیدا شده و برگردودنش به خونه . همونطور که حدس میزدن اون با مهناز بوده و تو اون خونه . تو همون خونه ی خراب شده ای که من بارها و بارها آدرسش رو به هسته مشاوره منطقه دادم و گفتم این خونه مشکوکه که مهناز میره و چند روز چند روز میمونه اونجا ... اما متاسفانه کسی توجه نکرد و ..... حالا بمونه .. خلاصه اون باز هم از بالکن فرار کرده بوده و رفته بوده اونجا به دنبال مهنار و مادرش خوشحال بود که سلامته !!  و تو این مدت طبق روال این قبیل مکانها کم کم آماده اش میکردن برای آینده .... اینم بمونه ... خلاصه یه جوونمرد!! که سر راهش قرار گرفته بوده با  «طرفند؟ترفند؟»   شماره تلفن مامان این رو ازش میگیره و یه روز بعد از ظهر مادرش رو خبر میکنه و مامانش هم میره و اون رو با پلیس بر میگردونه .....البته اینا تماما نقل قول مامانش بود . خلاصه مامانش اومد و پرونده اش رو گرفت و اون رو برد تا ببینه میتونه راضیش کنه برالی ادامه تحصیل یا خیر ....
اظهار نظری نمیکنم .  اکتفا  کردم به شادی مادر و با شادی اون شاد شدم ... اما دلم خیلی گرفت .. خدا کمک کنه به تموم بچه های سرگردون این مملکت ...آمیـــــــــــــــــــــــــــن.

ما بالاخره نفهمیدیم «کتک ! هه یا نهی؟ » ... یادتونه که ؟؟ سریالش تا دیروز هم ادامه داشت و تو این هفته پدر اون دختر  که از مکه اومده بود چند بار اومد مدرسه و خلاصه چی بگم که ای ول دیدیم چه بابای مقتدری داره ... اومده بود که فقط یه دونه بزنه تو گوش این خانوم معلم ما ... خلاصه با تدبیر خانوم مدیر و چند بار جلسه ، انگار دیروز قضیه ختم به خیر شد . . .

 هنوز امتحانات مستمر تموم نشده داریم برای امتحانات پایانی برنامه میریزیم .. . اینجا یه جیغ سیاه بنفش فرض کنین و منو این ریختکی مجسمم کنین   ... خب حالا ادامه ...
نمیدونم اونایییی که تو اداره یا منطقه یا وزارت خونه تصمیم میگیرن یعنی اصلا با این بچه ها و حجم کتابها روبرو نشدن ... بخشنامه گفته از دهم دی بعد از عاشورا و تاسوعا تا 24 زمان بندی امتحانات باشه . یعنی 14 روز . بچه های دوم 12 درس و سوم 13 درس رو باید توی 14 روز با دو جمعه امتحان بدن . چی بگم؟؟ ... بچه ها رو کارد بزنین خونشون در نمیاد انقدر عصبانین .

*من الان یه خانوم ناظم کشتونده شده می باشم . دارم برنامه پایانی رو با نظر خود بچه ها تنظیم میکنم و بعدشم برنامه مراقبتها رو .

*این چند روزه باز تنظیم یه پکیج از فعالیتهای مدرسه رو گردن گرفتم. نمیدونم چرا خانومای تربیتی رو امسال انقدر اداره کم کرده که اونا نرسن انجام بدن . انصافا پکیج جالبی شد و رفت برای نمایشگاه مدارس هیئت امنائی.. البته من هم از بچه ها کمک گرفتم در انجامش.

*اینم برای تو «فلانی »
آره «فلانی»  ... منم دقیقا با تو موافقم ... آره .. خیلی سخته که یه کسی رو که سه چهار ساله دوست صمیمی خودت میدونی و مثل یه  خواهر به خودت نزدیک بدونی ، همیشه هر وقت با هم حرف میزدید براش وقت میگذاشتی و با جون و دل با هم درد دل میکردید ، وقتی ازش خیانت و دروغ  ببینی ؛ انقدر حالت بد بشه که دیگه هیچ طوره جوابش رو نخواهی بدی.
آره فلانی منم با تو موافقم و فکر میکنم همچین کسی که اینطور به اعتمادت خیانت کنه و برای بدست آوردن دل یکی دیگه دروغ بگه و چنین دلت رو بشکنه ،  لیاقت دوستی نداره و حق داشته باشی به تموم حرفای گذشته و حالش شک کنی. اما یادت باشه که اون بالایی مهمه و نظر اون که انشاالله هیچ وقت از آدم بر نگرده ..آره فلانی ....درکت میکنم..خیلی درکت میکنم ...

*من نگاه نمیکنم ببینم چقدر نوشتم و ارسالش میکنم. اگه طولانیه پلیز عفوا ...

*چقدر دلم میخواست یه عکس از کیک غدیر اینجا میذاشتم ..

*دقت کردین که تو این پست ، چند جا از این  «..»   استفاده کردم!؟ بذارید پای عقده ؛ آخه تو کیبوردم گمش کرده بودم و تازه دوباره پیداش کردم ..

*16 آذر هم مدارس خبری نبود. اینطوریاست دیگه ..

*خب قول بدین توی این ایام عزاداری من رو هم دعا کنین .

                                                     یا رب نظر تو برنگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
کتک !! هه یا نهی ؟ یکشنبه 88 آذر 8 ساعت 12:37 صبح

یا رحمن و یا رحیم

عید قربان بر همگی مبارک باد .
بالاخره امتحانات ماهانه آبان روز پنجشنبه تموم شد و انگار اگه خدا بخواد قراره که از یکشنبه یه نفس راحت بکشیم . البته یه کم راحت . آخه باید بعد از این بریم دنبال برنامه امتحانات پایانی اول و برنامه مراقبتها و اووووووووف بی خیال فعلا ..

ما همیشه در مورد قضاوت کردن فقط بلدیم شعار بدیم ، نمیدونم اگه قرار باشه در مقام قضاوت قرار بگیریم ، چقدر میتونیم منصف باشیم . فقط میدونم خیلی سخته و خدا کمک کنه تا بتونیم درست قضاوت کنیم .

یکی از روزهای هفته قبل ؛ اداره جلسه داشتیم و خلاصه من ساعت دوازده بود که از اداره رسیدم مدرسه و تازه وارد دفتر شدم و چادرم رو در آوردم و هنوز ننشسته بودم که یوهویی دیدم یکی از بچه های سال اول گریون وارد دفتر شد . دنبال خانوم ناظم خودش میگشت و میخواست بره توی اتاق خانم مدیر . ازش پرسیدیم چی شده که با زدن مقنعه اش به سمت بالا و نشون دادن صورتش که قرمز شده بود چیزی گفت که نزدیک بود ما دو نفری که توی دفتر بودیم از تعجب شاخ در بیاریم ...: خانوم معلم زده تو گوشم ..!!!!  اونم چه دبیری؟ میشه گفت که آرومترین دبیر مدرسه ...یه مقدار باهاش حرف زدیم و آرومش کردیم . با ناباوری به سمت کلاسشون رفتم و دبیرشون رو به بیرون صدا زدم و گفتم : دانش آموز رو کتک زدی ؟ ایشون هم تائید کردن و گفتن : آره .. انقدر با اعصابم بازی کردن که نفهمیدم چطور شد و زدمش .

خلاصه اونروز گذشت و طی دو روز بعد با چه مکافاتی خانواده اون رو  آروم کردم و قانعشون کردم که ایشونم مقصر بوده . بعد از اونروز ما مشغول پیگیری این مطلب بودیم و مشخص شد دو تا از بچه ها با هم دعوا کرده و در حضور دبیر حرفای بد به هم زدن و حریم خودشون و دبیر رو شکستن و در انتها این دعوای بچه گونه به اینجا کشیده و این مشکل پیش اومده . 

 روز بعدش تا اومدیم یه نفس راحت بکشیم خانوم مدیر صدام زد و گفت : دبیر میگه من اون بچه رو نزدم و فقط دستم به مقنعه اش خورده و الانم دیگه پام رو تو اون کلاس نمیذارم . خب من که نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم . چون طی اون دو سه روز در جریان رسیدگی به درگیری اون دو دانش آموز، ما از زبون خیلی از بچه ها شنیدیم که همکارمون اون بچه رو زده . مدیرمون من رو مامور رسیدگی به این مطلب کرد و دو روز هم مهلت داشتم تا زمان برپایی ستاد تربیتی؛ نتیجه تحقیقاتم رو به اطلاع ستاد برسونم . اون دو دانش آموز خاطی به اخراج موقت رفته بودن .

کار سختی بود . باید با بچه ها حرف میزدم و در عین حال حواسم رو جمع میکردم که حرمت همکارمونم شکسته نشه و غیر مستقیم کاری کنم که بحث به اون کتک زدن کشیده بشه چون اگه به طور مستقیم میپرسیدم حرمت همکارمون شکسته میشد و بچه ها خب یه مقدار  روشون زیاد میشد .

خیلی کار سختی بود . بعد از دوروز تحقیقات غیر مستقیم ستاد تشکیل شد و من باید سنگین ترین نظر در طول دوران کاریم رو می دادم . وقتی در حضور نماینده دبیران و مشاور و نماینده انجمن و دو سه نفر دیگه نظرم رو خواستن نمیدونستم چی کنم. قطعا اگه نظر به دست اومده رو میگفتم محکوم میشدم به عدم حمایت از همکارمون در حالیکه خدا گواهه اون چند روز من تموم سعیم رو کردم تا حرمت ایشون حفظ بشه . . . . اول خطاب به جمع پرسیدم که قراره چی بشه؟ آیا قراره بچه محکوم بشه یا واقعا جمع شدیم تا نظر قطعی رو بدهیم؟ .... بعد از جواب مدیر و اینکه فرمودن که جمع شدیم تا حقیقت مشخص بشه و برای اون دو دانش آموز خاطی تصمیم بگیریم و به حل مشکل دبیر با این بچه کمک کنیم، خیالم راحت شد.

خلاصه  در جمع اعلام کردم که درسته که دانش آموزان مقصر بودن و انقدر در حضور دبیر با هم بحث کردن و حریم شکنی کردن که وقتی نفر سوم بی دلیل وارد میشه و خودش رو میندازه توی دعوا باعث میشه که صبر معلم که سر اومده بوده یک دونه به صورت اون بچه بزنه  و البته اون دختر هم حسابی از خجالت معلمش در اومده و به همکارمون فحش داده و بعد از کلاس اومده بیرون ....

راستش سخت بود و خب باعث پیش اومدن کدورت شد و اون همکار یه مقدار از من دلخور شد اما خب وجدانم راحته که حرف حق رو زدم و گفتم که بچه ها بی ادبی و جسارت کردن اما متاسفانه همکارمونم دستش رو به روی بچه بلند کرده .....

* نمیدونم چی بگم؟ راستش همکارمونم در پیش اومدن این جریان  بی تقصیر نمیدونم و فکر میکنم اگه از اول اون دو دانش آموز خاطی رو میفرستاد دفتر تا معاونشون مشکل رو حل کنه، کار به اینجا نمیکشید که هم حرمت خودش شکسته بشه و هم حرمت دانش آموز ...

*سرما خورده بودم البته از نوع انفلوانزا و اینا نبود اما این مطلب باعث شد اعصابم تحریک بشه و صدام باز کیپ بشه .

* خب باز من حال ویرایش ندارم و فکر کنم باز میسیز لاک غلط گیر ِ ما  بتونه از توی این پست هم چند غلط املایی برام در بیاره ..

*دعام میکنین ؟؟ خیلی محتاج دعاتونم ..

                                                                     یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
یار دبستانی من ... یکشنبه 88 آبان 24 ساعت 8:15 عصر

یا ارحم الراحمین

باز با یه دنیا تاخیر و با یه سلام اومدم خدمتتون . سلام به تموم دوستان عزیزم . نمیدونم چرا چند بار اومدم و نصفه هم نوشتم و اما نشد که به آخر برسونم و مطلب فرت ...

آخرین مطلبم مربوط بود به هشتم آبان . واقعیتش روزهای پرکار و سختی رو گذروندیم . انتخابات شوراها رو داشتیم و باز هم بازرسین اداره برای بررسی نحوه ی رای گیری ... روز دانش آموز  رو گذروندیم . دقیقا همون روز اومدم که براتون از اتفاقات بنویسم اما نمیدونم چرا خستم بود و حوصله ی هیچ کسی و هیچ چیزی رو نداشتم و نصفه رها کردم و رفتم . نمیتونم باهاتون صادق نباشم و دروغ بهتون بگم . نمیتونم از احساس خودم از یک ماه مونده به این روز براتون نگم . نمیتونم بیام اینجا و بگم ، بله ..به به .. به به جاتون خالی یه روز شاد و شنگول رو گذروندیم و ....نمیتونم ببخشم کسانی رو که این روز رو خراب کردن .. روز  دانش آموز رو که از ایام تحصیل خودم برام دوست داشتنی بود و مهم و مقدس؛  روزی رو که متعلق به خودمون بود .... تا حالا که خودم در دیواره نظام مدرسه قرار دارم و برام مهمه ...از یک ماه قبل با دیدن وعده ها و قرارهایی که تو نت برای این روز گذاشته میشد دلم به شور می افتاد . از یک هفته قبلش دلشوره ام شدت گرفته بود . خب میدونین مسئولیت اینهمه دانش آموز خیلی خیلی سنگینه . تو پست قبلمم نوشتم که دعا کنین .

اونروز ما همون اول صبح مراسممون رو اجرا کردیم و خب خیلی هم خوب بود و سرودهای دسته جمعی که بچه ها از قبل تدارکش رو دیده بودن جو خوب و خاصی رو بوجود آورد . زنگ تفریح اول رو هم گذروندیم و دقیقا بعد از زنگ تفریح بیرون مدرسه سر و صدا شد . دقیقا جلوی مدرسه مون شلوغ و پلوغ شد . اونقدری نبودن اما چند تا سطل زباله رو آوردن و جلوی مدرسه آتیش زدن که نمیدونم توی یکی از اون سطلها چی انداختن که یهو با صدای خیلی بدی منفجر شد. بچه ها انقدر ترسیده بودن که حد نداره . یه تعدادی گریه میکردن. یک سری کلاس هامون سمت خیابونه و خب بچه ها خیلی میترسیدن و خب منم بیشتر از بچه ها میترسیدم. میگفتم نکنه یه وقت سنگ بزنن و شیشه ای بشکنه و بچه ها رو آسیبب برسونه . کلاس به کلاس به بچه ها گفتم که نیمکت های اون سمت رو بکشن وسط تر و با اونها یه مقدار صحبت کردم .

از حدودای ساعت یازده به بعد همه چیز آروم شد و بچه ها مشغول درساشون بودن که توی زنگ تفریح بعد دیدیم که یه تعداد از بچه های سال سوم؛ چیزی حدود شاید کمتر از بیست نفر ،  رفتن توی حیاط و یه سرود رو با هم میخونن و بچه های اول و دوم و بقیه ی بچه های سوم هم نگاهشون میکردن . با مدیرمون به حیاط رفتیم و صبر کردیم تا سرودشون رو خوندن و بعدش فرستادیمشون به کلاس... اونروز با  اولیایی رو که میومدن تا بچه هاشون رو زودتر ببرن، زیاد سخت نگرفتیم و  همکاری میکردیم و بچه ها رو روونه میکردیم که برن خونه . وقتی رسیدم خونه از شدت خستگی و اضطراب حتی نتونستم بخوابم .

*شاید درس خون بودن بچه هامون و بی توجهی اونها به حواشی اینچنینی، باعث شد که اونروز رو ما به خیر بگذرونیم.

*از یاد نخواهم برد و هرگز نخواهم بخشید کسانی رو که لبخند دانش آموزان رو در روز خودشون به گریه تبدیل کردند.

*فکر میکردم که فقط مشمول سیمرغ بلورین ترسوترین معاون خواهم شد . اما در این روز سیمرغ بلورین سوتی ده ترین معاون رو هم از آن خودم کردم .
زمانیکه بچه ها تو حیاط رفتن و خب اون تعداد داشتن سرود میخوندن و سرودشون تموم شد ، من سوت زدم  و به خیال خودم برای اینکه بگم بچه های سال دوم ، که پایه ی خودم هست، بیان بالا و برن کلاس  ، انگشتام رو به  علامت دو ، سمت بچه ها بالا گرفتم که یهو دیدم اون گروهی که سرود میخوندن برام سوت و کف زدن . منم غافل از اینکه این علامت پیروزیه و اینها این رو به این منظور گرفتن که یعنی منم بله ....

*تازشم اون سرود رو من خیلی دوست دارم ..همین که الان معرف حضورتونه و داره میخونه ...  ...هرگز این سرود مقدس رو کسی حق نداره مختص خودش بدونه و این سرود برا همه مون مقدسه ..

*همینطور که اونروز حواسمون به بچه ها بود چند بار هم در رو باز کردم و بیرون رو نگاه میکردم که مدیرمون یه بار دید و ... اوخ اوخ حسابی دعوام کرد و گفت : من نمیدونم باید یکی رو هم بذارم مواظب خودت باشه تا کمتر شیطنت کنی. . باور کنین فقط فضولی باعث میشد که سرک بکشم بیرون و ببینم چه خبره !! 

*باز هم در حال برگزاری امتحانات ماهانه هستیم . خیلی خسته مون میشه  و خب همش از صبح می دویم .

*یک هفته هست که درگیرم با مونا و حل مشکل اون ... نمیدونم عملکردم درست بود یا بد ؟؟ نمیدونم ... بعدا بگم دیگه ...خووووووب؟؟؟

*راستی .. فلانی ... شعرای قشنگت رو خوندم ...    .. کاش فلسفه ی خصوصی موندن کامنتهات  رو میدونستم ..نمیدونم چرا خنگول شدم و نمیتونم تحلیل کنم ... البته کلی لذت بردم از خوندن شعرات ...

ای بابا ... دِ بگین نه خستم باشه ایشالا تا منم بگم ممنون دیگه ......

                                                           یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
امام رضای همه ... جمعه 88 آبان 8 ساعت 1:59 عصر

السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا

عید همه گی شما مبارکا باشه ...انشاالله که  توفیق زیارت نصیب تمامی دوستان بشه به زودی زود ... آمیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن ..این رو اول بخونین ..

مادری از اولیای بچه های اقلیت زرتشتیمون روز چهارشنبه اومد و برای روز پنجشنبه اجازه دخترش رو گرفت . وقتی گفتیم برای چی داری اجازه میگیری و کجا میخوای ببریش، چند لحظه سکوت کرد و زد زیر گریه و گفت:
چند سال پیش مرض بدی گرفتم و دکترها از بهبودیم نا امید شدن . همه جور دوا و درمون کردم فایده نداشت و آخرش دست به دامن امام رضای مسلمونها شدم و شفا گرفتم و این چند سال رو نذر کردم و هر سال ولادت آقا به مشهد میرم و مقید هستم که بچه هام رو هم میبرم .... (السلام علیک یا امام رئوف)
 

خب ما روزهای سراسر از انفلوانزا رو میگذرونیم و جای همه گی شما نه خالی ، چیزهایی با این دوچشم دیدیم که باورمون اومد انفلوانزا هم برای خودش موجودیه ها ..
بعد از پست قبل ، برگزاری جلسه انجمن اولیا و مربیان رو داشتیم که من همیشه از این روز و از برگزاری این جلسه  م ت ن ف ر م ... شرمنده البته .. البته تو پرانتز بگم که نزدیک بود من از رفتن به جلسه جا بمونم و خیلی خوش بحالم بشه اما نذاشتن که ..

 تو تایم حد فاصل بین اتمام مدرسه تا رفتن به جلسه که هر کسی یه کاری می کرد و منم مامور پیدا کردن یه فایل از تو سیستم مدرسه شدم ، که موفقم نشدم و بعد هم رفتم و تو اتاق بهداشت  و ... دیگه دیگه ..
خودتون حدس بزنین دیگه ..من خوابم برد و همه رفتن . تو لحظات آخر یکی از همکارا میگه فلانی کو ؟ با ماشین قبل رفته؟ بقیه میگن ما ندیدیم . و خلاصه هیچی دیگه .. پیدام کردن و با کتک من رو هم بردن جلسه ....  .......منم سر حااااال ...

گاهی با خودم فکر میکنم که فقط لطف و نظر الهیه که اینهمه بچه با شیطنتهای مخصوص خودشون ، طی 8 ساعت کنار هم بودن، از اتفاقات و وقایع جون سالم به در می برن . چند روز قبل اتفاقی افتاد که من یکی که تا قبض روح شدن چند قدم بیشتر فاصله نداشتم . زنگ تفریح تموم شده بود و من تو راهرو مشغول فرستادن بچه ها به کلاس بودم . مونا رو که یادتونه ؟ یوهویی دیدم بچه های کلاسشون بدو بدو اومدن و گفتن خانوم بدویین مونا خورد زمین و داره میمیره . کلاس مونا اینا یه کلاس خیلی کوچیکه که با سه ردیف نیمکت چیده شده بچه ها راه عبورشون کمه و از تنبلی از روی میزهای همدیگه عبور میکنن . من بدو بدو رفتم و دیدم یکی از بچه ها موز خورده و از ردیفای عقب پوستش رو انداخته به نشونه ی سطل اما اون افتاده جلو در و مونا موقع وارد شدن رفته روی اون و ....

وقتی سراسیمه وارد کلاس شدم دیدم که مونا روی زمین افتاده و گریه میکنه و بچه ها هم دورش هستن . همون لحظه که دولا شدم تا مونا رو بلند کنم حس کردم که دو تا از بچه ها که دیر رسیدن به کلاس برای اینکه سریعتر بشینن سر جاهاشون و خب از بودن من تو کلاس تعجب کرده بودن از روی میزها عبور کردن و یوهویی....

جرییییییییییینگ ... صدای شکستن یه شیشه و ... بله ..یکی از اونا که از روی میز با سرعت زیاد داشته میرفته سر جاش تو نیمکت آخر پاهاش سر میخوره و با کله داشته می رفته تو شیشه که به خیال خودش میاد با گرفتن دوستش تعادل خودش رو حفظ کنه اما باعث میشه که اونم بره تو شیشه و در لحظه ی آخر تعادل خودش رو حفظ میکنه و با برگردوندن بدن خودش به عقب دوستش رو هم با خودش به جلو میکشونه ...
نمیدونم آیا تونستم صحنه رو براتون مجسم کنم یا نه ؟؟؟؟ خدا میدونه وقتی سرم رو بلند کردم و بقایای شیشه ی شکسته رو دیدم که چطور مثل نیزه جا مونده بود و از تصور اینکه الان باید یکی از اینها اقلا با گردن روی اون شیشه ها میبود و اون یکی هم از طبقه  دوم به پایین پرت میشد، چه حالی بهم دست داد ... سرم به دوران افتاده بود و حال تهوع بهم دست داده بود . هیچی نمیتونستم بگم . نگاه کردم و دیدم اون دو تا بچه رنگ به رو ندارن و از ترس من،  نمیتونن حرف بزنن اما طفلیا نمیدونستن که من بیش از اونا ترسیدم . بعد از چند لحظه به خودم مسلط شدم و سریع بچه ها رو فرستادم دنبال سرایدار تا بیاد و بقایای شیشه رو از جا در بیاره و به سرعت هم نیمکتهای ردیف وسط رو آوردم بیرون و دو تا از بچه ها رو فرستادم تا با کمک یکی از خدمه چند تا صندلی برای ردیف وسط بیارن که یهو دیدم اون دو تا گریون برگشتن. گویا صندلی های روی هم چیده شده موقع برداشتن ، سقوط آزاد کردن رو سر این دو تا بچه ...

حال تهوعم شدت گرفته بود  و دیگه نمیدونستم چی کنم . سه حادثه پشت هم طی نیم ساعت سر این بچه ها نازل شده بود . . همونموقع مدیرمون اومد بالا و خدا گواهه وقتی داشت بچه ها رو دعوا میکرد من کلا لال شده بودم و دیگه حتی حرف هم نمیتونستم بزنم . دلمم برا بچه ها میسوخت. آخه طفلیا تقصیر نداشتن و جالبه که اونا هم نگران حال من بودن .

بعد از اینکه اوضاع آروم شد مجبور شدن دو تا لیوان آب قند به خورد خانوم ناظم ترسو بدن تا یه کم حالش جا بیاد و بتونه حرف بزنه ... و از این ریختی بودن در بیاد..

خیلی خدا رو شکر کردم ..خدا رحم کرده بود پشت و پایین اون مکان یه حیاط خلوت بود وگرنه خدا میدونه اون شیشه ها که ریخته بود پایین چه فجایعی بار میاورد . جالبه که تا اونروز من اصلا دقت نکرده بودم که پنجره های ثابت یه مدرسه هم نیاز به حفاظ داره و نقش پرده های کلاس ها رو اینهمه مهم نمیدونستم ..

*تا روز پنجشنبه ده کلاس از 24 کلاس مدرسه مون ، دو روز دو روز تعطیل شدن . بچه ها خیلی مریضن و ما آمار بچه های انفلوانزایی رو دادیم به بهداشت و گفتن یه فکر اساسی براش میکنن.

* نمیدونم قراره 13 آبان چی بشه ، اما امیدوارم اجازه داده نشه که این روزهای مهم و اساسی که تو انقلابمون یاد آور روزهای مهم هستن ، آلوده به بازی های سیاسی بشه .

 *سیمرغ بلورین ترسوترین معاون با احترام و کسب اجازه از پیشکشوتانِ شغل شریف نظامت ، هفته قبل اهدا گردید به خانوم ناظم شما ...  بزنین کف رو ...

* شاید میشد که منم این روز مشهد باشم و ....
اما قابل نبودم. همین .

                                                                          یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
انفلوانزا و آنفول لان زا !! دوشنبه 88 مهر 27 ساعت 9:48 عصر

به نام خدا

آخه من از دست شما باباها و مامانای بی فکر چی کنم آخه !!؟؟
چرا انقدر بی توجهین؟ چقدر باید از دست شما حرص بخورم؟ شماها از پس یکی و دو تا برنمیایید و اونوخ از ما چه انتظاری دارید با اینهمه بچه !!؟؟

بذارید از اول تعریف کنم ....
چند روز پیش یه تعداد از بچه های سال اول اومدن و از دست سه تا از بچه ها شاکی بودن ... فکر میکنین شکایتشون چی بود؟؟ عناصر ذکور روهاتون رو بکنین اونور ببینم ....
بله ...دور از جون ؛ گفتن این سه تا با خودشون چاقو میارن مدرسه . خدا میدونه وقتی شنیدم چقدر  هول کردم تا برسیم به کلاس و اون سه تا رو بیاریم بیرون و خلاصه دیگه ...
این سه تا با خودشون چاقوی ضامن دار داشتن و می آوردن مدرسه البته یکی شون چاقو داشت و به اون دو تای دیگه هم داده بود و با نوک تیز این چاقو روی دستها و پاهاشون رو خط مینداختن . خلاصه منکه وقتی دیدم حالم بد شد. روی دستها و پاهاشون حروف اول نام (یحتمل گل پسرای محله شون رو) حروف انگلیسی کنده کاری میکنن که جای اون زخم بعد از خوب شدن هم روی بدنشون میمونه و از همه بدتر یکی از اینا بود که روی مچش رو زخمی کرده بود. خدا میدونه دو سه شبه که این برام شده کابوس.. همش دست زخمی اون دختر جلو چشم منه و همش فکر میکردم که اگه اون تیزی یه وقت رگ دست این بچه رو می برد چی میشد ..

خلاصه پدر و مادراشون رو خواستیم و فعلا اونا تو اخراج موقتن . مادر یکی از اونها میگفت که حالا یه چی بوده و تموم شده ..نمیدونم اگه یه وقت اون دختر رگش رو با اون چاقو بر اثر این حماقت پاره میکرد ، آیا باز هم این مادر به این راحتی میگفت یه چی بوده و تموم شده ، یا اینکه شکممون رو با همون چاقو سفره میکرد ؟؟ و از همه بدتر اینکه اون اولیای گرام حتی زخمای دست و پاهای بچه هاشون رو ندیده بودن ....

نمیدونم براتون چی بگم از انفلوانزا !!! ... تو هر کلاسی تعداد زیادی از بچه ها درگیرن و  یکی از بچه هامونم آنفلوانزای خوکی گرفته و الان حدود ده روزه نمیاد ...

از دست پدر و مادرا نمیدونیم باید چی کنیم؟؟  پدر و مادرا اکثرا کارمندن و بعضی از اونا بچه ها رو زمانی که هنوز خوب نشدن میفرستن مدرسه و امروز یه بابایی هم حسابی از خجالتمون در اومد و هر چی دلش خواست بهمون گفت که چرا بهش زنگ زدیم و گفتیم بیا و بچه ات رو ببر خونه ... بچه طفل معصوم تو تب میسوخت و باباش می گفت این سه روز نبوده و باید دیگه بیاد مدرسه ...کار دنیا برعکس شده و ما هی باید التماس کنیم که تو رو خدا بچه هاتون رو ببرید و تا خوب نشدن نیان ..

در خصوص اون بچه هم که انفلوانزا خوکی شده با وزارت بهداشت تماس گرفتیم و  دستورات لازم رو بهمون دادن . واقعیاتش من فکر میکنم تموم این بچه ها که انفلوانزا شدن و با دل درد و دل پیچه و تهوع و استخون درد نمیان مدرسه، در واقع همشون انفلوانزا خوکی هستن و ما نمیخواهیم به روی خودمون بیاریم .

امروزم شنیدیم که انگار گفتن کلاسهایی رو که 15 درصد از بچه هاش مریضن باید تعطیل بشه ..نمیدونم آخرش چی میشه اما فعلا که از هر کلاس چیزی بالای ده نفر مریض هستند.

* میلاد حضرت معصومه و روز دختر رو هم به تموم دختر گلای خوب و نانازی تبریک میگم .

* روزی که زلزله اومد، عزیزی تماس گرفت و عزیز دیگه ای هم اس ام اس داد که متوجه زلزله شدی؟؟؟  .... از خدا چه پنهون از شما هم پنهون نباشه که جواب دادم : ما در کانون زلزله 900 ریشتری هستیم و دیگه  این بچه زلزله ها  به چشممون نمیاد   ...

*این هفته تموما تا زمان زیادی بعد از تعطیلی،  تو مدرسه بودیم . خیلی خسته ام ..هم روحا و هم جسما ...

* دو سه روزه شیطون گولم میزنه و هی با خودم میگم که کاش از یکی از اینا آنفلوانزا، البته نه مدل خوکیش  رو  بگیرم و یه چند روزی بخوابم ، شاید هم آرامش روحی بگیرم و هم جسمی ... 

*خیلی خوبین اگه یادتون باشه و خانوم ناظمتون رو یه دعا بکنین .... یه دعای کوچولو ...

                                                                       یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
مهر و یاد یک هدیه!! جمعه 88 مهر 10 ساعت 11:8 صبح

یا رب

خب اول مهر هم اومد و رفت و رسیدیم به امروز. حقیقتا هفته ی سختی رو پشت سر گذاشتیم. از همون دوم مهر قصد داشتم بیام و بنویسم اما نشد. غر و غر هام رو که یادتونه و این طرح  تموم کارشناسی یاد رفته ی!!!   جناب وزیر پیشین رو ... هیچی دیگه ، الان یه مدرسه حدودا نهصد نفری رو دو معاون میگردونه . وزیر قبلی قبل از رفتن، لطفش رو شامل تموم مدارس کرد و رفت .. .... بی خیال

 برای بازگشائی، سر صف و اجرای مراسم ، ما هم از وزارت خونه مهمون داشتیم و هم از آموزش و پرورش شهر تهران و هم از منطقه و کلا اونروزِ بازگشائی، ما این شکلی    بودیم . تازشم خب یه سری هم مهمون، از انجمن و هیئت امناء و از این حرفا . اما شیرینترین قسمت مراسم مربوط به حضور سه تا از بچه ها بود که با رتبه های دو رقمی، سال قبل تو کنکور قبول شده و خانم دکتر و خانم مهندس و هنرمند شده بودن.
بازگشائی و مهمونا و یه هفته بدو بدو  رو بی خیال خوووووب؟ بذارید حرفای دیگه رو بگم . خب تلخ هست اینکه میخوام بگم اما اگه بهتون نگم که دق میکنم و خفه میشم و تموم میشم . پس میگم.

خب...   این رو  که یادتونه . زمانی که این پست رو نوشتم مشکل هدیه برداشتن از مال دیگران بود که مادرش عنوان کرد که این مشکل رو از ابتدایی داشته و هر چی هم کتک میخوره فایده نداره. ما خیلی روی هدیه کار کردیم و بعد از این پست هم نوشتم که مادر اون اومد و ازم عذرخواهی کرد. پدر و مادر هدیه سالها بود که از هم جدا شده بودن و پدرش تو یه شهر دیگه کار میکرد و ازدواج دوم داشت. مادرش هم با هدیه و داداشش زندگی میکرد و خودش به کمک برادر هدیه ، که شمال کشور کار میکرد ، خرجشون رو می داد. هدیه کم کم افتاد تو دام  مهناز  که انشاالله حالا یه روز هم جریان اون رو تعریف میکنم. مهناز به دلیل گفتن چرت و پرت در مورد خودش و انداختن حرفای زشت در مورد خودش تو زبون بچه ها،  مجبور شد از مدرسه ی ما بره. بعد از عید بود که متوجه شدم هدیه افتاده تو دام مهناز. خب مهناز دیگه مدرسه ما نمی اومد و روی اون، ما کنترلی نداشتیم اما جریان هدیه و افتادنش تو دام مهناز رو به مادرش گفتم و اون هم تعریف کرد که تو جریانه و حتی یک بار هم ، هدیه شب منزل نیومده و خونه ی مهناز خوابیده . یک روز هم اواخر سال مادر هدیه اومد و گفت اگه اجازه میدید اومدن هدیه به مدرسه جز ضرر هیچی نداره و نمیخواد بذاره اون به مدرسه بیاد. و گفت که خودش از عهده ی هدیه بر نمیاد و یک بار هدیه از بالکن فرار کرده و رفته پیش مهناز . خلاصه از من خواست اجازه بدم هدیه دیگه نیاد مدرسه و بفرسته اون رو شمال کنار برادرش. . . خلاصه هدیه رفت شمال اما با اصرار من، قرار شد که بیاد و امتحانات پایانی رو بده . خرداد اومد و هدیه امتحانات رو زیر نظر مادرش داد و خوشبختانه فقط دو تا تجدید آورد. موقع امتحانات شهریور هدیه یک امتحان رو داد و دیگه خبری نه از خودش شد و نه از مادرش. هر چی هم تماس گرفتم هیچ کسی جوابمو نداد. حتی مجبور شدم به موبایل پدرش زنگ بزنم. اما اون هم ازش بی خبر بود. یاد هدیه در تموم شهریور با من بود و دلشوره ی اینکه چی به سرش اومد.

مهر که مدارس باز شد از دو تا از دوستان خانوادگیشون که مادرشون با مادر هدیه دوست بودند و صمیمی، در مورد هدیه پرسیدم . اول گفتن که رفته شمال پیش برادرش و دیگه نمیخواد درس بخونه . اما فرداش اومدن و یه خبر بد دادن . گفتن که هدیه زمانی که می اومده برای امتحان دوم تجدیدی، فرار کرده و خدا میدونه الان کجاست و مادرش هم گفته من دیگه قیدش رو زدم. 

این روزها هر وقت از دم کلاس سال قبل هدیه می گذرم دلم میگیره . چه کسی کوتاهی کرد که اینطور شد؟؟ پدر و مادرش؟ من که اصرار کردم بیاد امتحانات رو بده ؟ مدرسه ؟ هسته ی مشاوره ی اداره که صدبار بهشون گفتیم حضور مهناز تو مدرسه مثل سم میمونه و باید جابجاش کنن و روش حسابی کار کنن در خصوص اون خونه ای که توش تردد میکنه و من حتی آدرس اون خونه رو هم دادم ، اما انقدر بی تفاوت گذشتن تا اون یه بچه ی دیگه رو هم بد بخت کرد، کی مقصره ؟؟ نمیدونم . . . فقط میدونم این روزها خیلی دلم گرفته و نگران سرنوشت هدیه هستم ...

*منو ویژه ببخشین اگه ناراحتتون کردم. خاطرات مدرسه تلخ و شیرین داره.

*هدای عزیزم این پست رو مخصوص تو امروز نوشتم. چون از دیر نوشتنم گله داشتی. ببخش.

*مروارید  دیوونه ی من رو که یادتونه ؟؟ گفتم با هفت و هشت تا تجدید قبول شد و رفت هنرستان پشت مدرسه مون ... پنجره ی کلاسش تو هنرستان ،  قشنگ مشرف به اتاقمه و من امسال هم از دستش خلاصی ندارم و روزی شونصد بار از اون مدرسه صدام میکنه و برام بوس مخصوص میفرسته .. اما خیلی دوسش دارم .

*جل الخالق ... سابقه نداشته تو یه پست از چهارتا لینک استفاده کنم. رکورد شکستم انگار ..چه همه هم کیلومتری شد باز   .. چی کنم؟ خب اول مهره دیگه ..

*خب...اینم ویژه برای شماها ... دوستتون دارم تموم عزیزانی که زحمت میکشین و میایین . کوتاهیم رو در سر زدن ببخشین. نذارید به حساب بی توجهی.. بذارید به حساب گرفتاریم . دعام کنین که سخت محتاجم.

                                                       یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
<      1   2   3   4   5   >>   >


 لیست کل یادداشت های این وبلاگ